هر گاه که چشم هایم فرصت باریدن می یابند و قلبم فرصت تپیدنی دیگر و هر گاه که دست هایم به سویی هراسان مینگرند، تو در وجودشان جوشیدهای. تمام تو جوشش و خروش است. در روایت عطش و آتش تو تمام اعضای بدن جانفشانی می کنند.
دست هایم به یاد علقمه نشین ها می گریند و آنقدر می لرزند تا شاید همچون علقمه ای ها، از تنم جدا شوند.
چشم هایم به یاد میزبانان سفیر تیر در نخل های کربلا می بارند.
قلبم به یاد آنکه با صدای زنگار قافله به ناکجا آباد می رفت، می تپد و با تپیدنی غمگنانه، بودن خویش را به برادر می فهماند.
به کدام برگ تاریخ می توان نگریست و به تو فکر نکرد؟
به کدام افق می توان خیره شد و به یاد غربت فرزندان تو نبود؟
تو همانی که در ظلمت شب، خورشید شکوه و صبح امید را نوید دادی. تو همانی که با هر نگاهت آرامشی عجیب به یاران غریب می دادی. تو همانی که نمیتوان نامت را شنید و نگریست. گریستنی از جنس اعتقاد. گریستنی از جنس همان که محبوب خواسته است تا عفومان کند. تو همانی که هر که آوازهات را شنیده است فهمیده که عبادت یعنی چه.
گفتم نماز ظهر. گفتم عبادت، تو نماد بندگی خدایی. رکوع تو دشمن شکن ترین فریادهاست. سجود تو بود که ملائکه را شرمنده کرد. تو سپاس گفتی خدا را و رسول سپاس گفت تو را. تو اسلام را زنده کردی.
از تو از نسل تو هر چه بگویم کم است. فقط از تو می خواهم که مرا همچون یارانت خدایی کنی.
علی فرهمند پور