فصل برگریزان است.
مرد میرود و برگهای زرد در زیر سم اسبش له می شوند.
پشت سر ابری سیاه؛ پیش رو دریایی تشنه.
مرد میتازد و راه در پشت سرش گم میشود.
ابر میغرد و او پیش میرود.
کم کم دریا برایش آغوش باز می کند.
موج ها به احترامش برمیخیزند.
فرشتههای نگران، لبخند میزنند.
لبهای ترک خورردهی مرد، همچون کبوتری به سمت خنکای آب پر میکشند.
دستهای ماتم زدهی مشک، با آب آشنا می شود.
صدای نوزادی دل مرد را میلرزاند. از جا کنده میشود.
جان شعلهورش به سمت خیمههای افروخته میچرخد.
مرد تشنه، مشک سیراب را به دوش میگیرد.
پشت سر دریایی نگران، پیش رو برگریزان…
ساقی مست، میخانه در آتش!
ابری میغرد!
برگهای زرد زیر پاهای اسب می شکنند.
ساقه نخلی خم می شود.
گلوی مشک خشک میشود. مرد پیشانی خاک را میبوسد.
دو دست که خنکای آب را چشیده است، کنار ساحل جا میماند.
صدای چند کودک؛ سوار بر شانههای باد؛ نزدیک میشود.
_: عمو! … عمو! … عمو!
عبدالرحیم سعیدیراد