از دل هر سنگ سختجان، خون عبیط، به راه افتاد.
وقتی که خورشید آسمان، از روی نعشهای مقدس عبور کرد،
ناچار دامن زردش به خون نشست.
آن روز عصر،
پردهی آبی آسمان، با خون دامن خورشید، سرخ شد.
وافق، این مرد پایدار،
با رخت سرخ، در خیمه ی سیاه شب افتاد.
آن شب وقتی نسیم مرگ، از نینوا گذشت،از نعشهای به تاول نشسته، در زیر آفتاب، هنوز، خون میچکید.
و پروانه های عطر، از روی دستهای نسیم، میگریـختـنـد.
آن شب وقتی که ماه، از وسط آسمان گذشت، لرزید. لرزید و در کنار افق افتاد.
و افق این مرد پایدار، با یک نگاه به دست آورد، پشت زمین، در زیر بار امانت شکسته است.
علی صفایی حائری/ منبع: کتاب عاشورا