اسلمبنعمرو غلام امام حسین(ع) بود که امام او را به فرزندش علیبنالحسین(ع) بخشیده بود.
اباعبدالله(ع) خیلی دوستش داشت ایرانی و سفیدپوست بود، خیلی خوشقامت و خوشسیما. در راه کربلا کودکان به قصههایش گوش میدادند و شعرهایی را که برایشان میخواند زمزمه میکردند و در کربلا هم این اسلم بود که هراس از دل بچهها میگرفت و آنها را به آرامش دعوت میکرد.
ظهر عاشورا، اسلم خدمت اباعبدالله آمد و اجازهی میدان رفتن گرفت. امام فرمود: اختیار تو دست پسرم، امام سجاد(ع) است؛ برو و از او اجازه بگیر. اسلم خدمت امام آمد؛ زانو زد و نشست. امام سجاد(ع) در تب میسوخت. گفت: ای پسر رسولخدا خواهشی از تو دارم. پدرت امام حسین(ع) مرا نزد تو فرستاده تا اجازهی میدان رفتن بگیرم. تو مرا پیش کس دیگری نفرست. امام سجاد(ع) فرمود: آزادت کردم. آنقدر خوشحال شد که بلند شد و به سرعت خدمت اباعبدالله(ع) آمد و گفت: من آزادم، دیگر میتوانم به میدان بروم؟ امام به او اجازه داد. شمشیر را در دست گرفت و با شتاب به سمت میدان رفت. آنقدر سریع به سوی دشمن میدوید که دشمن یکباره نزدیک که رسید، لحظهای ایستاد و دوباره با همان سرعت برگشت.
همه تعجب کرده بودند. از او پرسیدند: چرا برگشتی؟ گفت: فراموش کردم از دوستان کوچکم خداحافظی کنم.
اسلم به سمت خیمههای کودکان رفت و گفت: آمدهام با شما خداحافظی کنم، مرا ببخشید اگر در وظیفهام کوتاهی کردهام. رضای شما اهل حرم، رضای خداست. بچههای عزیز فردای قیامت شفیع من باشید. کودکان گریستند و با گریه، اسلم دوست داشتنی را بدرقه کردند.
دکتر محمدرضا سنگری
همچنین ببینید
ماه شب چهاردهم
ماه شب چهاردهم «ابراهیم بن محمد» شبانه و هراسان از «نیشابور» گریخت. او سوار بر ...