قاسمبنحبیبازدی
سایهی عاشق بر معشوق
گرد تو میچرخم. تو منظومهی جان و جهانی. من گرد کوچک و ناچیزی در این بیابانم. با تو هست میشوم، با تو میمیرم، با تو جان میگیرم، با تو هستی من امضا میشود و بی تو هستی، برهوت تاریک و مرگزا و زشت و سیاهی است که حیات را میبلعد؛ زندگی را میسوزاند و عشق را خاکستر میکند.
به تو رسیدهام؛ چه باک که همه چیز را از من بگیرند. تا کربلای تو آمدهام. از زخم مپرس. از راه مگو. نام تو مرهم است و دیدار تو تسلّای خاطر تلخکامان و رنجکشیدگان.
در راه که میآمدم تمام هراسم آن بود که به تو نرسم. از خطر نمیترسیدم. کمینگاهها را به چیزی نمیگرفتم. مرگ گواراتر از آبی بود که در این مسیر عطش خیز و تفتیده به کام تشنه برسد. امّا در کنار تو جاندادن لطف و صفای دیگری دارد. خدا را چگونه سپاس گویم که به تو رسیدهام؟!
– خوش آمدی قاسم، چشم به راه تو بودم. میدانستم میآیی و فرزند پیامبر را تنها نمیگذاری. اینجا که آمدهای کربلاست؛ راهی که مستقیم به شهادت میپیوندد و از شهادت به بهشت. وصل جنان و جانان، جان میخواهد و خوب میدانم جان به دفاع از حریم دین هدیه آوردهای.
قاسم را بیست سال پیش در نوجوانی، میدیدند که به مسجد کوفه میآید، پای خطبههای علی(ع) مینشیند و هنگام نماز مشتاق و پیشتاز به امام اقتدا میکند. امام از همان زمان او را میشناخت.
هنگام شهادت مولا و مقتدایش در محراب کوفه، بیست ساله بود؛ داغدار زخمی که فوّارهی خون از فرق آفتاب در آسمان افشانده بود.
در سالهای امامت امام مجتبی(ع) فداکاری و پاکبازی و رشادتش را بسیار شاهد بودند.
قاسم آزرده خاطر کوفیان بود. درد و زخم مرهمناپذیر پیمانشکنی و تنهایی مسلم بر قلبش نشسته بود. انبوه نامهها را دیده بود و انبوهتر جماعتی که در نخستین روزهای ورود مسلم به کوفه گردش طواف میکردند و آتشین و شورانگیز از تقدیم خون و جان سخن میگفتند.
کوفه به صداقت پشت کرده بود. حریم فتوّت و مردانگی شکسته بود و به تزویر فرزند زیاد، فرزند برومند عقیل را در غربت و تنهایی وانهاده بود. این شهر برای قاسم، رنگِ نیرنگ داشت و بوی فریب و دروغ.
شنیده بود که اباعبدالله به کربلا آمده است؛ امّا چگونه میتوانست خود را به اردوگاه امام برساند. راهها بسته بود. هرکس را به اندک ظنّ و تردیدی به زندان و شکنجه و دار میسپردند و به شایعه و اتّهامی بیخانمان و تبعید یا در منظر مردم قطعهقطعه میکردند. در هر کوی و قبیلهای داری افراشته دیده میشد. عبیدالله هر روز در مسجد سخن میگفت و به تهدید و وحشت و ارعاب، راه هر حرکت و تکاپویی را میبست.
قاسم چارهای اندیشید، همسفری با لشکریان عمرسعد، رسیدن به کربلا و پیوستن به حسین(ع).
چهارم یا پنجم محرّم بود که سوارکار شجاع کوفه، در انبوه لشکریان، رهسپار کربلا بود. در راه، خندههای مستانهی سواران، نیشهایی بود که بر قلبش میخلید. از گفتوگوها دریافت که یاران حسین اندکاند و با پیوستن این لشکر به یاران حُرّ و عمرسعد، بیش از دههزار جنگاور، سپاه اباعبدالله را در محاصره خواهند گرفت.
روزی که به کربلا رسید، بیهیچ درنگ به دیدار حسین شتافت. امام در آغوشش فشرد. یاد مسجد کوفه تداعی شد. قاسم میگریست و امام تسلّایش میداد و مژدهی رستگاری و فلاح و نیک فرجامی.
فرزند حبیب، در کنار حبیب و طبیبِ خویش رنجهای راه را فراموش کرد.
چند بار اندوه نشسته بر چهرهاش، در دل همسفران سیاهدل تردید برمیانگیخت؛ امّا قاسم موفق شد کربلا را دریابد و حسین را یاور و سرباز باشد.
صبح عاشورا عشقبازی و سرفرازی به زیارت چهرههایی آمد که فروغ از عبادت شبانگاه یافته بودند. شهادت بیتابی میکرد؛ ایمان پشت پلکها تموّج داشت. سینهها عبورگاه پاکترین نفسها بود و قلبها آتشکدهی عشقی نامیرا.
امام یاران را به صبوری خواند. بهشتآشنایان عارف، شکیبای آزمون و ابتلا بودند. مرگ را به بازی گرفته بودند. وقتی تیرباران عمرسعد آغاز شد و هزاران چوبهی تیر بر بدنها بوسه زد، هیچکس را هراس و تزلزلی نبود. قاسم کنار امام آمد تا آخرین جرعه را از نگاه امام بنوشد. اقیانوس چشمهای امام آرامش و طمأنینهای غریب به او میبخشید. همهی تمنّایش همین نگاه بود. امام او را نواخت. محبوب، قاسم را به لبخندی بدرقه کرد. تیر میبارید و مرگ در همهسو بال و پر گشوده بود.
فرزند حبیب میجنگید. تیغ جانشکارِ او مثل شعله در خرمن کفر و بیداد افتاده بود. رزمآور شجاع کوفه اینک قهرمان نبرد عاشورا بود و تنش بوسهگاه تیرهای پروازگر. خون میجوشید، امّا قاسم به چشمههای جوشان از زیر تنپوش، گوشهچشمی هم نداشت. چشمهها به هم میپیوست. جویبار خون از تن قاسم جاری بود. غروب عاشق حماسهساز در صبحگاه عاشورا و طلوع در مشرق وصال آغاز میشد.
کوه بر زمین افتاد. زمین لرزید. آسمان خم شد تا سیمای روشن شهیدان عاشورا را خوبتر بنگرد. قامت قاسم، هنوز جزر و مد داشت. دمی بعد صدای آرام او از حنجره خونین برمیخاست: حبیبی یا حسین.
امام کنار او رسید. سایه معشوق بر عاشق افتاده بود. اشک محبّ و محبوب در هم میآمیخت و دمی بعد روح آسمانی قاسم در نوازش دستان امام بر پیشانی، به ضیافتکده و خلوت جانان بال میگشود.
منبع: آینه داران آفتاب، دکتر محمدرضا سنگری
