کربلا برایش بیگانه نبود. این خاک قُدسی غریب را پیشتر پیموده بود. روزی که همسفر امیرمؤمنان به صفّین میرفت، امام در این سرزمین فرود آمد. اشکریزان به نماز ایستاد. به درنگ و حیرت، مشتی خاک برداشت.
با نفسی عمیق بوی خاک را به ژرفای جان بخشید و گفت: همینجاست سرزمینی که پاکان کشته میشوند. همینجاست که خونهای عاشق بر خاک میریزد.
جبلهاش میخواندند؛ استوار چون کوهساران و زلال چون چشمههای کوهستان بود. ایمانی به سرسختی صخرههای ستبر داشت و روحی به لطافت نسیمی که از درّههای باز و فراخ میگذرد.
در صفّین جنگیده بود. اسوه نبرد و مجاهدتش مالکاشتر بود. خاطره تلخ سستعنصران کجاندیشی را با خود داشت که قرآنهای افراشته بر نیزه را دیدند و فریاد مظلوم قرآن مجسّم را نشنیدند. مظلومیّت علی، بغض همارهنهفته در گلویش بود که در خلوت میشکفت و گاه رهایش نمیکرد. کوفه را نیز دیده بود با انفجار خون در محراب، با غروب عدالت در سجده و تشییع غریبانه مولا در شب.
نیم قرن درد و رنج و مبارزه و تجربههای عظیم او را به امروز رسانده بود؛ به روزگار حکومت یزید و قیام حسین بن علی(ع) در کوفه خیلی زود پیچید که معاویه مرده است. نبض خفته جامعه، تپیدن آغاز کرد. نفسهای زندانی از تنگنای سینهها بیرون خزید. خانه سلیمان بن صُرد خزاعی کانون گفتوگوها و برنامهریزیها شد. آتش نهان از زیر خاکسترِ قلبها شراره میکشید.
خبر رسیده بود که امام، فرزند عزیز پیامبر، از مدینه به مکّه آمده است. صحابه بزرگ پیامبر، پیران پاکباز و پرهیزگار کوفه، پس از هماندیشی به این اندیشه رسیدند که امام را به کوفه دعوت کنند و یاریگر او باشند.
نامه در پی نامه روانه شد. نگاهها به جادّه دوخته شد و گوش، بیتاب شنیدن آهنگ کاروانی که از مکّه، آزادی و رهایی و عدالت و ایمان را همراه میآورد.
جَبَله هر روز میان خانه و مسجد و منزل سلیمان در رفتوآمد بود. سرانجام انتظار پایان یافت و سفیر رشید حسین(ع) به کوفه رسید.
کوفه غوغا بود. موج جمعیّت برای بیعت با مسلم هر روز افزودهتر میشد. امّا دریغ که این روزهای شورانگیز و شیرین دیری نپایید. شبح شوم ابنزیاد بر روح و جان مردم کوفه افتاد.
دستهای گرم دیروزین سرد شد. حنجرههای داغ، یخ بست. شعارها فرو خوابید. چهرهها رنگ باخت. بیعتکنندگان پیمان گسستند و نامهنگاران، عهد پیشین فراموش کردند.
مسلم تنها شد. جبله، یار و یاور مسلم، بر غربت حق میگریست. روزهای تلخ فاجعه از راه رسید. سر هانی پیر به کوچهگردانی رسید و پیکر خونین و بی سر مسلم وارونه بر دار آویخته شد. رخوت بود و خواب و خمیازه و خاموشی. درها بسته شد. عهدها شکسته شد. دارالإماره کوفه، پایگاه و جایگاه مردمی شد که هفتههای پیش بیتابانه منتظر مسلم بودند و اینک بهسودای دِرهم و دیناری و مقام و صلهای، طواف شیطان میکردند و چاپلوسانه ستایشگر فرزند زیاد شده بودند.
یاران مسلم تحت تعقیب بودند. جبله نیز از کسانی بود که عبیدالله فرمان دستگیری و مرگش را صادر کرده بود. جاسوسان به هر سو سر میکشیدند و جبله از کوچهای به کوچهای، از روستایی به روستایی و از خانهای به خانهای پناه میبرد.
روز سوم محرّم بود که خبر آمدن اباعبدالله به کربلا را شنید. باید روزنهای میجُست، فرارگاهی برای پیوستن به حسین (ع).
شامگاه روز پنجم محرّم خبر حرکت عمرسعد در کوفه پیچید. جبله در اختفا میگریست. صله یافتن او به پانصد دینار رسیده بود و زیستنی از این دست برای او مرگ بود. عزم خود را جزم کرد تا خود را به کربلا برساند. نیمههای شب خود را به همسر و فرزندانش رساند. در آرامش و سکوت، اشک و آه همسر و فرزندان بدرقه راهش شد و صبحگاه پیش از انتشار اذان و جوشش فوّاره سپید فجر در افق، نرم و آرام از خانه بیرون زد.
سالک شیفته و شوریده وصل حسین، با هر گام که از کوفه دور میشد، آرامش و لذّتی غریب در خود احساس میکرد. شوق رسیدن به قافله اباعبدالله گرمایی عجیب در آوندهایش میدواند. با خویش میخواند:
– ای فرزند علی، شتاب کن تا یاور فرزند علی باشی! وقتی تپّهها و درّهها را پشت سر گذاشتی، محبوب برای تو آغوش میگشاید.
– ای اسب، بیدرنگ بران. چه مبارک دمی است دیدار فرزند پیامبر و جانفشانی در رکاب او.
کدام روز و کدام لحظه به کربلا رسید، نمیدانیم. هفتم یا هشتم محرّم؟ صبحگاه یا شامگاه؟ هرچه بود عاشق به معشوق رسیده بود و قطره به دریا.
جبله لحظه به لحظه شکفتهتر و بارورتر، هنگامه بزرگ شهادت را انتظار میکشید. در شب عاشورا صدای نجوای او در شکستهترین صدا گستره کربلا را پر کرده بود: اللّهم ارزقنی شهاده فی سبیلک. اللّهم احشرنا مَعَ محمدِ و آل محمّد.
طوفان عشق بر ساحل وجود جبله میکوبید. گردباد شوق پیوستن، هستیاش را درهم میپیچید. بیتاب صبح غیور عشقبازی بود؛ بیقرار قرار گرفتن در سلک شهیدان و شوریده شکفتن در خون، سماع در رقص شمشیرها.
الیس الصبحُ بقریب؟
این صبح از کدام دریچه سر میکشد. سپیده از کدام افق تبسّم میزند. شب عاشقان بیدل چه شب دراز باشد.
و صبح به زیارت آفتابیترین قلبها آمد. جبله نماز صبح شهادت را به امامت محبوب خویش برپا کرد. صفها برای نبرد ناگزیر آماده شد.
– ربّ هب لی من لدنک رحمه.
تضرّع و استغاثه و طلب، دمی جبله را رها نمیکرد. امام از شب تا صبح به یاران سر زده بود و به جبله نیز. جبله نیز چند بار به دیدار امام رفت تا توانی مضاعف برای نبرد صبحگاه بیابد. در جان او قدرتی شگرف موج میزد. هربار نگاه حسین نیرویی تازه در رگهایش میدواند. دیگربار کنار مولایش آمد. جرعهای از نگاهش نوشید تا در عطش عاشورا، جان را سیراب سازد.
امام خطبه خواند. یاران را به شکیبایی دعوت کرد و جِنان واسعه خدا را مژده داد. تردید و تزلزل و تذبذب را در هیچ قلبی راه نبود. مرگ، تنها در گستره لشکر دشمن قدم میزد. زیستن، عاشقانه و جاودانه، در حریم جان و روان یاران حسین پرسه میزد.
ناگهان پرواز تیرها آسمان کربلا را در ابری سیاه فرو برد و پس از آن خون، سرخ سرخ، جوشش آغاز کرد. جبله همپای یاران پیش تاخت. شمشیر کشید. رجز خواند. سماع عاشقانه آغاز کرد. قلبها را نشانه گرفت. سرها را میزبان تیغ کرد و خود را به جنگل نیزهها و شمشیرها رساند.
غبار برخاسته بود و تکتک یاران، خونین و ارغوانی و خندان بر خاک میافتادند. جبله از لای پرده غبار نیمنگاهی به مولایش داشت. اندکاندک از مولا فاصله گرفت؛ امّا نام حسین در نفسهایش جاری بود.
ساعتی بعد نیمی از یاران عاشورا شهید شده بودند. جبله نیز بر خاک نیمداغ صبحگاهی افتاده بود.
شهادت بال و پری آسمانپیما به جبله بن علی شیبانی بخشیده بود.
سلامش باد که امام زمان سلامش میدهد و میگوید:
السّلامُ علی جبله بن علی الشیبانی.
منبع: آینه داران آفتاب، دکتر محمدرضا سنگری