خانه / آيينه داران آفتاب / عبدالرّحمن‌بن‌عبدربّ‌انصاری‌خزرجی

عبدالرّحمن‌بن‌عبدربّ‌انصاری‌خزرجی

راوی غدیر
پیر و سالخورده بود با خاطراتی عزیز و عظیم از سال‌های همراهی با پیامبر، امّا هیچ خاطره‌ای شکوهمندتر و شیرین‌تر از غدیر در حافظه نداشت. اینک می‌دید فراموشی غدیر، کربلا را ساخته است.
وقتی عظمت‌ها گم شود تیغ‌های فتنه سر از نیام بیرون می‌آورند. کربلا محصول غفلت از غدیر است. عبدالرّحمن را همه می‌شناختند؛ راوی روایات فراوان از پیامبر. نامی آشنا از شمار انصار که در مدینه، مخلصانه و سخاوتمندانه میزبان و پشتوانه و پاکباز رسول اسلام شدند.
وقتی ابرهای تیره‌ی فتنه، آسمان مدینه را پوشاند و یادهای سترگ یوم‌الانذار و لیلههالمبیت و یوم‌الغدیر فراموش شد برای عبدالرّحمن جز اشک و اندوه و درد چیزی نماند. هرجا می‌رسید هُشدار می‌داد. با آیات قرآن که از مولایش علی(ع) آموخته بود احتجاج می‌کرد. تمام افتخارش همین بود که از انصار پیامبر بوده است و شاگرد مکتب امیرالمؤمنین علی(ع) و آیه آیه‌ی قرآن را با تلاوت و تفسیر علوی آموخته است.
روزی در رحبه‌ امیرالمؤمنین علی(ع) از مردم پرسید و سوگندشان داد که هرکس خودش در غدیر، حدیث غدیر را از پیامبر شنیده است برخیزد و بگوید و شهادت دهد. بزرگان نشسته بودند؛ ابوایّوب انصاری، ابوعمره بن‌عمروبن‌محصن، ابوزینب، سهل‌بن‌حنیف، عبدالله‌بن‌ثابت، خزیمه بن‌ثابت، حبشی‌بن‌جناده‌سلولی، عبیدبن‌عازب، نعمان‌بن‌عجلان‌انصاری، ثابت‌بن‌ودیعه و ابوفضاله‌انصاری.
عبدالرحمن نیز بود؛ با بغضی نشسته و شکسته در گلو برخاست. به ارادت تمام از مولا اذن سخن گفتن طلبید و گفت: نشهدُ انّا سمعنا رسول‌الله(ص) یقولُ اَلا اِنّ الله عزّ و جل ولّیی و اَنّا ولیُّ المؤمنین اَلا فمن کنتُ مولاهُ فعلیّ مولاهُ، اللّهم والِ من والاهُ، عادِمن عِاداهُ و اَحْبِبْ مَن اَحَبََّهُ و اَبْغِضْ من ابغضَهُ و اَعِنْ مَن اعَانَهُ.
خاطره بزرگ غدیر، اینک شکسته‌ترین و جفادیده‌ترین واقعه تاریخ بود. عبدالرّحمن در کوفه بارها خطبه خوانده بود. در جمع‌های پیدا و پنهان سخن گفته، این قصّه غریب و مظلوم را باز گفته بود و ذهن و ضمیر مردمان را به تنبّه و بیداری دعوت کرده بود.
او طرّاحی نخستین توطئه‌ها را کمی پس از غدیر دیده بود. کمین‌کنندگان فرصت‌طلب، به رم‌دادن شتر پیامبر و کشتن او دل بسته بودند و همان‌ها درست پس از چشم‌بستن پیامبر، چشم فتنه گشوده بودند و غارت دستاوردهای نهضت پیامبر را خیال داشتند.
غدرِ دشمن، غدیر را در محاق فراموشی برده بود. تبهکاران، سرمست قدرت و ثروت، به قتل و تبعید و نَهب و زندان و شکنجه و تحقیر و تنگناآفرینی برای خانواده پیامبر و یارانش کمر بسته بودند.
مگر چند سال از غدیر گذشته بود؟ مگر از غدیر تا کربلا چه قدر فاصله بود؟ یزید که بود؟ فرزند معاویه، و معاویه، فرزند ابوسفیان از تبار جگرخوارگان، از نسل رقم‌زنندگان اُحد و بدر و خندق، از ناپاک‌ترین مردم، فرزند طلقا. ولی اکنون همه چیز در چرخه‌ی باطل تغییر یافته بود.
خبر حرکت اباعبدالله از مدینه به مکّه در همه‌جا پیچیده بود. کوفه، شهر یادها و خاطره‌ها و خطرها، در التهابی عجیب فرو رفته بود. بزرگان سرشناس شهر چون سلیمان‌بن‌صرد، رفاعه، عبدالله‌بن‌وال به تکاپو افتاده بودند. هراس دیروزین فرو شکسته، مرگ معاویه فرصتی بود تا شیفتگان و باورمندان مکتب علوی روشنگری کنند و نیروها را سامان و سازمان دهند.
عبدالرّحمن، پر شور و پرشتاب به قبایل کوفه سر می‌زد، سخن می‌گفت، جنایات بنی‌امیّه را برمی‌شمرد و فضایل و شایستگی اهل بیت را بیان می‌کرد. ترجیع‌بند سخنش بیدادی بود که بر خاندان پیامبر رفته بود. خانه‌نشینی برادر و همرزم پیامبر، فراموشی غدیر، غربت و تنهایی حسن و هُشدار و انذار حکومت یزید، محور سخن و تکیه‌گاه سخنرانی‌های آتشین او بود.
راوی آشنای حدیث غدیر، با نگاه نافذ و جذّاب، بیان گرم و فصیح و کلامی، که روح آن آیات و روایات بود، شعله در دل‌ها می‌افکند و جان‌ها را به خیزش و شور و شکفتن می‌برد.
نگرانی پنهانی قلبش را می‌آزرد. دلواپسی غریبی بر تمام وجودش چنگ می‌زد. گذشته‌های کوفه، سرشار پیمان‌شکنی و غدر و خیانت و فریب بود و او، هم غدر پس از غدیر را دیده بود و هم خطبه‌های دردمندانه مولا را که در مسجد کوفه، مردم را به جهاد می‌خواند و سست‌پایان، سرمای زمستان و گرمای تابستان را بهانه می‌کردند.
او محراب خونین کوفه را دیده بود و روزگار غریبی مجتبی را که حتّی یاران نزدیک، زبان به طعنه و طعن گشوده بودند و سرانجام نظاره‌گر تلخِ خرید سران و سرداران و یاوران امام مجتبی(ع) به بهای کیسه‌ها و سکّه‌های طلا بود.
مگر حسین از علی پدرش و از حسن برادرش برتر است؟ شاید کوفه با او نیز چنان کند. امّا عبدالرّحمن در کوچه‌ها و قبیله‌ها سخن می‌گفت، هشدار می‌داد، دعوت می‌کرد و یاری و همراهی اباعبدالله را تنها راه مبارزه با بنی‌امیّه و بازگشت به سنّت پیامبر و اجرای احکام قرآن معرّفی می‌کرد.
– نه، نباید بیش از این منتظر بمانم. باید خود را به امامم برسانم و همرکاب او در دفاع از حریم اهل‌بیت شمشیر بزنم. من باید بروم. حسین به کعبه آمده است و مردم را به قیام و جهاد و مبارزه می‌خواند. باید بروم.
پیر شوریده و عاشق، عزم سفر کرد. صبحگاهی، رهگذران کوچه‌های کوفه دیدند که عبدالرّحمن بر اسب نشسته، با ره‌توشه‌ای اندک، مصمّم و استوار به سفر می‌اندیشید.
– خداحافظ عبدالرّحمن، به خدایت می‌سپارم. سلام مرا به فرزند پیامبر برسان.
زن در آستانه در ایستاده بود و سه فرزند که در تلاطم اشک، پدر را بدرقه می‌کردند. پیرمرد به تبسّمی همه را نواخت. نگاه نافذش آسمان را کاوید و سپس به گوشه‌ی چشم، خانواده‌اش را از نظر گذراند.
صدای سم اسب، دور شدن سوار را گواهی می‌داد. بهار بود و نسیمی که همسفر مسافر بود. در گوشه و کنار، سبزه‌ها روییده بود. سالی برکت‌خیز بود و چشمه‌ها جوشان و آسمان سخاوتمند و شادمانی همسایه‌ی کشتزارها و کشاورزان. نامه‌هایی که نگاشته شده بود و امام را دعوت کرده بود، از بهار و میوه و سبزی و جوشش چشمه‌ها خبر داشت.
عبدالرّحمن مسافر بود و بیابان آغوش‌ گشوده. ایمان، راه را کوتاه می‌کند و اراده، صخره‌های ستبر را به لطافت موم.
عاشقان را مرکب به مقصد نمی‌رساند. عشق و مقصد یگانه‌اند. مسافر عشق، زائر بی‌تردید مقصد است و عبدالرّحمن، عاشق و سالک، و همه عزم ایمان و شوق رسیدن.
*****
– السّلامُ علیک یابن‌رسول‌الله.
– و علیک‌السلام و رحمه‌الله یا عبدالرّحمن!
صدا از شوق می‌لرزید. محبّ به محبوب رسیده بود. راوی غدیر، فرزند غدیر را در آغوش گرفته بود. عبدالرّحمن از سر اشتیاق دست امام را بوسید. بوی پیامبر را از حسین چشید و شامّه را جرعه جرعه از طراوت حسین پر کرد.
– من چه خوشبختم که در کنار حرم خدا، فرزند پیامبر خدا را زیارت می‌کنم.
– خوش آمدی عبدالرّحمن؛ خدایت پاداش خیر دهد.
چه یادها و خاطره‌ها در ذهن پیر روشن‌ضمیر می‌جوشید. او حسین را دیده بود که سوار بر شانه‌های پیامبر به مسجد می‌رفت. از پیامبر شنیده بود که حسن و حسین سیّد جوانان اهل بهشتند. شاید هم قصّه کربلا را پیش از وقوع، در خلوت اصحاب خاص رسول، ادراک کرده بود.
روزهای مکّه پرشتاب و پرحادثه می‌گذشت. ماه رمضان در همسایگی کعبه و حسین، عارفانه‌ترین و عاشقانه‌ترین مجال بود. مسافر بزرگ کوفه در شطّ زلال زمزمه‌ها و تهجّدها جان را می‌شست تا ناب‌ترین و خالص‌ترین انقلاب تاریخ را آماده‌تر باشد.
مراسم حج نزدیک می‌شد. هر چه در چشم‌ها و سینه‌ها شوق بود، در جان عبدالرّحمن اندوه و درد می‌جوشید. یاد آخرین حج پیامبر بود و حجهالوداع و غدیر؛ یاد غریبی پیامبر و توطئه‌ها و فتنه‌های رنگ‌رنگ نامردان فریبکار.
هرجا فرصتی می‌یافت از غدیر می‌گفت. ترجیع‌بند کلام او مظلومیّت اهل بیت بود و ظلم بنی‌امیّه. و او که ادب‌آشنا و بلیغ و فصیح بود، دل‌ها را می‌لرزاند و جان‌ها را با حقیقت آشنا می‌کرد. مکّه شلوغ و شلوغ‌تر می‌شد و مراسم حج نزدیک‌تر، و بوی وقوع حادثه محسوس‌تر و ملموس‌تر.
مسلم، سفیر پیشاهنگ حسین، در ۱۵ رمضان به کوفه رفته بود؛ کوفه‌ی نامه‌های خون‌رنگ! هجده‌هزار نامه امضا شده با خون، گواه وفاداری و فداکاری و جانبازی.
در بدرقه مسلم، عبدالرّحمن وداعی از جنس ماتم و سوگ دیده بود. چشم‌های اشکبار، سینه‌های ملتهب و تبدار و وداع مسافری بی‌برگشت، گواه حادثه‌ای بود که در راه انتظار می‌کشید.
ذی‌الحجّه رسیده بود. کاروان‌ها می‌آمدند. زنگ شتران، موسیقی منتشر شهر مکّه بود و سپیدپوشی و زمزمه لبیک اللّهم لبّیک، ترجمان نزدیکی مراسم حج.
عبدالرّحمن گاه در حلقه مردمی حضور می‌یافت که در کعبه گرداگرد فرزند رسول خدا حلقه می‌زدند و به سخنانش گوش می‌سپردند. گاه خود نیز در حلقه مردم سخن می‌گفت و به همراهی اباعبدالله فرا می‌خواند.
اندوه بزرگ عبدالرّحمن گم‌شدن کعبه مجسّم بود. صورت‌پرستان معناگریز، ظاهربینان کج‌اندیش و دینداران بی‌درک و درد، انبوه‌انبوه طواف کعبه می‌کردند بی‌آن‌که روح کعبه را دریابند و تجلّی ولایت خدا را در ولایت آل الله جست‌وجو کنند.
روز هشتم ذی‌الحجّه نقطه اوج مراسم حج بود. امّا ناگهان امام از سپیدپوشان مانده در تاریکی گسست و عزم سفر کرد. چاووش‌خوان قافله عشق، مدار طواف را شکست تا مدار عشق را در سرزمینی دیگر رقم زند. عبدالرّحمن همسفر قافله‌ای شد که ره‌توشه‌ای جز معرفت و محبّت نداشت. همسفر عبّاس و اکبر بودن چه توفیق و خوش‌فرجامی بزرگی است و سلوک پابه‌پای پاکان چه سرانجام مبارکی!
حسین بود و اندک یارانی که پرشتاب و همرکاب، رویگردان از مکّه خطر و تهدید، بیابان‌نورد و صحراگرد شده بودند. کاروان خائف و یترقّب می‌رفت و روایتگر غدیر، همنفس عارفان و عاشقان راه می‌سپرد.
چه حادثه‌ها منزل به منزل، چهره می‌نمود، چه خبرهای هولناک و دهشتناک می‌رسید. قافله امّا سر درنگ و برگشت و سستی نداشت. دوم محرّم، پس از بیست و چند منزل، کربلا پذیرای سالکان عاشق شد.
*****
خاک بوی خدا می‌داد. در شریان‌های زمین، خون حماسه می‌دوید. سواران بار گسستند و خیمه بستند. عبدالرّحمن در کنار بُریر و سعید و زهیر چادر افراشت تا حماسه عزیز و عظیم حسینی را آماده‌تر و مهیّاتر شود.
هر روز از دوردست افق، سیاهی تازه‌ای رُخ می‌نمود. لشکریان می‌آمدند و عربده و هیاهو و شیهه و غبار، دشت را پر می‌کرد. فضا داغ و عرصه تنگ و حادثه نزدیک بود. گاه‌گاه گریه کودکان نشان دلواپسی و نگرانی و دلهره‌شان بود.
روز هفتم محرّم رسید. کران تا کران سپاه بود و سیاهی و سایه‌های شوم و قهقهه‌های سرمستی و غرور.
عمرسعد سپاه می‌آراست. آب بسته شده بود. عطش بیداد می‌کرد. کودکان بی‌تابی می‌کردند و عبدالرّحمن، اندوهناک راه چاره‌ای می‌جُست.
گفت‌وگو با دشمن!
این راه را پیش از او چند تن از یاران اباعبدالله طی کرده بودند. عبدالرّحمن سوار بر اسب، با موی سپید نزدیک اردوگاه دشمن آمد.
– ای مردم مرا می‌شناسید؟ من عبدالرّحمن بن عبدربّ انصاری هستم؛ یار پیامبر؛ شاگرد مکتب امیرمؤمنان. دمی امان دهید تا سخن بگویم. آیا می‌دانید رویاروی چه‌کسی ایستاده‌اید؟ آیا می‌دانید حسین همان است که پیامبر او را می‌بوسید؛ بر دوش می‌گرفت؛ بر پشت سوار می‌کرد و او را مصباح هدایت و سفینه نجات می‌خواند؟! آیا می‌دانید من در حجه‌الوداع همراه پیامبر بودم و او در غدیر، آزار علی و خانواده‌اش را آزار خود، و آزار خود را آزار خدا دانست؟ چرا غدیر را فراموش کرده‌اید؟ چرا مقابل فرزند فاطمه لشکر آراسته‌‌اید؟ چرا…
همهمه‌ها مجال سخن گفتن را می‌گرفت. عربده بود و تمسخر و ناسزا و ناروا، و عبدالرّحمن که سر به آسمان برداشته، با خدای خویش شِکوه می‌کرد و اسب را برای بازگشت آماده می‌کرد.
*****
شب عاشقان بیدل فرا رسیده بود. قلب‌ها مطلع هزار خورشید و جان‌ها بی‌تاب طلوع خورشید فردا بود. آسمانِ چهره‌ها پرستاره‌تر از آسمان دشت، و خلوت زمینیان پرزمزمه‌تر از خلوت‌نشینان ملکوت. قرآن بود و تهجّد و اشک و استغاثه و همهمه‌ای نرم و سبک در گستره خیمه‌ها.
هنوز تا نیمه‌های شب ساعتی مانده بود. امام خیمه‌نشینان را دعوت کرد تا برای حماسه فردا تن را پاکیزه‌تر کنند. فردا باید معطّر و آراسته و زیبا دیدار محبوب را آماده شوند.
خیمه پاکیزگی، پاکان را به خود می‌خواند. صف مجاهدان مخلصِ پاکباز بسته شد. چند مشکی بود و اندک مُشکی تا خود را بشویند و خوشبو کنند. بُریر بن خضیر همدانی و عبدالرّحمن در کنار هم ایستاده بودند.
رفتار بُریر دگرگونه بود. می‌خندیدند. شوخی و مطایبه می‌کرد و با نشاطی کودکانه سخن می‌گفت. عبدالرّحمن شگفت‌زده، گفتار و رفتار بُریر را مرور می‌کرد.
– عبدالرّحمن، فردا جوان و زیبا، دست در دست حورالعینی! تشنه‌ای؟ زلف حورالعین در دست، از شراب طهور سرمست خواهی شد.
عبدالرّحمن! آهو بهتر است یا تیهر؟ فردا چه سفارش خواهی داد غلامان بهشتی را…
بُریر شوخی می‌کرد و عبدالرّحمن مبهوت شیرین‌کاری و شوخ‌طبعی سیّدالقرّاء.
– بُریر، هیچ‌گاه چنین شوخ و شاداب ندیده‌ام.
– راست می‌گویی عبدالرّحمن! معلّم قرآن کوفه و شوخی! قاری قرآن و این‌همه مزاح؟ امّا به خدا قسم میان ما و دوست فاصله‌ای نمی‌بینم. میان وصال و ما شمشیری فاصله است. شبی، حائل و عایق است عاشقان را. فردا وصل بهشت است و حور و آرامش و رستگاری. از همه برتر فردا دیدار پیامبر است و علی(ع) این شادی ندارد عبدالرّحمن؟
عبدالرّحمن خندید. بُریر را در آغوش گرفت. ساعتی بعد عبدالرّحمن معطّر و پاکیزه و پرشُکوه از خیمه پاکیزگی رهسپار خیمه خویش بود.
*****
صبح عاشورا است. مردان آمده از سلوک شبانه، شکفته و ارغوانی، بی‌شکیب وصل حبیب، نماز صبح را با امام خویش برپا می‌کنند. پس از نماز، امام به شکیبایی و صبوریشان می‌خوانَد. وعده بهشت می‌دهد و پس از آرایش سپاه اندک خویش، آماده نبردی قهرمانانه و عاشقانه‌شان می‌سازد.
عبدالرّحمن شمشیری را که غروب تاسوعا دیگر‌بار صیقل داده بود، از نیام برآورد. به لبخندی، درخشش و تیزی آن را مرور کرد. قبضه‌اش را فشرد و گفت: ای شمشیر، تو را برای دفاع از حریم فرزند غدیر آماده کرده‌ام. از خدا خواسته‌ام که مرا در شکافتن قلب‌های سیاه و شکار سرهای تهی‌مغز و حق‌ستیز یاری کند. شمشیر من، حسین را یاور و حامی باش!
سپاه دشمن نزدیک‌تر شد. خطبه کوتاه امام پایان یافته بود و حماسه بلند عاشقان آغاز می‌شد. عمرسعد، گستاخ و مغرور پیشاپیش سپاه حرکت می‌کرد. کمان بر دوش افکنده بود. نزدیک‌تر که شد ایستاد. کمان را در دست گرفت. سپاهیان را به شهادت گرفت که نزد امیر گواهی دهید که من نخستین تیر را به سمت سپاه حسین پرتاب کردم.
تیرباران آغاز شد. امام خطاب به یاران فرمود: این تیرها پیک دشمن‌اند. پاسخشان دهید. تیغ‌ها از نیام برآمد. رقص شجاعانه شمشیرها در موسیقی مرگبار تیرها آغاز شد. عبدالرّحمن با موی سپید و قامت بلند و شجاعتی غریب، رجز خوان و نستوه از لابه‌لای جنگل‌ها می‌گذشت. می‌جنگید و می‌خواند: من از انصار و یاران پیامبرم. از حریم خانواده علی دفاع می‌کنم و با پیمان‌شکنان می‌جنگم. جان من سپر جان فرزند غدیر است. تیرها سقف سیاهی بر میدان افکنده بودند. غبار برانگیخته مجال تماشای زمین را از همگان گرفته بود. ده‌هزار چوبه تیر بر تن‌ها و خیمه‌ها و زمین نشسته بود.
تیرباران پایان یافت. عبدالرّحمن با سیمایی خونین و مویی ارغوانی از خاک پر کشیده بود. بهشت آغوش گسترده بود دیدارش را و در آستانه بهشت، امام غدیر منتظرش بود. دستی که روزی در غدیر با دستان پیامبر فرا آمد دستش را می‌فشرد. تبسّمی که بر گوشه لب‌های خونین او بود، گواه و سند این وصال بود.

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.