روزی که مسلم بن عقیل، سفیر پیشاهنگ کربلا، به کوفه آمد، در انبوه استقبال کنندگان، جوانی خوش قامت، شجاع، فداکار، بصیر و سوارکار نیز دیده می شد که با شور و شعف خود را به مسلم نزدیک میکرد.
مردم دسته دسته، دست بیعت به مسلم میسپردند و چونان نامههایی که پیش از این فرستاده بودند از یاری و پشتیبانی و جانبازی دم میزدند.
امّا دیری نپایید که گروه گروه گسستند و به عافیت پیوستند. عبیدالله در دارالامارهی کوفه به تزویر و تطمیع و تهدید حکم میراند و با نفوذ در تشکیلات سرّی مسلم میکوشید نهضت را از درون متلاشی کند. در چنین هنگامهای عمّاره زیرکانه و هوشیارانه همهسو سر میکشید تا نیرنگهای عبیدالله را در هم شکند و یارانی مخلص و فداکار را برای انقلاب فردا فراهم آورد.
– آه که چه زبون و ذلیلاند دل بستگان دنیا و چه حقیرند سرها و جانهایی که به زر، خویش گم میکنند و به شوق دنیا آخرت خویش تباه میسازند. مولایم علی(ع) می گفت: الدّنیا کمثل حیّه لیّن مسّها و یُقتلُ سَمّها. این مار خوش خط و خال، شرنگ مرگ در رگهایشان خواهد ریخت و سیاه و زشت و زبون به دوزخشان خواهد فرستاد.
عمّاره با خود میگفت و میگریست. چه زود کوفهی بیعت و ازدحام، خلوت شد. چه زود کوچههای« ما حسین را میخواهیم » به « امر، امر عبیدالله است » تبدیل شد.
بعد از این چه خواهد شد؟ مسلم به مولایمان حسین نامه نوشته است که بیا هجده هزار تن بیعت کردهاند و جان فشانی و فداکاری را آماده.
روز هشتم ذیالحجّه هانی، پیر فداکار و مهمان نواز کوفه، با تن بی سر در کوچهها بر خاک کشیده شد و مسلم بسته در زنجیر از مقابل نگاه هزاران بیعت کنندهی دیروز گذشت تا فرجامی چون هانی داشته باشد.
عمّاره خود ندید امّا شنید بدن این دو شهید را در بازار کفّاشان و قصّابان کشیدند و چشمهای مبهوت نگریستند و پس از آن به شیوهی سیاه پیشین زیستند و اگر سخنی گفتند، به نفرینی پنهان و افسوسی خاموش بسنده کردند. اینک نوبت مبارزان رسیده بود که دستگیر شوند. عمّاره گریخت و در خانه خویشاوندان پنهان شد. تعقیب و گریز ادامه یافت و او از خانهای به خانهای و از پناهگاهی به پناهگاهی می رفت.
دیری نپایید که محمّد بن اشعث پناهگاه او را یافت. حلقهی محاصرهی گزمهها و ماموران تنگ و تنگتر شد و سرانجام عمّاره در بند دشمن افتاد. دو روز در زندان بر غربت مسلم و فردای حسین گریست.
یازدهم ذیالحجّه بود که عمّاره را از زندان بیرون آوردند. شیر در زنجیر، مهابت و شکوهی داشت. در خطوط چهرهاش از ترس و واهمه نشانی نبود. مقصد میدان قبیله ازد بود. به میدان رسیدند. جمعیت انبوه شد. هیچ کس دم نمیزد. حتّی خویشاوندان، بُهتزده و ساکت تماشا میکردند. عمّاره مردم را میدید. مینگریست و میگریست. ساعتی بعد در کنار تلّی در قبیله، عمّارهی جوان را متوقف کردند. دستها بسته بود و پای در زنجیر.جلّاد شمشیر کشید. عمّاره پلک نزد. تنها با صدایی که در آن آرامش و اندوه موج میزد سرود: السّلام علیک یا اباعبدالله.السّلام علیک یا بن رسول الله.
تیغ فرا رفت و فرود آمد. عمّاره بر تل افتاد. هنوز چشمان را نبسته بود. آخرین آوا از حلقومش تراوید: فداک جسمی و دمی یا اباعبدالله.
عمّاره به کربلا نرسید؛ کربلا به او رسید؛ او نیز چون مسلم و هانی و عبدالاعلی پیشمرگ نهضت حسین شد و خون او طلیعهی عظیمترین و نابترین انقلاب جهان، عاشورا.
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...