عبدالله که کام با پیامبر گشوده بود در همان سالهای نخستین کودکی با اشتیاق به خانه علی (ع) میآمد تا از سخنان و سیرت پیامبر بشنود. سال های غربت علی(ع) با کودکی، نوجوانی و جوانی عبدالله همراه بود.
در ۳۴ سالگی قاضی مدینه شد. و اینک در سال ۶۰ هجری و در حالی که پنجاه ودو سال از عمر خویش را میگذراند در بصره بود که نامه یزید بن معاویه به عبیدالله زیاد رسید. عبیدالله مأموریت یافته بود که به کوفه برود. پسر زیاد، گزینهی پسر معاویه، برای سرکوب و قتل و عام بود. روزی که عبیدالله به کوفه میرفت، عبدالله بن حارث نوفلی را نیز همراه کرد. او و شریک بن اعور با قلبی شعله ور از نفرت به پسر زیاد، بیماری را بهانه کردند. در راه خود را از اسب انداختند تا شتاب عبیدالله را بکاهند. اما فرزند زیاد بی اعتنا و عجول خود را به کوفه رساند.
تلاش شریک بن اعور برای قتل عبیدالله در خانهی هانی بی نتیجه ماند. مسلم بن عقیل تن به کشتن عبیدالله به نیرنگ و ترور نداد و شریک دو سه روز بعد در کوفه درگذشت.
مسلم بن عقیل، پرچم مبارزه با عبیدالله را برافراشت، مختار با پرچم سبز، و عبدالله بن حارث نوفلی با پرچم سرخ و لباس ارغوانی کنار خانه عمر بن حریث، آمادهی نبرد با عبیدالله شد.
دریغ و درد که رشتهی عهد کوفه سست و لرزان بود. دو پرچم دار تنها شدند و بعد از شهادت مسلم و هانی، عبیدالله فرمان دستگیریشان را صادر کرد. دو یار صمیمی مسلم زندانی شدند. روز بعد عبیدالله فرمان داد، عبدالله را به دارالاماره بیاورند، کثیربن شهاب جنایت کار، جوانمرد پارسای پاکباز کوفه، پرچمدار مسلم بن عقیل را حاضر کرد.
دستان عبدالله در زنجیر بود. عبیدالله فرمان داد میان قبیلهاش ببرید و گردن بزنید. عبدالله به کناسهی کوفه آورده شد. جلاد او را پیشتر راند. عبدالله نفس تازه کرد و به نرمی سرود: السلام علیک یا اباعبدالله
شمشیر فرا رفت و فرود آمد. خون فواره زد و در میان فوارهی خون، همچنان پژواک صدای عبدالله بود که السلام علیک یا ابا عبدالله…
منبع: برگرفته از کتاب آیینهداران آفتاب