چهل و دو سال ابرهای متراکم تزویر، فریب و قتل جنایت بر آسمان شام، فرصت تماشای حقیقت را از همگان گرفته بود. چهل و دو سال زندان و تبعید، شکنجه و اسارت، سایه بر سرنوشت شیعه افکنده بود و معاویه به پشتوانهی جهل و تطمیع و تهدید و تردیدافکنی، خود را کامیاب و پیروز میدان میدید. از جمل و صفّین و نهروان تا شرنگ ریخته در کام مجتبی(علیه السلام) و تمهید حکومت یزید، گوشهای از فاجعههای عصر چهل و دو سالهی حکومت معاویه بود.
اینک غروب این همه بیداد فرا رسیده بود و معاویه در بستر مرگ، چشم به شعلههایی دوخته بود که بیصبرانه لهیب میکشیدند و برایش آغوش میگشودند.
۱۵ رجب سال ۶۰، چشم خیانت و خدعه و جنایت بسته شد؛ امّا چشمیدریده تر و گستاختر به میراث سیاه او دوخته شد و یزید، تجسّم شرارت و شهوت و شراب و بی شرمی، جانشین پدر شد.
خبر به شتاب مرگ، به کوفه رسید. شیعیان کوفه، مسرور و شادباش گو، سر از پوستهی ضخیم خفقان و وحشت و عزلت برآوردند. گامها به سمت منزل سلیمان بن صرد خزاعی شتاب گرفت و دردمندان و رنجدیدگان گرد پیر کوفه، یار صمیمی پیامبر، حلقه زدند تا راهی بیابند و چارهای بجویند.
فریادهای خفته در گلو فرصت انفجار یافته بود. بغضهای دیرین میشکفت و گدازهی قلبهای سوخته و خاکستر شده، بر لبها لهیب میزد.
قیس جوان خود را به مجلس رساند. پیران، داغ و آتشین سخن میگفتند و جوانان همه گوش، چشم به واژه های آتشناکی دوخته بودند که شعله در دل ها میآفرید.
پیری ایستاده سخن میگفت:
– مردم، مرگ، تندیس پلیدی و ناپاکی، تکیهگاه شیطان و عصیان را به جهنّم فرستاد. ذلّت و خواری و خفّت تا چند؟ برخیزید، شمشیر از خوابگاه غلاف برآرید؛ امّا یادتان باشد این دیار خوش سابقه نیست. در این شهر مسجد کوفه به خون رنگین شد. در این شهر میثاق و عهد با فرزند پیامبر گسسته شد. مباد دیگربار چنین شود. اگر راه را تا آخر رونده و رهپویید حسین را بخوانید و یاری کنید. از او شایسته تر بر زمین کسی نیست.
سکوت بود و سرهای فروهشته و شرمیکه بر پیشانی ها میدوید. قیس، جوان تر از آن بود که همه چیز را به یاد آورد؛ امّا نوجوان که بود خبر شهادت علی(علیه السلام) را در مسجد کوفه شنید. پدرش مسهّر از یاران پیامبر بود. مردی شیفته و علوی که قیس او را بارها دیده بود که با یاد پیامبر و علی(علیه السلام) میگرید و غربت و تنهایی و مظلومیت اهل بیت را سوگمندانه مویه میکند. اینک میدید که منزل سلیمان، مرور سوگها و انفجار مرثیههایی است که بارها از پدر شنیده بود.
تا اذان مغرب چیزی نمانده بود. سلیمان سکوت را شکست. برخاست، قامت خمیده امّا مردانه و رشیدش، چشمها را گرد آورد. دستاری سیاه بر کمر بسته بود و دستاری بر سر. ایستاده و به جمعیّت نگریست و با زبانی که در آن سوسوی آهنگ جوانی بود گفت: دوستان، یاران، در اراده و عزم خویش راسخ باشید. بر خدا توکّل کنید. سر به او بسپارید و در راه یاری فرزند رسول خدا همدل و هماهنگ شوید.
مردم برخاستند. در سیمایشان نشان تصمیم هایی بزرگ سایه انداخته بود. پیشانی ها چین خورده، دست ها گره شده و گام ها گواه تدارک پیمودن راه های سترگ و دشوار بود.
یک هفته گذشت. قیس به رسم روزهای پیشین به منزل سلیمان رسید. جمعیّت انبوه تر بود. بزرگان کوفه، حبیب و مسلم بن عوسجه و عبداللهبن وال کنار هم نشسته بودند؛ او با حبیب و مسلم، انس دیرینه و قرابت و خویشاوندی داشت. اندک اندک دیگران نیز میرسیدند. هانی بن عروه، عبدالاعلی کلبی، انس بن حارث، عمرو بن خالد نیز آمدند. خبرهایی تازه رسیده بود؛ خبر آمدن حسین و عبدالله بن زبیر از مدینه به مکّه و مخالفت با یزید و پرهیز از بیعت با او. سلیمان بن صرد خزاعی پیش از هر سخنی برخاست. بر شمشیر تکیه داده بود. پیر کوفه جوان تر و شاداب تر به نظر میرسید. رو به جمعیّت کرد و گفت: ای مردم، شنیدید که معاویه هلاک شد. اینک حسین(علیه السلام)از بیعت یزید سر بر تافته، به مکّه رفته است. شما شیعهی او و پدرش هستید. اگر سر یاری و فداکاری دارید و با دشمن او اندیشهی ستیز و رویارویی، نامه بنویسید، دعوتش کنید و ارادت و ارادهی خویش بازگویید و اگر بیمناک ترس و سستی و پیمان شکنی هستید، وعدهی دروغ ندهید، فریب و نیرنگ مسازید و در این راه پرمخاطره قدم مگذارید.
فریاد از هر سوی مجلس برخاست که ما با دشمنش میجنگیم، یاری و همراهی را پیمان میبندیم و مرگ در رکاب او را سرفرازانه پیشتازیم.
سلیمان فرمان داد کاغذ و دوات آوردند. بی درنگ آماده شد. سلیمان به مسیّب بن نجبه، رفاعه بن شدّاد، حبیب بن مظاهر و دیگر بزرگان مجلس نگریست. تأیید آنان را میطلبید. همهی نگاه ها رنگ تأیید داشت. کاتب در کنار سلیمان نشست. سلیمان گفت: بنویس. بسم الله الرحمن الرّحیم. به حسین بن علی(علیه السلام) از سلیمان بن صُرد، مسیّب بن نَجَبهَ، رفاعه بن شدّاد، حبیب بن مظاهر و پیروان مؤمن و مسلم دیار کوفه؛ درود برتو باد. سپاس خدای را که جز او معبود و محبوبی نیست. حمد و سپاس او را که دشمن تبهکار و ستم تبار تو را کشت و به دوزخ فرستاد. دشمنی که رشتهی اسارت برگردن امّت افکنده بود، ثروتشان را غاصبانه میربود، و بی رضایت و پذیرش مردم، بر آنان حکم مینمود. ستم روا میداشت، نیکان را میکشت و اشرار را باقی میگذاشت. ثروت میانباشت و زورگویان و زراندوزان را گرامیمیداشت. رحمت خدا، همچون قوم ثمود،از او دور باد. باری، ای فرزند پیامبر، ما را رهبر و امام نیست. رمههای بی چوپان، واماندگان وادی حیرت و حسرتیم. بیا تا خدا تو را نگین انگشتر آشفتگان و پراکندگان کند. بیا تا با تو رهپوی حق شویم. اینک نعمان بن بشیر در قصر دارالاماره است. نماز جمعه میخواند و ما هرگز پای خطبه و نماز نمینشینیم. روز عید به شادباش نمیرویم. اگر مژده و بشارت آمدنت را بشنویم او را از دارالاماره دور خواهیم کرد تا به ظلمت شام بپیوندد؛ ان شاء الله والسّلام علیک و رحمه الله.
عبدالله بن سبع همدانی و عبدالله بن وال تمیمی، رسول سلیمان بن صُرد شدند و نامه رسان کوفه.
نخستین نامه ها و نامه رسانان رهسپار مکّه شد.
از رفتن نخستین سفیران، تنها دو روز گذشته بود. کوفه در التهاب قیام و انقلاب میسوخت. در کوچهها زمزمه بود. در بازارها خروش و غوغا و در خانهها همهی گفت و گوها به حسین(علیه السلام) و مکّه و شمشیر و مبارزه میرسید. در خانهی سلیمان شور و ازدحام به نهایت رسیده بود. کودکان نیز به کنجکاوی میآمدند و جز چهرههای برافروخته و گام های مصمّم چیزی نمیدیدند. بیرون خانه نیز گروه گروه گرد آمده بودند. همه چیز بوی حادثهای بزرگ را به مشام ها میرساند.
قیس باز هم آمده بود تا تازه ترین خبرها را بشنود؛ تا برای هر حادثه و مأموریتی پیش قدم شود. آن روز باز هم قبایل و عشایر حاشیهی کوفه آمده بودند. سلیمان فرمان نوشتن میداد و مضمونهای پیشین نامهها را میآکند؛ اما این بار نگاه سلیمان به قیس دوخته شد و سپس به نوازش شانه ها روشن کرد که پیک کوفه به مکّه اوست. قیس بود و پنجاه و چند نامه که لحظهی رفتن، به صدوپنجاه نامه رسید. او در سفر تنها نبود، همراهانی شجاع، راه شناس و بصیر و زیرک نیز با او بود؛ عبدالرّحمن بن عبدالله بن شدّاد ارحبی، و مردی شجاع و میدان دیده به نام عمّاره بن عبید سلولی.
قیس بار سفر بست. نامه را به شیرینی جان در آغوش فشرد. شوق دیدار حسین قلبش را تا گلوگاه بالا میآورد. پروای سفر و خطر نبود. هرگز نفهمید چگونه از منزل سلیمان تا خانه را طی کرد. به منزل رسید. همسرش بود و دو کودک شیرین که بی تابانه ورود پدر را انتظار میکشیدند. قیس نزدیک منزل درنگ کرد. دیوارها را به شتاب از نگاهش گذراند. چیزی غریب و ناشناس در رگهایش دوید؛ گرم شد و گرم تر؛ حضورچند قطره عرق بر پیشانی و زمزمهای مبهم در خویش. چشم ها را بست، نفسی به بلندای عمر طی شده کشید و با شتاب به سمت خانه دوید.
در بر پاشنه چرخید، نگاه منتظر و خندان همسر بود و معصومیت چشم های دخترکی شیرین و پسرکی ملیح و دلنشین، در هیاهوی خنده و سلام و عاطفهای لبریز. قیس تنها و تنها جاده میدید و اسب و بیابان و مکّه و حسین(علیه السلام).
صبح بود و قیس و نامهها و سفر و دو همراه که در آستانهی دروازهی کوفه منتظر بودند. قیس پیشتر، از سفر به مکّه رسیده بود. قلبش همهی جادّهها را در نور دیده بود و به سبکبالی نسیم، به شتاب نور به سرزمین محبوب رسیده بود. دریغا که گام ها دیرتر از قلبها سیر میکنند.
روز دوازدهم رمضان، دیوارهای مکّه پیدا شد. قیس با عبدالرّحمن و عمّاره به مکّه رسید. ماه رمضان و روزه و کعبه و کنار حسین چه شکوهی داشت. پیش از لیله القدر، ادراک لیله القدر آغاز شده بود، حسین همه چیز قیس بود و دیدار او درک همه ی آرمانها و آرزوها.
هنوز سه روز از رسیدن پیک نگذشته بود که دو پیام رسان، آخرین پیام رسانان کوفه، به مکّه رسیدند. هانی بن هانی سبیعی بود و سعید بن عبدالله حنفی. شبث بن ربعی، حجّار بن ابجر، یزید بن حارث شیبانی، عروه بن قیس احمسی، عمرو بن حجّاج زبیدی و محمّد بن عمر تمیمینوشته بودند:
بسم الله الرّحمن الرّحیم. به پیشگاه حسین بن علی(علیه السلام) از شیعیان، مؤمنان و مسلمانان؛ زودتر بشتاب که چشم ها همه بیتاب توست. چشم از همه گرفتهایم؛ بشتاب، بشتاب… زمین، همه سو سر سبز و خرّم است. میوهها رسیده و شیرین، جویبارها خروشان و دل نشین و سپاهیان آمادهی فداکاری و جان نثاریاند. بیا که بر سپاه انبوه و گوش به فرمان وارد خواهی شد.
پانزده رمضان بود. امام آخرین نامه ها را خواند. در پاسخ نوشت:
بسم الله الرّحمن الرِّحیم. از حسین بن علی(علیه السلام) به مؤمنان و مسلمانان؛ باری، هانی و سعید نامه ها را آوردند و آنان آخرین پیام گزاران بودند. گفته اید که امام نداریم و به جانب ما بیا تا به هدایتمان برساند. اینک من، برادر و پسر عمویم، مسلم بن عقیل، را که ثقه و شایان اعتماد است به سویتان میفرستم. از او خواستهام تا انگیزهها و اندیشههای شما را باز نویسد. اگر او بنویسد که رأی بزرگان، خردورزان و صاحب نظران شما آن گونه است که در نامهها نگاشتهاید و سفیران گفتهاند به زودی رهسپار خواهم شد؛ ان شاءالله. به جان خویش سوگند یاد میکنم که امام نیست مگر آن که به کتاب خدایت بخواند،داد و عدل بگستراند، پای بند دین باشد و جز رضای خدا نخواهد و نجوید. والسّلام.
مسلم، آماده بود و قیس همراه با عمّآره و عبدالرحمن همسفر او. چیزی میان اندوه و شادی در وجودش بود. شادمان و خرسند رسولیِ حسین بود و اندوهناک نبودن در مکّه، ادراک لیله القدر در کنار کعبه و در کنار حسین(علیه السلام).
هر چه بود دیگر بار مسافر بود. از همان راهی که آمده بود باید بازمیگشت.
امّا این بار، همسفر مسلم بود؛ مسلم بوی حسین میداد. از تبار بنی هاشم بود و سیمایش، کهکشانی از ایمان و عرفان و اخلاص در خویش داشت.
نیمهی رمضان، وداع کعبه، سلوک در بیابان، همسفری با سفیر حسین علیه السلام، تمهید انقلاب و قیام، آشوب در ذهن و ضمیر قیس افکنده بود. حسّی مبهم در جانش جوانه میزد. شوری غریب نبض لحظههایش شده بود. وقتی از مکّه فاصله گرفت، کنجکاوانه در چشمهای مسلم نگریست. بر خود لرزید. گرم شد. سرد شد. رازی شگفت در حلقه حلقهی اشک مسلم نهفته بود. جرئت پرسش نبود. امّا کسی در قیس میگفت، این سفر و مسافر دیگر گونه اند. هنوز آفتاب طالع نشده بود که دیوارهای مکّه در نگاه مسافران رنگ باخت.
قیس لحظهای درنگ کرد. هنوز دیوارهای مکّه در ابهام و سیّالی فضا معلوم بودند.
روز قبل امام را کنار کعبه دیده بود. اشک ریزان و نجواکنان رکن سیاه را گرفته بود و میگفت: الهی اَنعَمتنی فَلَم تَجِدنی شاکراً و اَبلَیتنی فَلَم تجدنی صابراً فأنتَ لَم سَلَبتَ النّعمه بترک الشُّکر و لا اَدَمتَ الشِدَّهَ بِترک الصّبر الهی ما یکونُ مِنَ الکریم اِلاّ الکَرَم؛ خدایا بر من انعام کردی و نعمت بخشیدی، شاکرم نیافتی؛ به آزمونگاهم کشاندی صبور و شکیبایم ندیدی؛ امّا هرگز به ناسپاسیام، نعمت از من نگرفتی و به بی شکیبی، رنج و آزمون را استمرار نبخشیدی. خدای من! از کریم جز کرامت، چشم نمیتوان داشت.
امام در هق هق گریه و نجوا گفته بود: مَن حاولَ أمراً بمعصیه الله کانَ أفوَتُ لِما یرجو و اَسرَعُ لمجیء ما یَحذَر ۱؛ هر آن که با معصیت خدا به کاری دست زند، آنچه را امید دارد، زودتر از دست میدهد. و از آن چه هراسناک است، زودتر بدان اسیر و گرفتار میشود. قیس دو سه بار این سخن را مرور کرد و سپس با صدای بلند در سکوت صبحگاه صحرا فریاد زد. همراهان شگفت زده، قیس را مرور کردند. عشق در صدا و سیمایش تموّج داشت. وقتی نجوا و سخن امام را برای همراهان تعریف میکرد، شور و وجدی در آنان آفرید. گام ها استوار رهپوی راه شد و قیس، لبریز شوقی شیرین و شوری شکوهمند، نجوای حسین(علیه السلام) را با خدای خویش مکرر کرد. دیوارهای کوفه پیدا شد. قیس همراه با عمّاره و عبدالرّحمن، سرودخوان، بشارت ورود مسلم دادند. مسلم در استقبال شهر، به منزل مختار آمد. دسته دسته مردم میآمدند. جمعیّت انبوه شد و مسلم با صدای رسا و فصیح نامهی امام را فرو خواند.
اشک بود و گریه، آمیزهای از شوق و شعف با نگرانی و تشویش. عابس شاکری، پیر پرهیزگار و شجاع، برخاست و پس از حمد و سپاس پروردگار، اعلام وفاداری و هم پیمانی کرد و دل نگرانی خویش را از دیگران، به تلویح بازگفت. پس از عابس، حبیب و سپس سعیدبن عبدالله سخن گفتند. خبر به نعمان بن بشیر رسید. به مسجد کوفه آمد و خطبه خواند. تهدید کرد و عبدالله بن مسلم حضرمی، وابستهی حکومت بنی امیّه، ناشاد از شیوهی سخن گفتن نعمان بن بشیر، فریاد زد: «روش ضعیفان داری؛ جز با خشونت و شمشیر نمیتوان کوفه را سامان داد.» سپس به یزید نامه نوشت و آمدن مسلم را خبر داد و سستی نعمان را گوشزد کرد و ضرورت آمدن حاکمی دیگر. یزید ابن زیاد را فرستاد و عبیدالله بن زیاد شبانگاه، نقاب بر چهره و عمامهی سیاه بر سر به کوفه آمد. مردم عبیدالله را اباعبدالله انگاشتند و تا در دارالاماره بدرقهاش کردند و میگفتند:مرحباً بک یا بن رسولالله، خوش آمدی فرزند پیامبر؛ و آن گاه دریافتند فریب خوردهاند که عبیدالله به دارالاماره رسیده بود.
روزهای بعد طوفان آغاز شد. تهدیدهای عبیدالله، تطمیع ها و نیرنگ ها و مسلم به ناگزیر از خانهی مختار به منزل هانی رفت. هجده هزار تن بیعت کرده بودند. مسلم نامه به امام نوشت و به کوفه دعوتش کرد. این نامه بیست و هفت روز پیش از شهادت مسلم نگاشته شد. دیگر بار قیس مسافر راه شد و پیام رسان مسلم. این بار دوم بود که از کوفه رهسپار مکّه میشد؛ امّا این بار، راه ها خطرخیز بود و مأموران در کمین. مسلم کسی شجاع تر، مطمئن تر، راه شناستر و زیرکتر از او نیافته بود.
هنگام رفتن، مسلم در آغوشش فشرد. قیس هوشیارانه و کنجکاوانه بی قراری اشک را پشت پلک های مسلم یافت. قلبش لرزید. بوی گستاخ حادثه در مشامش پیچید و تلخ و اندوه زده و نگران نامه را گرفت و اسب را هی زد. نامه نشان از حسن ظن داشت. نامه، دعوت حسین بود به کوفه؛ امّا کوفه در نگاه قیس کوفهی اعتماد نبود. کوفه متزلزل بود و عبیدالله سیاه کارتر از آن بود که یاوران مسلم را رها بگذارد و شهر را به تزویر و تطمیع و تهدید فرا چنگ نیاورد. قیس بود و دلواپسی و نامه و بیابان و کوفه که لحظه به لحظه در نگاهش رنگ میباخت و در هیئت شبحی سیاه از دوردست چهره مینمود.
قیس به مکّه رسید. امّا این بار نیز مجال و درنگ چند روزه نیافت. امام آمادهی سفر بود و نامهی مسلم بر شتاب افزود.
روز هشتم ذی الحجّه امام در محاصرهی یاران، همراه خانواده، کعبه و بیت را رها کرد و به شتاب بیرون زد. هنوز چند گامی از مکّه فاصله نگرفته بود که به خطبه ایستاد و گفت: الحمدلله، ماشاءالله و لا قُوه الاّ بالله و صلّی الله علی رسوله و سلّم. مرگ برای انسان، همچون گردن بندی است که دخترکان جوان زینت گردن میسازند. آه که چه بی تاب و مشتاق دیدار خوبان درگذشتهام. اشتیاق من اشتیاق یعقوب به یوسف است. مرا قتلگاهی است که بدان خواهم رسید. گویا میبینم که در سرزمینی میان نواویس و کربلا، گرگان قطعه قطعهام میکنند و شکم های گرسنهی خویش را به پاره پارهی بدن هایمان میسپارند. از سرنوشت گریز و گزیری نیست. ما اهل بیت به رضای خدا خرسندیم، بر آزمون او شکیب میورزیم و او پاداش صابران خواهد داد. پارهی تن پیامبر از او جدا نمیشود و در بهشت جاودان به او میپیوندد. ما روشنای چشم پیامبریم و خدا وعدهی خویش را به انجام و فرجام میرساند. هر کس آماده است خون خود را در راه ما نثار کند و عاشقانه و مشتاقانه خدا را دیدار کند، با ما همسفر شود که من به خواست خدا بامدادان حرکت میکنم. قیس در طول خطبه گریست. نهایت راه معلوم بود و مسافر بصیر کوفه میدانست که شهادت، در امتداد راه آغوش میگشاید و چه خوب.
آن سوی گریهی قیس، شادی شفّافی موج میزد؛ شادی شهادت در رکاب حسین(علیه السلام).
کاروان حسین(علیه السلام) منزل به منزل راه میسپرد. در هر منزل خاطرهای و خطری، پیوستن همسفری، و گسستن و رفتن سست عنصری بود. روز سه شنبه پانزدهم ذی الحجّه، هشت روز از سفر گذشته، به منزلگاه حاجز رسیدند نزدیک بطن الرّمه. امام درنگی کرد. هنوز خبر شهادت مسلم نرسیده بود. قیس بن مسهّر را فرا خواند. نامهای نوشت و به قیس سپرد و قیس دیگربار نامه رسان و مسافر شد. امام نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم. از حسین بن علی(علیه السلام) به برادران ایمانی و مسلمان. سلام بر شما. خداوند را به پاسِ داشتن شما سپاس میگویم، خدایی که جز او خدایی نیست. باری، نامهی مسلم بن عقیل به من رسید. نیک اندیشی و همدلی و همراهی شما را گزارش داده است و همزبانی و همگامی شما را در یاری و حق خواهی. من از خدا خواستهام که با ما احسان کند و پاداش خیرتان بخشد. من روز سه شنبه هشت روز از ذی الحجّه گذشته (روز ترویه) از مکّه بیرون آمدم. اینک فرستادهی من نزد شماست. شتاب کنید و تلاشگر باشید که من به خواست خدا در همین روزها نزد شما خواهم آمد. والسّلام علیکم و رحمه الله و برکاته.
سه بار سفیر شدن، آن هم سفیر حسین(علیه السلام)، افتخار بزرگی است. قیس نامه را بوسید. بر چشم ها نهاد و آن گاه در نهانگاهی ویژه روی سینه قرار داد و امام را وداع گفت. امام در چشم های روشن قیس نگریست. شانهاش را نواخت و بدرقه اش کرد. قیس هنگام دور شدن، حضور اشک را در نگاه امام احساس کرد. ایستاد. پیاده شد. امام را در آغوش گرفت. بر دستانش بوسه زد. امام در سکوت و اشک بدرقه اش کرد و قیس با قلبی آونگ میان اندوهی ناشناخته و نشاطی غریب رهسپار شد. به شتاب میرفت و رقص غبار در پشت سر، و گرمای خورشید پیش رو، در تمام راه خاطرهی نگاه و اشک و وداع امام با او بود. به قادسیه رسید. بوی خطر و شیههی اسب، قیس را متوقّف کرد. گوش سپرد. صدای پای حادثه نزدیکتر میشد. اندک اندک شبحهایی در امتداد افق پیدا شدند.اشباح، همرنگ مرگ و همزاد فاجعه بودند. قیس به پشت سر نگریست. گریزگاهی میجُست. دشت بود و بی پناهی و سوارانی که از سوی دیگر میآمدند همرنگ همان اشباح.
از همه سو محاصره شده بود. خدایا چه شده است؟ فرزند زیاد به قدرت رسیده است؟ مسلم چه میکند؟ کوفه چگونه است؟ هنوز برای پرسش ها پاسخی نیافته بود که سواران گرد او حلقه زدند. چیزی عزیزتر از جان، بر سینه اش نشسته بود. چه باید کرد؟ اگر این نامه به دست دشمن بیفتد، اگر معلوم شود که حسین در راه است، اگر…
نگران مولای خویش شد. اگر سواران به نامه دست مییافتند خطر، جان مولا و همراهان را تهدید میکرد. فکری به شتاب آذرخش در ذهنش جوشید؛ محو نامه…! امّا چگونه؟ حلقه تنگ تر شد. قیس به چالاکی دست در سینه برد و جان را بیرون کشید. در دهان گذاشت و به دشواری نامه را فرو بلعید. نامه از حنجره پایین رفت. قیس نفس راحتی کشید. لحظهای اندیشید خط محبوب به قلب نزدیک تر شده بود. قلبش خطّ امام را میخواند. حصین بن تمیم دریافت که قیس نامه را فرو خورده است. او فرمانده نیروهای مسلّح قساوت پیشهای بود که مأموریت داشتند هر بیابان نورد مشکوکی را دستگیر کنند.
سواران قیس را دستگیر کردند و روانهی کوفه شدند. شیر در زنجیر به دارالاماره رسید. عبیدالله گزارش حصین بن تمیم را شنید. عبیدالله به قیس نزدیک شد. با چوب دستی بر شانهاش زد و گفت: کیستی و از کجا میآیی؟
– قیس بن مسهّر صیداوی، از شیعیان علی و فرزند او حسین(علیه السلام).
– برای چه آمدهای؟
– پیک و رسول حسین بن علی(علیه السلام) هستم و پیام او را به شیعیان کوفه آورده بودم.
– نامه کجاست؟
– وقتی اسیر شدم نامه را پاره کردم.
– چرا نامه را پاره کردی؟
– تا کسی از اسرار آن آگاه نشود.
عبیدالله برآشفته و خشمگین نگاهش کرد؛ امّا پیش از آنکه شراره ها و گدازه های خشم را بیرون بریزد گفت: نام چه کسانی در نامه بود؟
– نمیدانم.
عبیدالله در خود فرو شکست. امّا خویشتن داری کرد و گفت: اکنون که از نامه نمیگویی، در مسجد کوفه بر منبر برو و حسین و پدرش علی را ناسزا بگو. دریغ است جوانی چون تو به تیغ سپرده شود. امّا بدان اگر چنین نکنی با شمشیر قطعه قطعه خواهی شد.
قیس درنگی کرد. فرصتی عزیز و شکوهمند یافته بود. مسجد کوفه مجال طرح حقیقت بود، حقیقتی که خون در پی داشت. امّا خوب میدانست که عبیدالله در هر حال از خون او نخواهد گذشت. قیس پس از تأملی کوتاه گفت: نام ها را نخواهم گفت، امّا ناسزا بر منبر را میپذیرم.
عبیدالله مسرور و مغرور و آمرانه گفت: به مردم بگویید در مسجد جمع شوند.
مسجد کوفه موج میزد. آنان که قیس را میشناختند مبهوت و مردّد منتظر بالا رفتن او از منبر بودند. در مسجد جایی نبود. مردم در بیرون ازدحام کرده بودند. عبیدالله خود نیز به مسجد آمده بود و با تبختر و تکبّر در صدر نشسته، منتظر خطبهی قیس بود.
قیس در محاصرهی نیروهای نظامیبه مسجد آمد. در چهره اش نشانی از تردید و هراس نبود. نزدیک منبر آمد. لختی درنگ کرد و سپس با شتاب از منبر بالا رفت.
همه در بُهت و شگفتی او را مینگریستند. نفس ها در سینه پرسه میزد. چشم در گردشی مات، به قیس میرسید. قیس جمعیّت را آرام با گوشه ی چشم مرور کرد. نفس تازه کرد و گفت:
– ای مردم من سفیر و پیام آور حسین بن علی(علیه السلام) هستم. در منطقه حاجز بود که از او جدا شدم. حسین(علیه السلام) فرزند علی (علیه السلام) است؛ پارهی قلب پیامبر(ص). مادر او فاطمه دختر پیامبر است. عزیزتر و محبوب تر از او نیست. او کشتی دریاهای طوفان زده، چراغ شبهای ظلمت خیز و تکیهگاه و پناه دلهای پریشان و دردمند است. اکنون به پا خیزید و یاورش باشید. بشتابید. بشتابید که منتظر شماست.
در اندکی درنگ نفس تازه کرد. در صدایش نشانی از رعب و وحشت نبود. دوباره توفندهتر و گرمتر آغاز کرد.
امّا عبیدالله، او سیاه کار و ستم پیشه و سنگدل است. پدرش ناپاک و بیدادگر و خودش ناپاک زاده و زشت کار است. هر که با اوست، جهنّم و خشم خدا را خریده است و هر که از او گسست، به رضوان و بهشت خداپیوسته است.
عبیدالله چون گرگ زخم خورده، فریاد میکشید. برخاست. در خود میپیچید. فرمان داد از منبرش فرود آوردند. قیس، سرفراز و رها، همهی گدازههای درون را بیرون ریخته بود. به جمعیّت نگریست. چه بسیار چهرههای آشنایی بودند که نامه نوشته بودند. تا دیروز آتشین و گرم از جان فشانی در راه حسین سخن میگفتند و امروز…
مأموران در جنگلی از شمشیرها و نیزهها او را به بیرون مسجد بردند. همه مینگریستند و هیچ کس به دفاع برنخاست. قیس بازوان بسته، شمشیر بر سر، در شعلههای خشم عبیدالله به آرامش بهشت گام میزد. به دارالاماره نزدیکش کردند. کوفهی بی مسلم دلتنگ و اندوه بار بود. کوفه مسلم نداشت. هانی نبود. همه سو سیاه چهرگان بی سویی بودند که وحشت و ارعاب ابن زیاد و تشویش از دست رفتن دنیاشان، به جمود و رکود و سکو نشان کشانده بود.
عبیدالله زودتر به دارالاماره رسیده بود؛ خمشگین، کف کرده، ملتهب، خونخوارتر و افروخته تر از همیشه. فرمان داد قیس را فراز دارالاماره ببرید و به کوچه پرتاب کنید.
پلّهها به سمت بام طی میشد. هر پلّه نردبان آسمان بود و گامینزدیکتر به محبوب.
به پشت بام رسید. از فراز، بیرون شهر کوفه پیدا بود. قیس دور دست را نگریست. بُغضی نهفته در گلو منفجر شد. جلّادان گمان ترس و هراسش داشتند. به تمسخر گفتند: اگر از مرگ میهراسیدی، چنین خطبه و نطق آتشین چه بود؟ قیس پاسخ داد: به خدا سوگند، هراس مرگم نیست. اندیشناک و اندوه زدهی مسافر عزیزی هستم که اینک از دل همین بیابان، رهسپار شهر پیمان شکنان نیرنگ پرداز است.
قیس، بسته در زنجیر فراز دارالاماره بود. دیگر بار به جادّه نگریست. بر لبانش دلنشین ترین سرود نشست: السّلام علیک یا اباعبدالله.
چه کشید. چند قطره بر دیوارهای کاخ ستم پاشید. استخوانهای سالک و سفیر حسین، در هم شکسته بود. هنوز رمقی داشت. نگاه خود را به سمت جادّهای چرخاند که مولا و محبوبش مسافر آن بود. آخرین زمزمه از گلویش تراوید: روحی فداک یا اباعبدالله.
شقاوت پیشهای سنگدل و شوم و شراب زده به نام عبدالملک بن عمیر لخمی(بجلی) خنجر کشید و دمیبعد، سر آن عزیز بر دستهایش چکّه میکرد. دیگران به شماتت گفتند چرا چنین کردی و گستاخانه گفت: خواستم راحتش کنم.
دوشنبه بیست و هشتم ذی الحجّه، چهارده روز بعد از جدایی قیس از امام، در عُذیب الهجانات خبر شهادت قیس به امام رسید. اشک در چشمان اباعبدالله نشست. مجمّع بن عبدالله عائذی شیوهی مردانه و رسواگرانهی قیس بر منبر را باز گفت: امام در طوفان اشک زمزمه کرد:مِن المؤمنین رجالٌ صَدَقُوا ما عاهدوالله علیه فمنهم مَن قضی نَحبَه و مِنهُم مَن ینتظر و ما بَدَّلوا تبدیلاً. اللّهمَّ اجعل لنا و لشیعتنا عندک منزلاً کریماً و اجمَع بیننا و بینَهُم فی مُستَقَرِّ رَحمتک اِنَّکَ علی کُل شیء قدیر؛ از مؤمنان مردانی بر سر پیمان خویش با خدا پای فشردند و به عهد خویش وفا کردند و گروه دیگر در انتظار شهادتند. خداوندا، برای ما و شیعیان ما در نزد خود جایگاهی والا مقرّر کن و ما را در سایهی رحمت خویش فراهم آور. تو بر هر چیز توانایی.
گویی چشمهای اشک بار موعود منتقم بر آن لحظهی سقوط از بام دارالاماره و پرواز در گسترهی لایتناهی ملکوت دوخته شده است که زمزمه میکند:
السّلام علی قیس بن مسهّر الصیداوی.
منبع: آینه داران آفتاب، دکتر محمد رضا سنگری