تو در هوای حسین بالیدهای؛ همنفس کسی بودهای که بوی بهشت در نفسهایش جاری است. او اباعبدالله است و تو عبدالله. مادرت همیشه در گوشت نجوا میکرد: عزیزم، آغوش من آفتاب دیده است و تو گرمای آفتاب حسین را از آغوشم وام گرفتهای. پاسدار آفتاب باش.
یادت هست کوچههای مدینه و بازی پیامبر با حسین علیه السلام؟ یادت هست در پی او میدوید و در نفسنفس زدن پیامبر و حسین، کوچک شیرین پیامبر، با دستهای مهربان پیامبر، میخوابید و پیامبر از سر، آغاز میکرد و هفت عضو را میبوسید و هماره با اشک میگفت: این جایگاه تیرها و سنگها و شمشیرهاست.
اکنون همسفر حسینی، همسفر کسی که سرّ پیامبر با اوست. گهوارهاش را جبرئیل و میکائیل جنباندهاند و لای لای خوان شبانگاه او بودهاند.
عبدالله! حسین تو هماناست که پیامبر سفینهی نجات و مصباح هدایتش نامید. خوش بادگذر از طوفانها به مدد این سفینه؛ به کامت باد عبور از تاریکیها در پرتو این چراغ خاموشی ناپذیر.
روزی که از مدینه سرِ بیرون آمدن داشتی یادت هست؟ حسین در روضهی پیامبر میگریست. وداع میکرد و تسلیم و رضای خویش را بر هر آنچه خدا اراده کند بیان میکرد.
اینک مکّه و نامههای کوفیان، گواه آن است که برادر و امام تو در مکّه نخواهد ماند.
این همه نامه که میرسد و فرزند پیامبر را به کوفه میخواند، تکلیف آفرین است. امّا کوفه! خوب میدانی که در سالهای پنج گانهی حکومت علوی چه کردند و در عصر مظلوم حسن مجتبی علیه السلام، چه سان پیمان شکستند و رشتههای عهد گسستند.
این آسمان آبستن حادثه است. امروز ۱۵ رمضان است و مسلم بن عقیل، سفیر بصیر حسین، رهسپار کوفه. هجده هزار نامه رسیده است و پیک پهلوان و پارسای امام، اسب را زین نهاده، توشهی راه برداشته، عازم بیابان و مأموریت سترگ و خطیر خویش است.
عبدالله، مسلم را وداع کن. شاید دیگر مجال دیدار نیابی.
مسلم در بدرقهی اشک فرزندانش میرود. تو میایستی و تا انتهای افق را میکاوی، پس از آن که تنها شبحی از مسلم میماند باز میگردی. دل با تو نیست. دل تو بیابانگرد است و اکنون در راه کوفه. عجیب با مسلم، انس و اُلفتت بود. نیمهی رمضان است و روز ولادت برادرت حسن علیهالسلام. اندوه رفتن مسلم و حسّی غریب که در آوندهایت میدود مجال لبخند و شادیت نمیدهد. بازمیگردی. هنوز حسین تو هست و این، همهی آرامش و لذّت توست. چه شبهای عزیزی! شبهای قدر در راه است و تو هر شبت قدر، هر روزت قدر است؛ چرا که با حسینی و حسین با توست.
این شبها عرفه بخوان. دعای زیبایی که برادرت حسین، کنار جبل الرّحمه میخواند.
قرآن بخوان. همسایهی کعبه باش و دلت را به طواف همارهی محبوب ببر. کعبه را به شیوهی حسین زیارت کن. در حلقهی دوستان حسین بنشین، آن سان که به ادب، اکبر مینشیند. با نهایت وقار و تواضع، عبّاس زانو میزند. به شیوهی شرمساری شیرین قاسم و به افتادگی سایهوار عبدالله و عثمان و جعفر.
عبدالله، این شبها را دریاب. چه میدانی شاید چند روز دیگر نامهی مسلم برسد که کوفه آماده است. اگر حسین تو برود تو نیز با او هستی. فرصت مجاورت کعبه را دریاب…
نه، تو با کعبه همسفری. هر جا حسین باشد، کعبه آنجاست. مگر قرار نیست تو همیشه کنار و همراه حسینت باشی. کعبهی تو چه فرق میکند کجا باشد؟ در بیابان، در کوفه یا…؟
کنار حسینت باش عبدالله!
امروز هشتم ذی الحجّه است؛ یوم التّرویه؛ روز آب و سیرابی؛ روز فشردگی حلقهی حاجیان؛ روز لبیّک؛ روز طواف؛ روز شوق و شوریدگی. امّا چهرهی حسین تو دیگرگونه است. تو نیز بوی خطر را احساس میکنی؟ این حرامیان احرام بسته، شمشیر بستهاند و قتل پسر پیامبر را تدبیر کردهاند. حرم امن خدا ناامنترین نقطهی زمین است.
جان تو، جان حسین، تهدید میشود و حسین تو کشته شدن در کنار کعبه و ریختن خون و شکستن حرمت خانه روا نمیدارد. گوش کن درای کاروان میآید. قافله سر رفتن از مکّه دارد. چه پرشتاب!
حسین تو میخواند که هر کس سر ایثار خون دل دارد با من باشد.
بیابانها و منازل در راهند. واپس مینگری، دستهای کبوتر از آسمان میگذرند.
میچرخند، به کعبه فرود نیامده، سمت آسمان برمیگردند و تو حس میکنی قافلهی زمینی نیز چون همین کبوتران همبال و هم پرواز است.
عزم سفر میکنی. نگاه کن چه کسانی با تو همسفرند. قاسم، ابوبکر، احمد، حسن، اکبر، عبّاس، جناده، جون و حتّی کودکان شیرخوار.
بخوان بسم الله مجریها و مرسیها…
امام تو متفکّر و اندیشناک بر مرکب نشسته است. شتاب در رفتن گواه خطر است و بیمناکی امام از ریختن خون در کنار بیت الله. اسبها و شترها حرکت میکنند. هیچگاه چنین سفری شنیدهای عبدالله! امام است که به همراهان میگوید فرجام این سفر برای من فرجام یحیی است.
یعنی سر حسین تو را در تشت پیش روی شقیترین انسانها خواهند گذاشت؟ اشک میریزی، میسوزی و میگدازی، تو نیز بار و توشه بستهای. پروایت مباد که حسین داری. این سفر چون هیچ سفری نیست. حسین سرور جوانان بهشت است. پس بهشت با توست. حسین مصباح هدایت است. پس بیچراغ گام در جادهّ نگذاشته ای. حسین کشتی است؛ پس پروای طوفان و سیلابت مباد.
عبدالله! از منزل تنعیم میگذری. دیوارهای مکّه گم میشوند و بیابان وسیع و بیکرانه و گردبادزده آغوش گشوده است.
ده منزل راه سپردهای. این جا منزل حاجز است. جزئی از منطقهی بزرگ بطن الرّمه.
آبگاه بزرگی است. سواری میرسد و نامهی مسلم بن عقیل را میرساند. چه قدر خوشحال میشوی. امام فرستاده را مینوازد و پاسخ نامهی مسلم را مینویسد. چه کسی پاسخ حسین را به کوفه خواهد برد؟ قیس بن مسهّر انتخاب میشود، تو نیز. شتابان به کوفه می روی.
چه شوقی در تو هست؟ شوق دیدار دوبارهی مسلم. ۱۵ ذی الحجّه است. درست یک هفته هست که در راهی و اینک عازم کوفه.
پیام امام را با خویش داری. تو و قیس بر زین مینشینید. خبرهای رسیده گواه اوضاع نامناسب مسیر است. مراقب نامه باید بود. میدانی در نامه چه نامهایی و چه پیامهایی هست؟
نوشته است: از حسین بن علی علیه السلام به برادران کوفه؛ سلام بر شما. باری نامهی مسلم بن عقیل به من رسید که شما برای من گرد آمدهاید و خواهان و مشتاق آمدن من و مصمّم به یاری و گرفتن حقّ ما هستید. خداوند برای ما و شما خیر و نیکی پیش آورد و به پاس این کار، بهترین پاداشها را به شما ارزانی دارد. من نامه را از بطن الرّمه برای شما مینویسم و شتابان و بیدرنگ نزد شما خواهم آمد.
مثل جاننامه را پاس بدار. شتاب کن. پا در رکابکن. ترک آرامش و خواب کن تا نامه را به مخاطبها برسانی.
چه شوقی در تو موج میزند! بر اسب راهوار مینشینی و به سبکی باد در دشت میتازی. بادهای وزنده، سستپاتر از آنند که به گرد اسبت برسند. میتازی و میتازی و اندک اندک به کوفه نزدیک میشوی. با خویش میخوانی: چه خوشبختی عبدالله که امینحسینی؛ پیکپیامبر. چه خوشبختی که خط محبوب، کنار قلب تو، ضربان عاشقانهات را در گوش دارد.
به کوفه رسیدی، به مسلم بگو چه مدّت قلبت همسایهی خطّ مولا و محبوبت بوده است.
هی! مراقب باش. دو اسب در کنار هم از دوردستها چشمها را به خود میخوانند. فاصله میگیرند و در دو سو امّا به سمت یک جهت حرکت میکنند.
نزدیک خفّان رسیدهای؛ دیدی مسافران به تردید در شما مینگریستند و دور میشدند. حس میکنی هراسی بر همه سو سایه انداخته است. این سایهها، این شبحهای سیاه چیستند که از دور پیدا میشوند؟
مراقب باش عبدالله. مسیر دیگری انتخاب کن.
نه، دیر شده است. نزدیکتر میشوند دو سوار، نه ده سوار، بیشتر و نزدیکتر میشوند. هیئت آنها گواه آن است که مسلّحاند و مأمور.
دست را سایبان صورت میکنی. عرق از پیشانی میگیری. خوبتر نگاه میکنی، شیهه اسبها نزدیکتر میشود. نیزههای بلند، برق شمشیرها و ناگهان… محاصره.
در محاصرهای عبدالله. اینان مأموران عبیداللهبن زیادند. عجب! کوفه در چنگ عبیدالله است؟ مسلم چه میکند؟ بر سر سفیر بزرگ و رشید امام چه آمده است؟
نه، عبدالله، تمام شد. اسیر شدهای. زنجیر بر گردنت میافکنند. اینجا قادسیه است در حوالی قطقطانیه و لعلع.
خوب کردی عبدالله. نامه را پاره کردی. چه سخت بود خط محبوب را دریدن و در هم نوردیدن. اما چارهای نبود. دستهای نامحرم اگر به نامه میرسید نامها و نشانها روشن میشد. میفهمیدند امام تو در کدام منزل است.
میپرسند در نامه چه بود. سکوت میکنی و گستاخان شوم، گزمههای بیشرم با تازیانه بر شانهات میزنند تو زمزمه میکنی:رَبَّنا اَفْرِغْ عَلَیْنا صَبْراً وَ ثَبِتْ اَقْدامَنا وَ اَنْصُرنا عَلَی القَومِ الْکافِرینْ.
از گفتوگوها می فهمی که کوفه دیگرگونه است. عبیدالله حکم میراند و محبوب رشید تو، سفیر عزیز حسین را ناجوانمردانه کشتهاند. اشک میریزی و حسین را با هزار تشویش و اندوه در خویش مرور میکنی.
به دارالاماره رسیدهای. این عبیدالله، جرثومهی فساد و زشتی و درشتی است که پیش روی تو بر تخت نشسته است. تهدید میکند که نامها و نشانهای نامه را بازگویی و نمیگویی.
خشمگینانه بر سرت میکوبد. تازیانه میزند. چوب دستش را زیر چانه ات میگذارد و سرانجام اندکی نرم تر و ملاطفت آمیز مینوازد که اگر اسرار نامه را بگویی میبخشم.
پیشنهاد دیگر میدهد که بر منبر، خاندان علی را ناروا بگویی تا بعد دربارهی تو تصمیم بگیرد. شیطان کوفه، موذیانه و نیرنگبازانه سخن میگوید. از چشمهایش میخوانی. تو را فراستی است که در نخستین نگاه همه چیز را مییابی. میگویی میپذیرم و او خوشحال از نیرنگ خویش، فرمان میدهد همگان در مسجد جمع شوند.
تو را با دستان آزاد با تنی بی زنجیر به مسجد میآورند. خوب تصمیمی گرفتهای عبدالله!
جمعیّت انبوه نشسته است. عبیدالله هم آمده است. با چه غرور و تفرعنی نشسته است. بر منبر مینشینی. نشان هیچ هراسی در چشمهایت نیست. نقش هیچ دلواپسی وجودت را به رعشه نیفکنده است. چهرهها را مرور میکنی. چشم های فریب، چهرههای دروغ، جانهای سیاه، نفسهای تباه، گشودن لبهایت را منتظرند.
آتشفشان تو کدام لحظه بر این زمستان، گدازه خواهد افشاند. زبان تو کدام زمان، زمین خاموش رخوت زده را به خجستگی زلزلهای بنیانکن خواهد رساند؟
بسم الله الرحمن الرحیم: مردم، من سفیر حسینم؛ پسر پیامبر، فرزند علی علیه السلام و زهرا.
وی هم اکنون در راه است. برخیزید و به استقبال بشتابید. عبیدالله و یزید دوزخ متحرّکاند. فرزندان دستآموز شیطاناند. به این شقاوت و شرارت تن ندهید. من سفیر پسر پیامبرم.
گرزی سنگین از کنارهی منبر بر سرت مینشیند. چشمانت تار میشود. فرو میافتی. بیرونت میکشانند. عبیدالله در خویش میپیچد. از مسجد بیرون میزند، شکسته و شکست خورده و خوار و تهیدست.
فرمان میدهد فراز دارالامارهات ببرند. همانجا که مسلم را بردند. همانجا که فردا قیس بن مسهّر را خواهند برد.
آفرین عبدالله! آفرین به رشادت و شهامت و شجاعتت. آفرین بر آرامش فرا رفتن و آمادهی شهادت شدنت. پشت بام میرسی. نگاهت را به دوردستها میدوزی. از خویش میپرسی حسین من کجاست! سلامش میدهی. صدای حسین میآید و پاسخ سلامت را بلیغ و رسا میرساند.
جلّاد نزدیک میشود. شمشیر در کف اوست. به لبهی پشت بامت میرساند. دستها بسته است. چه آرامشی در نگاه توست. زیر لب زمزمه میکنی: روحی و دمی و لحمی فداک یا اباعبدالله.
یادت میآید سخن مادرت که عزیزم آغوش من آفتاب دیده است و تو گرمای آفتاب حسین را از آغوشم وام گرفتهای.
دستها پشت شانهات را میفشارد و به جلو پرتاب میکند؛ دستهای سیاه؛ و رها میشوی. چرخی میزنی، بر خاک میافتی. انبوه مردم نظارهات میکنند. حسین آغوش میگشاید. نگاهت را به امتداد خونت میدوزی و نرم میخوانی: دمی فداک یا اباعبدالله.
سر تو در دست عبدالملک بن عمیر لخمی است. به اعتراضش میگویند چرا سر جدا کردی. میگوید میخواستم راحتش کنم.
سلامت باد، سفیر رشید و امین حسین.
خبر شهادتت را در منزل زباله به حسین میرسانند؛ به برادرت که گرمای آغوش وی را تا آخرین نفس با خویش داشتی.
سلامت باد که عبداللهِ اباعبدالله بودی و نام حسین بر لبت و او همنفس آخرین لحظههایت بود.
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...