بر سکو مینشینی. دری گشوده میشود. زنی نگران سر میکشد.
– کیستی غریبه؟ در این شب شوم چه میکنی؟
– سلام مادر! خدایت رحمت کند. آبی هست تا رمقی بیابم؟
این زن طوعه است؛ کنیز اشعث بن قیس که آزاد شده، اسید حضرمی او را به زنی گرفته است. تنها فرزند او بلال است؛ او چشم به راه فرزندش در این شب هولناک و فاجعه خیز است.
به درون میرود و باز میگردد. جامی زلال و خنک مینوشی. رمقی تازه در آوندهایت میدود. جام میستاند. سپاس میگویی. به اندرون میرود. دمی بعد نگرانتر بیرون میآید. بلال نیامده است. در این شهر پریشانی، در این شب شوم و شیطانی بلال کجاست؟
– ای بندهی خدا! مگر آب نخوردی؟
– چرا مادر!
– پس برخیز و سوی کسان و خویشاوندانت برو.
خاموش میشوی. چه پاسخی داری. دیگر بار تکرار میکند: از خدا بترس! سبحان الله ای بندهی خدا. خدایت به سلامت دارد. بر در سرای من نشستنت روا نیست. سه بار باز میگوید شاید برخیزی و بروی.
– ای کنیز خدا! من در این شهر، عشیره و خویشاوند ندارم. میخواهی کار نیک و ثواب انجام دهی؟ شاید بعدها بتوانم پاداش نیکت بدهم.
– ای بندهی خدا! چه کاری؟
– من مسلم بن عقیلم. این قوم دروغ گفتند و پیمان شکستند و فریبم دادند و تنهایم گذاشتند.
– تو مسلمی؟
– آری.
– به اندرون آی.
درها همه بسته بود در قحطی مرد / فریاد نشسته بود در قحطی مرد
یک زن شب کوچههای بن بست غریب/ مردانه شکسته بود در قحطی مرد
به اندرون میروی. در اتاقی جز اتاق خود و فرزندش فرشی میگسترد. شام میآورد. تو را اشتهایی نیست. برمیخیزی. نماز میخوانی. آرامتر گریه کن مسلم! شهر آنقدر ساکت است که صدای نفسها، هیاهوست!
مأموران در کوچهها به جست و جو پرداختهاند. طوعه دیگر بار در میگشاید. جز هجوم تاریکی چیزی نیست. به درون میآید. نرم در را میگشاید. تو در نمازی. به دیوار تکیه میدهد. گوش میسپارد. می خوانی: ایاک نعبد و ایاک نستعین. میگرید و ناگهان در …
به سمت در می رود. آری بلال بازگشته است.
*****
– مادر چه شده است؟ دیگر گونهات میبینم. سومین بار است که به اتاق متروکه میروی. چه شده است؟ طوعه سکوت میکند. بلال در پرتو شمع نگاهش را میکاود.
دیگر بار میپرسد: مادر چه شده است؟ رازی را از من پنهان میداری؟
سکوت مادر ابهام و کنجکاوی را دامن میزند. در چشمهای فرزند مینگرد. به یاد جملهای میافتد که هنگام وضو به او گفتی: مادر آب بده وضو بسازم؛ امشب آخرین شب زندگی من است.
شانهی فرزند را مینوازد.
عزیزم بلال سوگند بده که راز با کسی نگویی. به جان مادر سوگند یاد کن؛ به نام جلاله، به قرآن.
– مادر چه چیز است که این همه سوگند باید خورد. سوگند میخورم.
– فرزندم بشارت باد که شرف دنیا و آخرت در خانهی ماست. مسلم مهمان ما شده است. او را پنهان کنیم تا فردای قیامت شفاعت جدش مصطفی و مرتضی و فاطمه زهرا نگاهبانمان باشد و رهایی از شعلههای دوزخ را ارمغان آورد.
بلال سکوت میکند. در او غوغایی است. او تازه از مسجد کوفه بازگشته است. می دانی مسلم، به چه میاندیشد؟ به صله، به تهدید ابنزیاد، به فردا. آه که در کام خطر نشستهای. با مادر میگوید:
وقتی مسلم از مسجد بیرون زد. عبیدالله مأموران فرستاد تا از پشت بام مسجد در مسجد آتش افکنند. معلوم شد که هیچ کس در مسجد نیست. حیاط مسجد و اطراف منبر را کاویدند. هیچ کس نبود. فرمان داد قندیلها و شمعها برافرازند. به مسجد آمد. فرمان داد هرکس از سرشناسان و نگهبانان و پاسبانان که در مسجد حاضر نشود در امان نخواهد بود. عمرو بن نافع فریاد میزد و مردم را به مسجد میخواند. مسجد لبریز مردم شد. همانها که ساعتی پیش با مسلم بودند. اذان نماز عشا گفتند. حصین بن تمیم گفت: اگر میخواهی امامتِ نماز کن یا دیگری نماز بگزارد.
بیمناک آنم که به غفلت کسی برتو هجوم آورد.
عبیدالله دستور داد محافظان پشت سرش باشند. نماز برپا کرد و پس از نماز گفت: ابن عقیل کم خرد، اختلاف و تفرقه آفرید. او را در خانهی هر کس بیابم حرمت او شکسته خواهد شد و خونش مباح خواهد بود. هر که او را بیابد و بیاورد، خون بهایش را خواهد گرفت. بندگان خدا! بترسید و ملتزم طاعت و بیعت خویش باشید و خود را به خطر میفکنید.
آنگاه روی از جمعیت برگرداند و به حصین بن تمیم گفت: مادرت سوگوارت شود اگر این مرد از کوفه بیرون شود و راهی برای گریز بیابد؛ تو را بر خانههای کوفه تسلط دادم. بر همهی گذرگاهها مأمور بگمار و صبحگاهان خانهها را جست و جو کن و بکاو، تا او را بیابی و نزد من آری.
ابن زیاد بیرون رفت و به قصر درآمد و به عمروبن حریث فرمان داد پرچم برافرازد.
میبینی مسلم؟ میشنوی؟ نماز گزاران مغرب با تو، نماز عشا با عبیدالله گزاردند. تیغهای همراه، اکنون به جست و جوی تو برخاستهاند. صله جویان، پیمان پیشین فراموش کردهاند. میبینی؟ دنیا چه ساده کور میکند. زر چه بر سر ایمان میآورد و آزمندی چگونه ورق گردان احساس و اندیشه میشود.
جان بلال همه آشوب است. شیطان در او اذان میگوید. وسوسهی صله، مثل صرصری نحس در دلش پیچیده است. به بستر میرود. رؤیای صله همراه با ترس و هراس از عبیدالله از دو سو ذهن و روحش را در هم میفشرد. چشم بر هم نهاده است. در خواب ابلیسی بدرههای زر میبیند که از دستان عبیدالله میستاند.
مسلم آخرین شب زیستن تو در کوفهی مکر و خدعه است. شهر بوزینگان بازیگر، شهر شریحها، شهر شرّ، شهر شرارت و شیطنت و بیشرمی.
بلال از خواب پریده است. صدای گریه و نیایش و استغاثهی تو را میشنود. نه… در او هیچ حس مقدسی بیدار نمیشود. میخوابد تا رؤیای شیرینتر ببیند؛ رؤیای زر و ثروت. رؤیای ورود به دارالاماره.
لیله القدر توست مسلم. طواف فرشتگان را ببین. العفو تو چهار ستون آسمان را میلرزاند. حسین تو کجاست؟ تو کجایی مسلم؟
سلامٌ هی حتّی مطلع الفجر
*****
کوچه غوغاست. صدای شیههی اسبان میآید؛ عربده در عربده و چکاچک شمشیرها. تو از نماز فارغ میشوی. لباس میپوشی؛ زره بر تن. اشک امانت نمیدهد. نه، تو بر خود نمیگریی. نگران مسافری هستی که از مکه به شتاب، پا در رکاب به پشتوانهی نامهی تو میآید. انا لله و انا الیه راجعون.
طوعه آمده است. اشک میریزد. بلال در خانه نیست. صبحگاهان بیرون رفته است. منادیان در چهار سوی مسجد ندا دادهاند که هر که مسلم را بیابد ده هزار درهم از عبیدالله جایزه میگیرد. بلال در گوش عبدالرحمن بن محمد اشعث ماجرای پناه تو را در خانهی مادرش بازگفته است؛ او به شتاب به دارالاماره رفته، در گوش پدرش قصهی تو را نجوا کرده. عبیدالله میپرسد در گوش تو چه گفت و او ماجرا باز گفته است. عبیدالله بر پهلویش نواخته که برخیز و او را بیاور.
محمد بن اشعث است که با سواران و همراهان کوچه را در محاصره گرفتهاند. سر برمیداری. شکوه میکنی. با خدای خویش اندوه این نامردی و خدعه را باز میگویی. شمشیر در کف از خانه بیرون میزنی. تو مسلمی، پنجهی نیرومند تو به صلابت علی(ع) شمشیر را میفشرد. تو برای حسین همانی که علی برای پیامبر. هراس هرگز!
نگاه میکنی اینان که مقابلت صف کشیدهاند، دیروزیان همراهند. با خویش زمزمه میکنی: این همه غوغا برای کشتن پسر عقیل است. ای نفس بیرون شو به سوی مرگ گریزناپذیر.
تیغ تو میچرخد و رجز تو طنین میافکند: سوگند خوردهام که جز آزادانه و شرافتمندانه نمیرم. مرگ در نگاه من ناپسند و نازیبا نیست. تمام هراسم آن است که دروغ گویند و بفریبند و سرد و گرم را با هم در آمیزند. اکنون شعلههای پریشان نفس، گرد آمد و آرامش یافت. هر انسان روزی ناگزیر، ناگواریهای زندگی را خواهد چشید.۱
میجنگی. محمد بن اشعث عقب مینشیند. این دومین باری است که رویاروی تو ایستاده است. دیروز نیز وقتی انبوه یاران تو به سمت دارالاماره حرکت کردند محمدبن اشعث عقب نشست.
دیگر بار هجوم میآورند. تا درون خانهی طوعه عقب مینشینی و با صلابت و هیبتی غریب، دیگر بار حمله میآوری. روبهکان میگریزند. از خانه بیرون میآیی. گروه دیگری حمله میکنند. بکران بن حمران احمری پیشتاز آنهاست. تا یک سو را میرانی، از دیگر سو گروهی دیگر میرسند. ناگهان سنگینی تیغ را بر لبانت حس میکنی. بکر بر دهانت شمشیر زده است. خون میجوشد. زخم لب فرازین و فرودین را شکافته است و دندان پیشین شکسته است. تیغ را به همهی قدرت بر او فرود میآوری. می گریزد، بر گردنش می نوازی. تکیه بر دیوار میدهی. عطش تا اعماق جانت دویده است. نجوا میکنی:«خدایا مرا یک جرعه آب آرزوست.» میشنوند و هیچ کس به آبی تو را نمینوازد.
سه بار جنگیدهای و انبوه حملهوران را عقب راندهای. عطش و عرق، جگرت را گداخته است. نه، اندوهی بزرگتر تو را میگدازد و ناتوان میسازد.
مولای من حسین با این نامرد مردم چه خواهد کرد؟ او به اعتماد نامهی من میآید.
دیگر بار میجنگی. محمد بن اشعث نیروی تازه میطلبد. عبیدالله به شگفتی میگوید: یک تن و این همه نیروی مقابل، شرمتان باد! و پسر اشعث میگوید: مگر نمیدانی به جنگ چه کس فرستادهای؟ او از نسل شیران است. به شیوهی علی شمشیر میزند و به رسم دلاوران از انبوه سواران و غوغای سپاهیان نمیهراسد. فرمان میرسد که از پشت بام بر او سنگ و چوب و آتش ببارانند. پستی و شقاوت و رذالت در هیئت سنگها و چوبها، پارچههای شعلهور، خندهها و قهقههها چهره مینماید.
تو تنهای تنها، در غربت شهری همه دشمن، در کوچهی آتش و سنگ و دشنام ایستادهای. چهرهها را میشناسی؛ همانها که دیروز ابنزیاد را دشنام میدادند امروز زبان به شماتت تو گشودهاند. مسلم بجنگ، رجز بخوان، سنان بزن، تیغ در این خرمن گیاهان هرز در انداز. قلبهای سیاه را مسکن درخشش تیغ کن.
تنهایی! اما بجنگ. این چهرههای کریه و سیاه را دور کن.
در بی چتری کوچهها، زیر باران سنگ و چوب و آتش، تنهایی. میچرخی و هر سو سنگی و زخمی. انگشتان شناور در خون و زخم، و گردباد فریاد تو در کوچهها و خانهها جاری که نامرد مردمان مرا خواندید. دیروزتان رنگی داشت و امروزتان همه سنگ و ننگ و نیرنگ است.
اوج عشق، آتش است. در کوچهها آتش میریزند. درد بی درمان آتش میطلبد.جانت سوخته، تنت شعلهور. لبها عطش زده، ایستادهای، نه راهی، نه پناهگاهی و نه حتی فرصت آهی.
سنگ پرانان، پرو بالت میبخشند. حتی شمعی در کوچه هوادار خورشید نیست. سنگ، سنگ، سنگ؛ آدمهای سنگی و سنگ؛ سنگدلان، سنگ پران و نیرنگ بازانند.
روح شیطان در تن شهر حلول کرده است. به یاد حسین میافتی. در کجاست. مولا جان نیا. کوفه، راهی هموار و کوفته نیست. نیا، عزیز عمو این جا خیانت است.خشونت و خطر.
صدای تو گم میشود. بامها هلهله میکنند. حلقهی محاصره تنگتر میشود.
لحظهی موعود نزدیک است. مگر صبحگاهان طوعه را نگفتی که دیشب عمویم امیرالمؤمنین را در خواب دیدم که میگفت: فردا پیش من خواهی بود.
محمد بن اشعث فریاد میزند: ای مسلم تو در امان هستی.
و تو میگویی: به امان مردم نیرنگ باز و بدکردار چه اعتمادی هست؟
لشکریان فریاد میزنند: کسی به تو دروغ نمیگوید و فریبت نمیدهد.
باز میجنگی. زخم برداشتهای نیزهای از پشت بر کمرت مینشیند و بر زمین میافتی. برمیخیزی. هیچ کس را زهره و جرئت نزدیک شدن نیست. محمد اشعث دیگر بار امان میدهد و میگوید: این قوم(عبیدالله) عم زادهی تو هستند و تو را نخواهند کشت و نخواهند زد.
امان را میپذیری. دستگیرت میکنند. عمروبن عبیدالله سلمی میگوید: من در این خانه نه شتر ماده دارم نه شتر نر.
این سخن یعنی امانی در کار نیست. میگویی، این نخستین نشانهی خیانت است. عمامه از سرت بر میگیرند. بر استرت مینشانند. خون قطره قطره از لبها بر تنت میچکد.
چشمهایت از اشک لبریز است. عمرو بن عبیدالله بن عباس سلمی میبیند و میگوید: هر کس چون تو انگیزه و هدف و مقام دارد، اگر نیابد اشک نمیریزد.
میگویی بر خویش نمیگریم. بر خانوادهی خویش میگریم که بدین سامان بی سامان میآیند. بر حسین و خانوادهاش میگریم که در راهند.
روی بر میگردانی. به محمد اشعث میگویی: میبینم که توان امان و حفظ جان من نداری. آیا میتوانی از سوی خود مردی به جانب حسین روانه کنی و به او بگویی که خود و خانودهاش باز گردند و فریب کوفه را نخورند؟ زیرا حسین و یاران او یاران پدر تو بودند که پدرت مرگ را بر فراق آنها ترجیح میداد کشته شدن در همان راه و مسیر و باورشان را آرزو میکرد.
محمدبناشعث سوگند یاد میکند که چنین کند؛ ایاس بن طایی را میخواند و نامه به حسین مینویسد و او را با زاد و توشه به مدینه میفرستد.
چشم میگردانی همهی اینها که با تواند، دیروز نیز بودند. اما دیروز کجا و امروز کجا؟ دیروز با تو امروز بر تو! میروی و میدانی که چه فرجامی در راه است.
دیوارهای دارالاماره پیدا میشود. دمی دیگر در دارالامارهای.
منبع: آینه داران آفتاب، دکتر محمد رضا سنگری