خانه / آيينه داران آفتاب / مسلم بن عقیل(بخش۴)

مسلم بن عقیل(بخش۴)

سنگ‌ها از عطش دهان گشوده‌اند. خاک به التماس قطره‌ای له له می‌زند. همه تشنه‌اند. همراهانت. دو بلد، دیری است که تاب راه رفتن ندارند. این راه نیست که می‌روی، بیراهه است. بیچاره دو راهنما که همه سو دویده‌اند تا جاده را بیابند. شن های روان، راه را کور کرده‌اند. هیچ چیز معلوم نیست. گردبادها سرود مرگ می‌خوانند. خارها قصّه‌ها از پایان می‌گویند….
-ای فرزند عقیل، چشم‌هایمان  تار شده است. توان  رفتنمان نیست. یک قطره آب در مشک‌ها نمانده است. ما را توان همراهی نیست. اینک که راه را یافته‌ایم همه‌ی توان از دست داده‌ایم. از همین جا برو.  ساعتی دیگر به آب خواهی رسید.
مسلم، چه خواهی کرد؟ دو بلد بر خاک داغ افتاده‌اند. تنها به سر انگشت اشاره می‌کنند که جادّه کجاست. اشکی بیفشان و برخیز. دو راهنما را به خاک بسپار و رهسپار باش.
تو و همراهانت را نیز توانی نمانده است. زودتر باید رفت، تا پیش از تاریکی و شب به منزلی برسی.
آه، دو صمیمیّت همراه را تنها بگذار. آنان میهمانان کوثرند. عطش آنان پایان یافته است. آخرین قطره‌ی اشک را بر مزارشان بیفشان. چه غروب دلتنگی. چه راه دشواری. چه سفر غم رنگ و اندوه باری!
نگاه از پشت سر بگیر. پیش رو را نگاه کن. این‌جا منزلگاه مضیق است و وادی خبیب.
آبی بنوش و رمقی بیاب. هنوز منزل ها در راه است و تشنگی ها. چه اندیشه داری مسلم؟ پیش آمدهای تلخ و ناگوار، فرجامی ناگوارتر را فریاد می زنند.
می‌خواهی مشورت کنی با مولایت؟ نامه می‌نویسی؟ چه کسی رسول پیام تو به مولایت خواهد بود؟
– ای قیس،  این نامه را به مولایم برسان. نوشته‌ام: آنچه روی داد گواه بدشگونی است. از راه معافم دار. اگر صلاح می‌دانی دیگری بفرست؛ والسلام.
عید فطر است و تو در بیابانی. قیس بن مسهّر صیداوی،  پیام رسان تو بر اسب می‌نشیند. سوی مکّه می‌تازد. چشم به راه باش تا بازگردد. در آبگاه بطن الخبیب بماند تا سفیر رفته پیام مولا را برساند:
-ای مسلم، مباد آنچه از رفتنت بازت می‌دارد، هراس و ترس باشد. به راهی که  فرستادمت روان شو؛ والسّلام. مسلم، تو و هراس، تو و بازگشت هرگز! به نامه رسان بگو: این چیزی نیست که از آن  بر جان خویش بترسم. فرمان امام را به جان پذیرا باش. اگر در هر قدمِ این راه مرگ ببارد، برو. اگر عطش، رمق بستاند، تن به راه بده. می‌بینی نامه‌ی امام، رنگی از سرزنش دارد. ننگ است درنگ وقتی محبوب به سرانگشت اشاره راه را نشان می‌دهد. اسب را هی بزن. خود را راهی کن. چه غیرتی در تو جوشیده است.
– همسفران برویم؛ به اذن پروردگار و به پیروی از فرمان رسول خدا.
می‌روی، غبار پشت سرت برپاست. نگاه کن. تنها پیشِ رو را ببین. تنها به مقصد اندیشه کن.
چه می بینی مسلم؟ این آهوی گریزپای رمیده کجا می‌رود؟ نگاه کن کدام تیر سینه‌اش را شکافت؟ نزدیک‌تر شو. خون گرم آهو، بر خاک می‌چکد. آن سوتر را ببین. شکارچی دوان و پویه کنان می‌آید. همراهان نیز می‌رسند. به فال نیک باید گرفت این حادثه را.
– دوستان و همسفران!ان شاءالله دشمن ما کشته خواهد شد.
خوب گفتی مسلم. خوب اندیشیدی پسر عقیل. در همه‌ی کارها بر او توکل کن. او به انگشت رحمت گره می‌گشاید. مؤمن تطیّر نمی‌کند، تفأل می‌کند، خوش نیّت است. به خدای خود حسن ظن دارد و همین راه توفیق را به او می‌نماید و اندوه و غصّه از قلبش می زداید.
این‌جا آبگاه قبیله‌ی طی است. تاریکی بر دشت هولناک پرده می‌افکند. امشب را همین جا باش و فردا مسافر باش.
کوفه منتظر است. رسول امین تا پیام نرساند قرار و آرام نمی یابد.
* * * * *
امروز اول ذی الحجّه است. به کوفه رسیده‌ای. التهاب عجیبی است در کوفه، انبوه انبوه مردم به استقبال می‌آیند. در حلقه‌ی پیشوازکنندگان به شهر کوفه می‌آیی. از در و بام، کودک و پیر، مرد و زن به تماشا آمده‌اند. چه هلهله‌ای!
-خوش آمدی فرزند مسلم. خوش آمدی پیک خجسته پی، سفیر پسر پیامبر. خوش آمدی. کوچه‌ها غرق شادی و سرورند. این همه شوق و شعف و شور برای توست.
– به شهر مشتاقان حسین خوش آمدی، سلام و رحمت  خدا بر  تو باد فرزند عقیل!
این پیر با وقار مسلم بن عوسجه اسدی است. به منزل مختار بن ابی عبیده سقفی راهنمایی‌ات می‌کند. این جا پایگاه و استقرارگاه توست.
دست‌ها را ببین که به بیعت گشوده شده‌اند. چه شتاب و اشتیاقی برای بیعت هست.
مسلم بن عوسجه می‌گوید: بروید. فردا برای بیعت بیایید. شب است و کوچه‌ها کم کم تاریک می‌شوند. امّا بیعت کنندگان ازدحام کرده‌اند. دست‌ها را می‌فشاری. نامه‌ی محبوب و مراد و امامت را می‌خوانی. می‌گریند. اشک شوق بر گونه‌ها پای می‌کوبد.

می‌توان اعتماد کرد؟ می‌توان در این باران، رویش فردا را امید داشت؟ مسلم، این‌جا کوفه است، شهر وعده‌های سست، پیمان‌های شکننده و استقبال‌های بدبدرقه. یادت هست ناصحان شهر مدینه به امام و مولایت چه می‌گفتند؟ هر کجا خواهی برو امّا کوفه نرو. عهد کوفیان را اساس و بنیادی نیست.
خبر آمدنت به دارالاماره کوفه رسیده است. نعمان بن بشیر، حاکم کوفه، نگران و اندیشناک آمدن توست. گفته است: من با کسی که به جنگم نیاید نمی‌جنگم و به هر کس که به من حمله نیاورد حمله نمی‌برم. نه ناسزایتان می‌گویم، نه به جدال و مقابله‌تان می‌خوانم. سخن‌چینی و تهمت و بدگمانی را وقعی نمی‌نهم. امّا اگر پنهان‌ها  آشکار شود وبیعت‌ها شکسته شود و با پیشوایتان ستیزه کنید، به خدایی که جز او خدایی نیست،تا آن‌گاه که دسته‌ی شمشیر در دستم باشد بر سرهایتان تیغ خواهم نواخت؛ هر چند بی یاور و تنها باشم.
جاسوسان اموی و چشم‌های فتنه و فریب در کوفه فراوانند. آنان نه تو را تاب می‌آورند و نه نعمان را. هشیار باش مسلم، خطر از همه سو در کمین است.
* * * * *
یزید، هراسناک حادثه‌های در راه، جاسوسان گماشته است و پیک‌های بادپا که از هر سو خبر آورند. کوفه و بصره، مکّه و مدینه کانون نگرانی‌اند.
قصر خضرا گوش به جادّه سپرده است که ناگهان سواری از دوردست می‌رسد، آشفته و پریشان و هراسان.
– با خلیفه پیامی محرمانه و پنهانی دارم. از کوفه آمده‌ام.
یزید دلواپس و کنجکاو رسول کوفه را می‌پذیرد. نامه را می‌گشاید. نامه را مسلم بن سعید حضرمی و عماره بن عُقبه، جاسوسان کوفه نوشته‌اند:
مسلم بن عقیل به کوفه آمده است و شیعیان با وی برای حسین بن علی بیعت کرده‌اند. دل‌های کوفیان نسبت به تو سیاه و تباه شده است. اگر به کوفه نیازت هست مردی نیرومند فرست که فرمان تو را به انجام و فرجام رساند و آن‌سان با دشمن رفتار کند که تو رفتار می‌کنی؛ زیرا نعمان بن بشیر مردی ناتوان است یا ناتوان نما که کوفه را بر باد خواهد داد.
هنوز آخرین خط نامه خوانده نشده است که پیک دیگری می‌رسد. نامه از عمربن سعد ابی وقّاص است. او نیز همان را نوشته است. غروب همان روز، نامه‌ی نعمان بن بشیر نیز می‌رسد. نوشته است که مسلم بن عقیل به کوفه  آمده است و برای حسین بیعت می‌طلبد.
خشم در تار و پود یزید می‌دود و فریاد می‌کشد. بر تخت مشت می‌کوبد. به شتاب قدم می‌زند. ناسزا گفتن آغاز می‌کند و پیک‌ها را باز می‌گرداند.
در خلوت آشفته‌ی خویش به تأمل می‌نشیند. شراب ارغوانی می‌طلبد. داغ و سرمست می‌شود. قهقه می زند. به عربده می‌ایستد و سرجون را به مشاوره می‌خواند.
می دانی مسلم، سرجون کیست؟ غلام و کاتب معاویه، ترسای زیرک قدرت طلب رومی، شیفته‌ی زر و باورمند زور.
به یزید می‌گوید اگر معاویه زنده بود، به رأی او عمل می‌کردی؟ و یزید بی هیچ درنگ. می‌گوید: آری.
سرجون حکم ولایت کوفه را به مهر معاویه نشانش می‌دهد و می‌گوید: رأی معاویه چنین بود و لحظه‌ی مرگ، دستور نگارش این نامه داد. نامه چنین است: حکومت دو شهر( بصره و کوفه) را به عبیدالله بسپار.
این حکم معاویه است یا نیرنگ سرجون؟ هر چه باشد زود کارگر می‌شود. یزید از عبیدالله آزرده خاطر است. امّا چه زود تسلیم نظر سرجون می‌شود و بی هیچ درنگ به عبیدالله در بصره نامه می‌نویسد: دوستداران من از کوفه نامه نگاشته‌اند و خبر داده‌اند که ابن عقیل در کوفه جماعت فراهم می‌سازد تا در میان مسلمانان اختلاف اندازد. چون نامه‌ی مرا خواندی، رهسپار کوفه شو  و پسر عقیل را چونان درّی که در خاک گم شده باشد، بجوی تا بر او دست یابی. پس او را در بند کن یا بکش  یا از شهر بیرونش کن؛ و السلام.
مسلم بن عمرو باهلی پیک شام به بصره است؛ پیک یزید، مست پست شرابخوار، زنباره‌ی بدکاره‌ی خونخوار. می‌دانی مسلم، عبیدالله کیست؟ گویی سرشت و سرنوشت او را با جنایت نوشته‌اند؛ سنگدل و نیرنگباز و فتنه انداز.
روزهای حادثه در راه است.
این دست‌ها که دست تو را می‌فشارند، رهایت نکنند؟ این عهدها و پیمان‌ها به سستی تار عنکبوت نباشد؟ هجده هزار بیعت کرده‌اند؟ این دیار را سابقه‌ای چندان خوش نیست. با مولایشان علی چه کردند؟ با پسر عمویت حسن؟ اگر عبیدالله بیاید و تهدید کند، اگر صدای سکه‌ها در گوش‌ها بپیچد، اگر برق زر و شمشیر در میانه افتد، حال دیگرگونه خواهد شد. این‌جا کوفه است مسلم. خانه‌ی مختار نگین حلقه‌ی کوفه است و هر روز هزاران نفر می‌آیند و می‌روند. نکند این انگشتری در دست دیوان بیفتد. حشمت سلیمانی تو را تزویر شیطانی در هم نشکند.
مسلم بن عمرو در راه است و کوفه چه زود، دیدارگاه عبیدالله خواهد شد. تو در آن روز چه خواهی کرد؟
تو سفیر حسینی و مسلم بن عمرو، سفیر یزید. شگفتا هر دو مسلم، اما یکی تسلیم ایمان است و دیگری بنده‌ی شیطان. مسلم بن عمرو می‌تازد و تا بصره توقف ودرنگ نمی‌شناسد. طوفان حادثه در راه است.
****
عبیدالله از قتل سفیر حسین، سلیمان بن رزین، فارغ شده است. چه شقاوتمندانه و بی‌رحمانه او را سر بریده است و از میان دو نیم کرده است.
ساز و برگ سفر را در شتابی عجیب فراهم می‌کند. به همه‌ی قبایل بصره می‌نویسد که سر سفر دارد و تهدید می‌کند که کوچک‌ترین سرپیچی مرگ و بی‌خانمانی در پی دارد.
به مسجد بزرگ بصره می‌آید. خطبه می‌خواند: ای مردم! شتر مست را با من برابری نیست. از آواز مشک خالی نمی‌گریزم. من صاعقه و عذاب فرو آینده بر دشمن خویشم و زهر کشنده‌ی ستیزه جویان. ای اهل بصره! امیرالمؤمنین یزید مرا ولایت کوفه داده است. فردا به کوفه خواهم رفت و برادرم عثمان بن زیاد را بر شما خلیفه می‌سازم. مبادا آشوب و مخالفت و فتنه سازید. به خدا سوگند، اگر بشنوم کسی مخالفت کرده، او را می‌کشم. خانواده و دوستانش را نیز با او خواهم کشت. نزدیک را به جرم دور خواهم کشت. هرگز میانتان کینه‌جو و مخالف و متمرد مباد. من فرزند زیادم و از همه‌ی خلق به او شبیه‌ترم؛ نه به خال خویش شبیه ام نه به عم.[من شبیه پدرم هستم؛ بی‌رحم و سختگیر و سنگدل].
عبیدالله می آید از شهری که وحشت و دلهره در قلب‌ها ریخته است. عبیدالله می‌آید با پانصد همراه. مسلم بن عمرو باهلی، منذر بن عمرو، شریک بن اعور، عبدالله بن حارث نیز با اویند.
شریک شیعه است. می‌کوشد حرکت عبیدالله را کُند کند. خود را بر زمین می‌افکند تا عبیدالله و همراهان درنگ کنند و شاید حسین زودتر از آنان به کوفه برسد. اما نه… عبیدالله عجول و شتاب آهنگ است. برای هیچ کس درنگ نمی‌کند.
پسر زیاد همه فریب و حیله و دغل است. می‌خواهد شبانگاه وارد کوفه شود تا همه تصور کنند حسین آمده است. عمامه‌ی سیاه بر بسته، صورت را پوشانده و همراهانش را به رازداری خوانده است.
تو در خانه‌ی مختاری مسلم و عبیدالله پشت دروازه‌ی کوفه؛ مردم به هلهله بیرون آمده‌اند. بیرون شهر غوغاست. عبیدالله می‌آید. به جمعیت می‌رسد.
– سلام بر تو، ای پسر دختر پیغمبر خدای، خوش آمدی و نیکو آمدی.
در خویش می‌پیچد و سلام می‌گوید و به شتاب به سمت شهر می‌آید. مردم در پی او می‌دوند؛ خوشحال و خندان و هلهله کنان. بر استری نشسته است. پارچه‌ی نقش دار یمنی بر شانه افکنده است و شمشیری بر کمر. جز سلام نمی گوید تا آشنایانِ صدای حسین، او را نشناسد. نگهبانان راه می‌گشایند و عبیدالله پشت دارالاماره می‌رسد.
نعمان بن بشیر از فراز دارالاماره می‌نگرد. شب است و فضا تاریک. او نیز می‌انگارد حسین آمده است. فریاد برمی‌دارد: تو را به خدا سوی دیگر برو که من امانت به تو نمی‌پردازم و با تو نیز جنگ و ستیز نمی‌سازم.
عبیدالله نزدیک‌تر می‌شود و می‌گوید: در بگشای که خدایت گشایش ندهد. شبی دراز را پشت سر نهاده‌ای! مردم صدای درشت و زشت عبیدالله را می شنوند. یکی فریاد می‌زند: ای قوم! به خدا سوگند این پسر مرجانه است. بیهوده در پی او آمده‌اید. نعمان در می‌گشاید. عبیدالله پوشش از چهره برمی‌دارد. مردم وامانده می‌نگرند. در دارالاماره بسته می شود و مردم زبان به شماتت می گشایند. می روند پریشان، پشیمان، خسته و درمانده. مسلم بن عمرو به قهقه مردم را بدرقه می کند و شب، تیره تر و سنگین تر بر کوفه دامن می گسترد.
مسلم! اینک تویی و کوفه و عبیدالله. نعمان بن بشیر راه شام گرفته است و دارالاماره در تسخیر پسر زیاد است.
ابرهای تیره در راهند و فتنه‌ها در کمین.
امام و مولایت کجاست؟ در مکه؟ در راه؟ کاش قاصدی می‌رسید و پیامی می‌آورد. کاش امام زودتر می‌رسید و در رکاب او فتنه‌ی عبیدالله را در هم  می‌کوبیدی…کاش…اما کوفه آبستن حادثه است. فردا چه خواهد شد. ابهام بر همه جا سایه افکنده است.

منبع:آیینه د اران آفتاب، ج۱،دکتر محمد رضا سنگری

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.