خانه / آيينه داران آفتاب / مسلم بن عقیل(بخش۲)

مسلم بن عقیل(بخش۲)

 عمربن علی بن ابی طالب به دیدنت آمده است. دیشب خواب زائر چشم تو نبوده است و اکنون در این غروب، غروب دلواپسی و نگرانی، آمده‌ای، درمسجد نشسته‌ای گوش تیز کرده‌ای تا خبرهای تازه بشنوی. عمر آرام نزدیک می شود. نرم و آهسته کنارت می نشیند و می‌گوید: مسلم با تو سخنی دارم.
– خداوند جز خیر و صلاح پیش نیاورد. چه سخنی؟
– امروز به دیدار برادرم حسین رفتم. تنها نشسته بود. نجوای او را حس کردم. می‌خواند: إلهی مَن لی غیرک أسئلُه کشف ضرّی و النّظر فی أمری.
گفتم: به قربانت یا اباعبدالله! برادرت حسن از پدرش برای من روایت کرد…
نتوانستم ادامه دهم. بغض نهفته در گلو شکفته شد. گریه امانم نداد. عزیزم حسین برخاست. به سینه‌ام چسباند. به نوازش دست‌هایش شانه‌های لرزانم را آرامش داد و گفت: «برادرم حسن از کشته شدن من خبر داد؟»
گفتم: خدا نکند یابن رسول الله.
دیگر بار دستانم را گرفت و با صدایی که آهنگ تمنّا داشت گفت: تو را به پاس حرمت و حق پدر به سؤالم پاسخ بده، آیا از کشته شدن من خبر داد؟
گفتم: آری، کاش می‌شد کناره نمی‌گرفتی و راه بیعت پیش می‌گرفتی.
اندکی درنگ کرد. سر فرو افکند. به آرامی سر برداشت. دو قطره اشک به روشنی دو ستاره بر آسمان گونه‌اش نشست. آهسته گفت: پدرم علی به من فرمود: از رسول خدا شنیدم که به کشته شدن من و تو اشارت کرد و گفت که مزار من و پدرم نزدیک هم خواهد بود. گمان می‌کنی آن چه را می‌دانی من نمی‌دانم؟ نه، برادر هرگز تن به ذلّت و پستی و بیعت یزید نخواهم داد تا آن روز که مادرم فاطمه‌ی زهرا پدر را دیدار کند و جفا و ناروای امّت را در حق فرزندانش با او باز گوید. آن روز هر کس دل فاطمه را به سبب بیداد به فرزندانش آزرده باشد بهشت و رحمت خدا را دیدار نخواهد کرد.
مسلم! پسر عمویت آتش بر جانت انداخته است. برخیز و به دیدار سیّد و مولایت حسین برو. بگذار از زبان او فرجام و فردایی را که در راه است بشنوی.

* * * * *
امام در خانه نیست.
می‌پرسی مولا و آقایم کجا رفته است؟
می‌شنوی مزار پیامبر، و به شتاب می‌روی. جز نزدیکان امام هیچ کس نیست؛ عبّاس و اکبر و دختر عمویت زینب. امام، نماز را به پایان برده است. سر بر زانو نهاده است. ناگهان  افروخته و عرق کرده و هیجان زده سر بر می‌دارد.
– رسول خدا را در خواب دیدم!
همه حلقه می‌زنند. امام در محاصره‌ی چشم‌هاست. همه گوش شده‌اند تا خواب شگفت او را بشنوند.
– جدّم رسول خدا به من نزدیک شد. در آغوشم فشرد. بوسه بر چشم‌هایم نشاند و گفت:پدرم به قربانت حسین، گویا به خون آغشته‌ات می‌بینم. آنان تو را می‌کشند که چشم شفاعت من دارند امّا هیچ بهره و فرجام نیکی برایشان نیست. عزیزم حسین، تو به دیدار پدر و مادر و برادرت می‌آیی. همه بیتاب دیدار تو در بهشتند. در بهشت پایگاه و جایگاهی داری که جز با شهادت به آن نمی‌رسی.
مسلم، چه می‌شنوی؟ بوی سفر می‌آید. بوی خطر! دیروز پسر عمویت عمر می‌گفت:
مولای تو حسین مزار در همسایگی عمویت علی علیه السلام خواهد داشت. نکند پسر عمو برود و تو بمانی. زیستن بی حسین، مرگ است؛ ماندن بی او، پوسیدن و فرسودن و تباه شدن. حسین سراج است. بی چراغ، تن به شب سپردن است. بی او جز سردی و انجماد و رخوت چیزی نمی‌ماند.
از پسر عمو بپرس چه باید کرد.
حیسن تو با مزار پیامبر وداع می‌گوید. ببین بر می‌خیزد و آن سوتر بر مزاری می‌نشیند که تنها خانواده‌اش می‌دانند مزار زهراست. شانه‌هایش را ببین لرزان و متلاطم‌اند؛ در جزر و مد دائم. درست مثل همان شبی که در غربت و تاریکی مدینه مادر مظلومش را به خاک سپردند.
نگاه کن، به بقیع می‌رود؛ سراغ مزار برادرش حسن. سربر خاک می‌گذارد. تلخ می‌گرید. وداع می کند. وداع کسی که بازگشتش نیست. مسلم، از پسر عمو بپرس: آیا مرا با  خویش خواهی برد؟
شب بیست وششم ماه رجب است. هنگامه‌ی صبح، شب تا سپیده با حسین بوده‌ای در بقیع، کنار روضه‌ی پیامبر. فردا چه خواهد شد؟ به خانه باز گرد مسلم. خود را برای سفرآماده کن. این نجوای ملایم عبّاس در گوش توست؛ برخیز مسلم، برخیز.

* * * * *
شب بیست و هفتم رجب است. می‌دانی چه شبی؟ شب بعثت، شب باران وحی بر جبل النّور، شب پیوند دامان زمین و آسمان.
قافله‌ی حسین سر مکّه دارد. امام با همه وداع گفته است؛ با امّ سلمه، با بنی عبدالمطّلب؛ با برادرش محمد حنفیّه. وصیّت نامه‌اش را نیز به محمّد حنفیّه سپرده است. اندوه و حزنی غریب در مدینه موج می‌زند.
زنان بنی‌هاشم به وداع آمده‌اند. تلخ‌تر از گریه می‌گریند. محکوم به گریه‌ی خاموشند. هیچ صدایی نباید برخیزد.
امام به یاران می‌نگرد. کنار مسجد پیامبرند. به نرمی شعر ابن مفرغ را می‌خواند:
در سپیده دمان شتران /  نباید از هجوم من هراسان شوند/  نامم بلند مباد /  اگر از بیم به ستم تن دهم/
و خطر مرگم از راه ببرد.۵
چگونه هراس به قلمرو قلب حسین راه یابد وقتی وجودش در ساحل امن خدا پهلو گرفته است؟ چگونه ستم بپذیرد وقتی دنیا را چون پدرش علی کم بهاتر از استخوان پوسیده‌ی خوکی در دهانی جذامی می‌داند؟ نه، هرگز.
چشم‌هایش را ببین مسلم! سیمای آرام و مطمئنّش را نگاه کن، نه موج ترسی، نه چین وحشتی، نه دلهره‌ی از دست دادنی. نه، او آزادتر از آن است که به زنجیر بیعت یزید تن بسپارد.
مسلم، شنیدی با مادرش زهرا چه گفت، در شب دیدار بقیع، در وداع غم آلود شبانه؟ او فرزند همان مادر است که در عصر سکوت و خاموشی اصحاب بزرگ، می‌خروشید. مسجد را آشوبگاه خطبه‌ی خود کرد و خانه به خانه اصحاب را شماتت کرد که چرا بیداد رفته را سکوت می‌کنید.

این فرزند علی است؛ مرد ذوالفقار و احد و خندق؛ مرد لحظه‌های سهمگین؛ مرد محراب و خون و عدالت. او تن به سیاهی و تباهی اموی نمی‌دهد.
همسفر چه کسی هستی مسلم؟ همسفر عدالت و رشادت و عبادت. همسفر حسین، کدام عزّت و عظمت با این برابر تواند بود؟ به پاس و شکرانه‌ی این سعادت،عاشقانه خدا را سجده کن.
* * * * *
بار سفر بسته‌ای، همراه با برادران و فرزندان. مقصد مکّه است. این کاروان شبانگاه در سکوت و پوشیدگی سفر خواهد کرد. هیچ کس نباید دریابد. ولید خوش‌تر دارد که امام از مدینه برود و حادثه‌ای رخ ندهد.
وداع با مدینه تلخ است؛ با یادها و یادگارها. می‌بینی پسر عمویت حسین، چه تلخ می گرید وداع با روضه‌ی نبوی را، وداع با بقیع را. چه سخت است گریه‌ی بی صدا. وداع در خلوت و سکوت شبانگاه.
زنان بنی عبدالمطّلب به بدرقه آمده‌اند. آنان نیز محکوم گریه‌ی خاموشند. می‌گریند و می‌گویند: امروز چنان روزی است که پیامبر از دنیا رفته بود. مثل روز خونین محراب کوفه و تیرباران تن مسموم مجتبی است.
مسلم، نگاه کن! این زن که بازوان او را گرفته‌اند و پیش می‌آورند امّ‌هانی است؛ عمه‌ی مولایت حسین. حسین می‌پرسد:عمّه جان چه چیز تو را واداشت که در این حال شکستگی و پیری و بیماری آمده‌ای؟ و ام‌هانی پاسخ می‌دهد:عزیزم حسین، شنیدم که تکیه‌گاه شکستگان و دل شکستگان می‌رود. آمدم آخرین بار ببینمش.
می‌گرید و زنان با او می‌گریند و دم می‌گیرند و سروده‌های ابی‌طالب را می‌خوانند که:
ابرها بر چهره‌ی روشن ماه افتاده‌اند و تاریکی بال و پر گشوده و نگاه‌بان دردمندان و بیوه زنان و یتیمان می‌رود.
امّ هانی نگران سفر است و امام می‌گوید: عمّه جان آن‌چه مقدر است گریزناپذیر است.
چه سفر سنگین و اندوه باری! مسلم نگاه کن. زنان بر می‌گردند. امّ‌هانی با شانه‌های لرزان که دستان زنان بنی عبدالمطّلب به زحمت نگاهش داشته‌اند، بر می‌گردد. همه وا پس می‌نگرند و کاروان را مرور می‌کنند.
بیست و یک نفر از بنی‌هاشم همسفر حسین‌اند؛همراه پسر پیامبر. دختر عموهایت زینب و امّ کلثوم هستند. ابوبکر و جعفر و عبّاس و قاسم و عبدالله و اکبر هستند. تنها محمد حنفیّه مانده است. ابن عبّاس نیز سه روز پشتر به مکّه رفته است.
شب یکشنبه بیست و هفتم رجب است و دویست و پنجاه شتر و اسبان و سواران زن و مرد بیابان نورد۶٫
امام زمزمه میکند: فَخَرَجَ مِنهَا خائفاً یَتَرَقّبُ قَالَ ربِّ نَجَِّنِی مِنَ الًقَومِ الظّالِمِینَ.۷
گریه می‌کنی مسلم؟ همه می‌گریند. امام خائفاَ یترقب می‌رود؛ همچون سفر موسی از مصر به مدین.
امشب شب بعثت است و شب رفتن به مکّه؛ امشب شب بعثت حسین نیست؟ شب و ستاره و سکوت و سیر در اندوه و نگرانی و خطر.
کاروان کودک شیرخوار دارد. دخترکان و نازدانه‌های خاندان پیامبرند و زنان و مردان. دویست بیست و دو همسفر با حسین.
چه خوشبختی مسلم که کامیاب همسفریِ قافله عشقی. هفتاد شتر خیمه‌ها را بر خویش نهاده‌اند؛ چهل شتر خواربار و ابزار سفر، سی شتر مشک آب، دو شتر درهم و دینار و حلّه و زعفران و عطر، پنجاه هودج برای زنان و کودکان و خدمتگزاران، و دیگر شترها یار و مسافران عاشقانه‌ترین سفر!
محبوب و مولای تو نیز بر “مرتجز”نشسته است؛ اسب پیامبر. اسبی که خزیمه بن ثابت ذو شهادتین، به پیامبر داد. اسبی که نخستین بار در غزوه احد پیامبر بر آن سوار شد و در صفّین در رزمگاه، علی بر آن نشسته بود.
این چه سفری است که حسین، شمشیر رسول خدا”عضب”را بر کمر می بندد؛ زره او، سعدیّه، و عمامه‌ی او، سحاب، و سلاح او، عنزه، را همراه می‌آورد.۸
پیامبرانه راه می‌سپارد. در شب بعثت، هجرت آغاز کرده است. شگفت است؛ هجرت پیامبر از مکّه به مدینه است و هجرت حسین از مدینه به مکّه؛ گواه وارونگی دین، وارونگی و واژگونگی زمانه!
-خوب است از بیراه‌ها برویم آن سان که پسر زبیر رفت تا تعقیب‌کنندگان ما را در نیابند. این پیشنهاد همراهان و خانواده‌ی حسین است؛ امّا امام دیگرگونه می‌اندیشد. او به «راه» می خواند و صلابت و قاطعیّت می‌گوید: نه به خدا من از راه راست آن‌سوتر نخواهم رفت تا خداوند آن گونه که خواهد میان ما داوری کند. آدمی را برای مرگ آفریده‌اند.
به چه می‌اندیشی مسلم!به راه،به فردا،به مقصد،به حسین، به همراهان یا به  فرزندانت که همگام با تو عازم مکّه‌اند.
هنوز در بدایت حادثه‌ای. حادثه‌ها همچون تندبادها در راهند. می‌بینی همه هراسانند. عبدالله بن مطیع آمده است تا امام را منصرف کند. توصیه می‌کند اگر به مکّه رفتی به کوفه نرو. در مکّه امان است. همه تو را می‌شناسند. کوفه را اعتمادی نیست. و امام پاسخ می‌دهد: اکنون رهسپار مکّه‌ام و پس از آن هرچه خدا خواهد، خواهد شد.
فدای اراده امام مسلم! می‌بینی چه عزمی دارد؟ عزمی پیامبرانه، مثل عزم ابراهیم در بعثت. چه خوب به مکّه رسیده است! شهر خدا، شهر خاطرات کودکی پیامبر؛ سرزمین  وحی و سعی و صفا. خانه‌ی خداست که میزبان توست. این جا قبله است و عشق و اشک و طواف و هروله؛ سنگساری شیطان، سرسپردگی رحمان؛ شهر حرام و سرزمین احرام.
خوش آمدی مسلم. همرکاب فرزند پیامبر با دویست و بیست و دو همسفر. چه می‌شنوی؟ مولای تو زمزمه‌ای دارد. گوش بسپار. در صدای او همان حزن و اندو هی جریان دارد که در آغاز سفر.
وَلَمَّا تََوَجََّهَ تِلقَاءَ مَدیَنَ قَالَ عَسَی رَبِّی اَن یَهدِیَنِی سَوَاءَ السَّبِیلِ.۹
باز قصه‌ی موساست و سفر غریبانه‌اش به مدین در عصر بیداد فرعون.
این جا محلّه‌ی شعب علی است. ابن زبیر همین جا آمده است. می‌بینی مردم دسته دسته از او گسسته، به دیدار  فرزند پیامبر می‌آیند.
راستی، می‌دانی امروز چه روزی است؟ روز سوم شعبان است. روز ولادت حسین و چه شگفت انگیز است آغاز این سفر و پایان آن در مکّه!
سر تبریک نداری؟ هنوز اندوه، روشن‌تر از غبار سفر، بر چهره‌ها نشسته است. تلاوت قران امام، گریه را در قافله برانگیخته. امشب، شب جمعه سوم شعبان است؛ شب عزیز نجوا و نیایش و مناجات. این‌جا کعبه است مسلم. زائر کعبه‌ای مسلم. درنگ در مکّه تا کی‌خواهد آمد. نمی‌دانی. چشم بر هم بگذاری به رمضان می‌رسی. امام رو به کعبه آورده است. این عبدالله زبیر است که ناگزیر به دیدار امام آمده است. برق قدرت و شهرت و ثروت، نگاه حقیقت بینش را تار کرده است. حسین را رقیب و مزاحم خویش می‌بیند. نیرنگ و شیطنت، ذهن و ضمیرش را پر کرده است. می‌داند تا حسین هست کسی با او بیعت نمی‌کند.
هر کس می‌رسد می‌پرسد ای فرزند پیامبر چرا به مکّه آمده‌ای. پاسخ این است: در پناه خدا و خانه‌اش زیستن.
و آنان که هشیار و زیرک‌اند می‌فهمند که جان امام در خطر است. تو نیز هوشیارتر باش. هر چند در مکّه‌ای، در حرم امن خدا، امّا دشمن “امان” نمی‌شناسد.
منظومه‌ی سپید جامگان است و چرخش مداوم زائران. تو نیز سیّاره‌ی این منظومه‌ای. همه می‌آیند و می‌چرخند و لبیک گویان، شوق و عشق و ایمان خود را فریاد می‌زنند.
بر معتکفان بیت هر روز افزوده می‌شود. چند روزی تا رمضان مانده است و روزه، امّا بوی معطّر و مطّهر ماه صیام مشام را می‌نوازد. روز به روز حلقه‌ی پسر عمویت گرم‌تر و انبوه‌تر می‌شود. خبر، همه سو پیبچیده که فرزند پیامبر سر از بیعت یزید برتافته، به مکّه آمده است.
از کوفه پیک‌ها می‌رسند. شیعیان در خانه‌ی سلیمان بن صُرد خزاعی گرد آمده‌اند. نامه نگاران دعوت‌نامه می‌نویسند و پیک‌ها و رسولان تیز پا، هر روز خورجین‌هایی تازه می‌آورند. می‌نویسند بیا که تا شمشیرهای قیام از نیام برآوریم و در رکاب تو جان فشانی کنیم. می‌نویسند بهار است و هوا خوش‌گوار، جوشش چشمه سار است و سرسبزی اشجار. بی تو بهار، زمستان است. بی تو زندگی، مرگ. بیا تا حاکم شهر را برانیم و با تو نماز بخوانیم و نظام اموی براندازیم.
یادت هست عبدالله بن مطیع چه گفت؟ از امام خواست به کوفه نرود و کوفه را شهر پیمان شکنان خواند و دیار نامطمئن. چه خواهد شد؟
اینان که می‌آیند بزرگان کوفه‌اند؛ چهره‌های آشنا. نامه‌ها نیز از سران قبایل است. اگر امام پاسخ ندهد. اگر این خواسته را اعتنا نکند چه خواهد شد؟
می‌روی و نامه‌ها را می‌خوانی. نامه‌ها از چند هزار گذشته است. پیک‌ها که می‌آیند باز نمی‌گردند. منتظرند تا همسفر و همراه امام به کوفه حرکت کنند. مکّه روز به روز انبوه‌تر و پرجمعیّت‌تر می‌شود. عبدالله زبیر را به چیزی نمی‌گیرند. هیچ کس برای او نامه نمی‌نویسد. خشم پنهان در نگاهش را می‌بینی؟
حاکم مکّه نگران است. پنهان برادرش را می‌فرستد تا جاسوسانه آمدگان کوفه را زیر نظر بگیرد. امروز نامه‌ی شریح قاضی نیز رسید با صد امضا که وفاداری و جانبازی را با خون بیان کرده بودند. مجال خواندن نامه‌ها نیست. طومارهایی رسیده است که امضای خونین دارد. بعید است در کوفه کسی باشد که نامه ننگاشته باشد. رسول در پی رسول، پیک در پی پیک می‌رسد. اعتماد می‌توان کرد کوفه را؟ درنگ باید تا رنگ و نیرنگ‌ها را باز شناخت. عمویت علی و پسر عمویت حسن، شهیدان بی وفایی کوفه‌اند.
دو روز پیش عبدلله بن سبیع همدانی و عبدالله بن ودّاکِ سُلَمی آمدند. دهمین روز ماه رمضان و انبوهی از نامه‌ها همه نوشته‌اند:العجل،ثُمَ العجل و السّلام.
هنوز شب نشده بود.قیس بن مسهّرصیداوی می‌رسد و عبدالرّحمن بن عُبید ارحبی با پنجاه نامه، هر نامه‌ای نگاشته‌ی دو یا سه تن.
دیروز نیز هانی بن هانی  سُبیعی و سعید بن عبدالله خُثعمی آمدند، آن‌ها نیز با پنجاه نامه. نکند نامه‌ها در لفافه‌ی تزویر پیچیده باشند و به سر انگشتان خیانت مهمور!
دیشب نیز سعید آمد با نامه‌ای به امضای شبث بن ربعی و حجّار بن ابجر و یزید بن حارث و عروه بن قیس و عمروبن حجّاج و محمّد بن عمیر عطارد.
کوهی از نامه‌ها مقابل نگاهت انباشته‌اند. آخرین سفیران امروز آمدند؛هانی بن هانی و سعید بن عبدالله. همه نامه‌ها را گویی یکی نگاشته است؛ شتاب کن که چشم‌ها در  انتظارند و مردم بی قرار. شتاب کن که پیشوا و راهبرمان نیست.
نوشته‌اند که یکصد هزار تن با تواند. تیغ‌ها خواب در نیام نمی‌شناسند، همچون چشم‌ها. کسی به نماز جمعه و جماعت نمی رود. همه منتظرند تا به تو اقتدا کنند.
مسلم، امروز دوازده رمضان است و امام متفکّر و اندیشناک، به نامه‌ها نگاه می‌کند. یکی را بر می‌دارد. می‌خواند. سلیمان بن صرد خزاعی و مسیّب بن نجبه نگاشته‌اند: بیا ای فرزند رسول خدا تو، شایسته‌ترین به خلافتی و یزید، مست شراب خوار و تهمت خلافت و آفت حکومت است.
آن یک نامه‌ی شریح قاضی است با هفتاد امضای رؤسای کوفه.
امام در اندیشه است. به ماندن می‌اندیشد یا رفتن. این همه پیک و نامه را جز رفتن چه پاسخی است. امام بر می‌خیزد. بر خیز و همراهش باش. می‌ایستد میان رکن و مقام نماز می‌گزارد. میشنوی؟زمزمه می‌کند:
خدایا آنچه را خیر و صلاح امّت است مقدّر فرما.
تقدیر چیست مسلم؟ همین روزها روشن خواهد شد.

منبع: آینه داران آفتاب، ج۱، دکتر محمد رضا سنگری

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.