خانه / آيينه داران آفتاب / مسلم بن عقیل(بخش۱)

مسلم بن عقیل(بخش۱)

خجسته باد این نوزاد که سیمای پیامبرانه‌اش روشنای خانه‌ات شده است عقیل. مبارک و فرخنده باد میلاد کودک خوش بوی زیبارویت علیّه۱٫
به آغوش حسینش بسپارید. بگذارید رشته‌ی انس و الفتشان از هم اکنون بسته شود.
بگذارید…
چرا گریه می‌کنی برادر علی؟ چه شده است؟ هنگام اندوه نیست. گریه‌ات نشان از شوق هم ندارد. بازگو رازی که می‌دانی و ما نمی‌دانیم. گفتی به آغوش حسینش بسپاریم. چه خوشبخت است مسلم من که شمیم آغوش حسین در جانش ریخته شود؛ چه سعادتمند که سید جوانان بهشت، هستی‌اش را به لبخندی بهشتی بنوازد.
-گریه می‌کنی برادر عقیل؟
-به یادم آمد گریه‌ی پیامبر در ولادت حسین(ع)، تو در ولادت مسلم من گریه کردی؟
چه پیوند و شباهتی است میان این دو گریه، میان این دو عزیز؟
-برادرم عقیل! روزی از پیامبر درباره‌ی تو پرسیدم، فرمود: او را از دو جهت دوست می‌دارم، یکی به خاطر خودش و دیگری به پاس محبّت ابوطالب به او. فرزندش را نیز دوست دارم که در راه محبّت فرزند تو شهید می‌شود. آن سان که چشم‌ها بر او می‌گریند و فرشتگان مقرّب پروردگار درود و تحسینش می‌فرستند و ستایشگر پاکبازی و فداکاریش می‌شوند.
بگذار بگویم که آن روز پیامبر آن‌گونه گریست که اشک، قطره قطره بر سینه‌اش چکّه کرد. آن‌گاه نگاه بارانی‌اش را به آسمان دوخت و با صدای لرزان زمزمه کرد: خدایا به تو شکایت می‌برم از آن‌چه خاندانم با آن رویارو خواهند شد۲٫
– عزیزم حسین،پسرعمویت را در آغوش بگیر. من هم‌اکنون او را قربانی و فدایی تو کردم. در آغوشش بگیر. بگذار چشم‌هایش سیراب نگاه تو باشند. بگذار مست نگاه آسمانی تو شوند. باورت می‌شود؟ روزی که در شام، معاویه به من گفت:خواسته و آرزویی نداری تا برآورده سازم؟ گفتم چرا، کنیزکی است که صاحبانش کم از چهل هزار درهم نمی‌فروشند و مرا توانایی خریدن نیست.
معاویه به استهزا گفت: عقیل؟ تو نابینایی به جای کنیزکی چهل هزار درهمی به کنیزک چهل درهمی بسنده کن و من گفتم: نه با همین کنیزک که محبت ما دارد و معرفت خاندان پیامبر، ازدواج خواهم کرد تا فرزندی آورد که هرگاه به خشمش آوری با شمشیرگردنت را نشانه گیرد.
معاویه موذیانه و مضحکانه گفت: ابویزید! مزاح کردم و من همان لحظه از خدا خواستم که میوه‌ی ازدواجم با علیِّه همان باشد.
حسین عزیز! پسر عمویت را از هم اکنون برای آن روز آماده کن. مگر رسول خدا نگفت حسین من چراغ هدایت است؟ مسلم را در آغوش بگیر تا روشنی از تو بگیرد؛ تا فردا درخشش شمشیرش چراغ کوچکی در کنار آفتاب وجود تو باشد. عزیزم حسین، مگر پیامبر نگفت تو کشتی نجاتی؟ دست کوچک مسلم را بگیر تا در طوفان فردا با تو به ساحل برسد.
او را در آغوش بگیر عزیزم!  نگاه کن در چشم‌های تازه گشوده‌اش، تمنای تو موج می‌زند. آغوش بگشا همان‌گونه که پیامبر برای تو می‌گشود. مسلم کوچک من، عطش آغوش تو دارد. او را بنواز به لبخندی، نفسی، بوسه‌ای، در گوش او اذان بگو. بگذار از هم اکنون صدای آشنای تو، نغمه‌ی روح بخش زندگی‌اش باشد.
اشارت پدر را ببین. او نیز تمنّای مرا در سکوت باز می‌گوید.
بی تابی مسلم را پاسخ بگو. مبارک است گره خوردگی نگاه او با تو.
مبارک است. مسلم من برای تو باشد.
* * * *
– یادت هست برادر؟ در مسجد نشسته بودی. پرسیدم زنی رشید و خوش قامت و درشت استخوان و فهیم می‌خواهم تا حسینم را در غوغای فردایی دشوار و حادثه خیز یاور باشد؟ یادت هست فاطمه دختر حزام را از بنی کلاب پیشنهاد دادی؟ عباس کوچک من نیز مثل مسلم تو خواهد بود. یاور فداکار لحظه‌های خوف و خون و خطر.
تقدیر مسلم در سرزمینی است و تقدیر عبّاس من در سرزمینی دیگر. یکی ستاره هست و دیگری مهتاب، هردو گرد یک آفتاب می‌چرخند؛ هردو رهپوی یک مسیرند و شهیدان یک آرمان. مسلم را برای آن روز آماده باید کرد.
– من هر روز در گوش او نام حسین می‌گویم. می‌خندد. آنسوی تبسّم شیرین او رازی است. کاش من نیز آن روز باشم. دریغا از دیدن ستاره‌ام محرومم. امّا در صدای خنده‌ی مسلم، تصوّر روشنی از چهره‌اش دارم. گفتی سیمایش شبیه پیامبر است. خدا کند سیرتش نیز چنین شود. هر روز به مادرش علیّه می‌گویم: «مسلم امانت خداست؛ خدا او را برای روزهایی بزرگ آفریده است.» مادرش نیز عاشقانه شیر می‌دهد. با زمزم قرآنش می‌خواباند در گوشش هر چه زیبایی و خدایی است تلاوت می‌کند. به او گفته‌ام به شیوه‌ی عبّاس او را بیاموزد تا نخستین واژه‌ای که می‌آموزد «حسین» باشد. مسلم من باید مسلم حسین باشد. نگین انگشتری ذهن و ضمیرش حسین باشد.
– مسلم را بیاور. من هر روز بازوان عبّاس را می‌بوسم؛ بازوانی که روزی فراز و فرودشان جز برای خدا ودفاع از حریم دین حسین نیست. بازوان مسلم بوسیدنی است.
او نیز روزی غریبانه و عاشقانه شمشیر خواهد زد؛ شمشیری که تحسین و آفرین فرشتگان خدا با اوست؛ شمشیر در عطش، زخم، غربت و غدر و خیانت. بازوان مسلم بوسیدنی است. مسلم برای حسین، چنان است که من برای رسول خدا.
مسلم را بیاور؛ فردای اسلام در شمشیر مسلم خواهد بود. بازوی او بوسیدنی است.
* * * * *
چه شیرین می‌خندد. چه دلپذیر می رود. چه باوقار می‌نشیند. می‌بینی وقتی سخن می‌گویی همه گوش می‌شود. دوستت دارد حسین‌! دستش را بگیر در دستان عبّاس بگذار. با هم همراه کن. هر دو را بر زانونت بنشان. برایشان قصه بگو؛ قصّه‌ی ابراهیم. قصه‌ی کهف؛ با قرآن آشنایشان کن. بگذار از لبان تو وحی را بشنوند.
قصّه‌ی یحیی؟ آری قصّه‌ی یحیی را نیز بگو. پیامبر شهید! سر نشسته در تشت. می‌دانم این قصّه را از پیامبر شنیده‌ای. فرجام تو و این دو چه قدر شبیه یحیاست.
عزیزم حسین! دست و بازوی هر دو بوسیدنی است. هر دو پرچم دار خواهند بود. هر دو رشید و صبور و غیور، حقیقت را پاس خواهند داشت؛ در تاریکستان روزگار رنگ و نیرنگ.
چه باهوش گوش سپرده‌اند گفت و گوی مرا. خدا دوستشان دارد؛ فرشتگان نیز.
دستشان را بگیر با خودت به مسجد بیاور. یادت هست وقتی کوچک بودی، نماز پیامبر را فرصت بازی‌های کودکانه می‌کردید؟ تو و برادرت بهترین شتر سواران عالم بودید.
پشت مهربان پیامبر هنگام سجده، شیرین‌ترین و بهترین بازیگاهتان بود و پای گشوده‌ی او هنگام رکوع، بهانه‌ی عبور و مرورتان.
حالا عبّاس و مسلم را به حلاوت بازی‌هایت بنواز. به مهربانی آغوش و دوش خود مهمان کن. با آنان چنان باش که پیامبر با تو و برادرت حسین.
نوشین و گورا باد دوستی و دلبستگی این دو عزیز با تو.
مبارک باد رشته‌ی انسی که با تو یافته‌اند. هرگز این رشته گسسته مباد.
* * * * *
برومند و جوان شده‌ای مسلم. همگان می‌شناسندت. یادگار عزیز عقیلی؛ تبارشناس بزرگ عرب، کسی که محبوب‌ترین چهره نزد ابوطالب بود و عزیز نزد پیامبر؛ کسی که عمویت علی، حرمتش را پاس می‌داشت و معاویه هماره از او در هراس بود.
سال۵۸ هجری است. مردم سوگوارند و بر مرگ ابویزید۳  می‌گریند. بر مرگ پدرت که منش و دانش او زبانزد بود. مهمان نواز و باوقار و عزیز و بصیر بود. آن سوی چشم‌های تارش، قلبی به روشنی خورشید نشسته بود. جانی لبریز عشق به علی علیه السلام، به حسین.
با تو چه گفت، آخرین لحظه؟
در گوشت کدام سروده‌ی دلنشین را سرود که در میان گریه خندیدی؟
مادرت را تسلّی باش. علیّه همه آرامشش را در تو جست وجو می‌کند. همدم او باش.
وصیّت پدر را به خاطر بسپار. در این سال‌های تلخ که پشت سر گذاشته‌ای ترجیع بند زبان همگان با تو همین بوده است. در کوفه از زبان عمویت علی چه شنیدی، در مدائن از پسرعمویت حسن، همین شبانگاه گذشته کنار بالین پدر، آخرین نجوای او چه بود؟
این آخرین اندوه نیست. از فوّاره‌ی خون در محراب مسجد کوفه تا کوزه‌ی شرنگ ریز در کام روزه‌دار مجتبی علیه‌السلام تا تیرباران جنازه در بقیع و همه‌ی این روزها که خبرهای تلخ می‌شنوی، سال‌هاست که در کوی و برزن عمویت علی علیه السلام را ناسزا می‌گویند. شامیان فریب خورده و زرپرستان و نیرنگبازان، خاندان پیامبر را به تنگنا افکنده‌اند. دروغ و تهمت و دشنام و شماتت رسم هر روزه‌ی آنان است و کشتن اصحاب، شیوه‌ی شنیع و شقاوت‌منشانه‌شان.
مراقب باش مسلم! چشم از حسین مگیر! جز رهپوی راه او مباش و جز کلام و اشارت او را چراغ راه مکن. این وصیت عقیل بود و این روزها که معاویه برای یزید بیعت می‌گیرد مراقب‌تر باید بود. مثل سایه، همسایه‌ی حسین باش. مکر و بیداد معاویه را هشیار باید بود.
مراقب باش مسلم! … معاویه تو را خواسته است. چه گذشته است؟ چه پیش آمده است؟ می‌روی. معاویه نامه‌ای را در دست گرفته است. می‌پرسی چه شده است که به دارالخلافه‌ام خوانده‌ای. درنگی می‌کند. با همه‌ی تبختر و غرور، نرم و آرام سخن می‌گوید:
– مسلم! یادت هست چندی پیش به من گفتی: من در مدینه زمینی دارم و آن را به صد هزار درهم خریده‌ام؛سر آن دارم به تو بفروشم؟
– آری به یاد دارم و تو آن را از من خریدی و بهایش را پرداختی.
– اکنون حسین علیه السلام، برایم نامه ۴نگاشته و باز پس دادن زمین را طلب کرده است. بگذار نامه را برایت بخوانم.
– بخوان
باری، تو فریبکارانه جوانی از بنی‌هاشم را فریفته‌ای و زمینی را که از آن او نیست خریده‌ای. پول را بستان و زمین ما را باز گردان.
اینک بیا و بهای زمین را بر گردان و زمین خود را پس بگیر که تو چیزی را فروخته‌ای که از آن تو نیست.
دست بر قبضه‌ی شمشیری می‌بری که بر کمر بسته‌ای. معاویه حیرت زده و نگران نگاهت می‌کند. خطاب به او می‌گویی: تا با این شمشیر گردنت را نزنم بهای زمین را پس نمی‌دهم!
معاویه می خندد و پاهایش را بر هم می زند. آنقدر می خندد که به پشت می افتد. به یاد سخن پدرت عقیل افتاده است. پاسخت می‌دهد: فرزندم! به خدا سوگند آن چه گفتی سخن پدر توست آن روز که مادرت را برای همسری خریداری کرد.
معاویه آن روز به حسین نوشت: زمین را به شما باز گرداندم و پول را نیز به مسلم بخشیدم.
چه هراسی از حسین در دل داشت. می‌بینی حسین همه‌گاه مراقب توست؟ مکر و نیرنگ معاویه را مراقب باش. این دیو افسون کار، این پیر پلید، جز رنگ و نیرنگ، کارش نیست. مثل پسر عمویت حسین بصیر باش و دشمن شناس.

* * * * *
بوی خطر می‌وزد. شیهه‌ی آفت در کوچه‌های مدینه پیچیده است. فتنه و فریب یال افشانده است و آسمان شهر، حادثه ریز و همه سو فاجعه خیز است.
امام و مولایت تو را خوانده است. به شتاب و شوق می‌روی. سلام می‌کنی و به ادب و وقار می گویی.
– مولا و محبوبم،گوش به فرمانم. اشارتی فرما تا جان در قدم‌هایت نثار کنم.
– پسر عموی عزیزم، خدایت پاداش خیر دهد. معاویه مرده است و سرکرده‌ی فتنه سر در مغاک خاک و حفره‌ی آتش برده است. پیک شام، خبر مرگ غاصب شوم و حکومت یزید را به دارالاماره آورده است. در مسجد بودم که ولید بن عتبه پیام فرستاد که شبانگاه برای امری مهم به دارالاماره بروم. سر بیعت گرفتن دارد. باید مسلّح بود و هشیار. مردان بنی هاشم امشب باید پشت دارالاماره باشند؛ بیدار و نگاهبان و پاسدار من.
می‌روی و سلاح برمی‌داری. چالاک و چابک می‌آیی. عبّاس آمده است. اکبر و قاسم نیز هستند و فداکاران و پاکبازان؛ سی تن جان نثاران عاشق.
پنجه بر شمشیر می فشری و دندان بر هم. صدای ولیدبن عتبه می‌آید که نامه‌ی یزید را می‌خواند. امام گوش سپرده است. ولید در پایان نامه نظر امام را می پرسد و پاسخ می‌شنود:گمان ندارم که تو به این بسنده کنی که در پنهانی با یزید بیعت کنم، مگر آشکارا نیز طلب بیعت کنی. پاسخ ولید این است که آری، چنین است.
– پس بگذار بامداد شود و اندیشه‌ی خویش را در این باره باز گویم.
– به نام خدا باز گرد تا فردا با گروهی از مردم برای بیعت باز آیی.
چه زیرکانه شب بیعت را به فردا کشاند. امّا نه. این صدای مروان است که خشماگین و مضطرب با ولید سخن می‌گوید: ای ولید! به خدا سوگند اگر حسین از تو جدا شود و بیعت نکند هرگز بر او دست نخواهی یافت تا خون‌ها ریخته شود و شعله‌ی جنگ‌ها افروخته شود او را نگه دار و بیعت بگیر یا گردنش بزن.
– آذرخش خشم امام، مروان گستاخ را میخکوب میکند؛ همان سان که وجود تو شعله‌ور از خشم و نفرت است.
درنگ کن. امام گفته است که هر گاه صدایم اوج گرفت به اندرون بریزید و نگذارید خطر مرا تهدید کند.
صدای امام برخاسته است.
– ای پسر کبود چشم! تو مرا می‌کشی یا او؟ به خدا دروغ گفتی و نا به جا و ناروا کینه‌ی دیرینه بر زبان آوردی.
عبّاس زودتر از همه به درون می تازد. سی شمشیر می درخشند. سی قامت رشید، دلهره در جان مروان و ولید می‌ریزد. امام به تبسّمی همگان را می‌نوازد. پشت سر محبوب و مقتدایت بیرون می‌آیی.
– خدایتان پاداش و جزای نیکو دهد. شما یاران و بازوان و تکیه‌گاه اعتماد من هستید.
پس از این مدینه امن نیست. ساز سفر باید کرد. آماده باشید عزیزانم.
سر بازگشت به خانه نداری. در مدینه‌ی خوف و خطر، باید شب را به نگاهبانی از جان جگر گوشه‌ی پیامبر گذارند. مگر اسلام جز او چراغی دارد؟ تندبادها برای خاموشی این فروغ  وزیدن گرفته است.
به خانه بر می‌گردی تا با همسر و فرزندان ماجرای امشب را بازگویی و برای دفاع از حریم حسینی، همپای عبّاس و اکبر باشی.
شب به چشم‌های تو محتاج است. سایه‌هایی که در شب می‌خزند، از صدای نفس‌هایت می‌گریزند. پژواک قدم‌های تو و عبّاس و اکبر گوش‌های نامحرم را دلهره می‌بخشد.
پدرت گفته بود برای حسین چنان باش که علی برای پیامبر بود. تن تو زره حسین باید باشد.
امشب مدینه ناامن است و تیغ تو و برق چشم هایت امان خانه‌ی حسین.
امشب را بیدار باش مسلم. بهتر از این چه می توان بود. پاسدار حسین در کنار اکبر و عبّاس.
امشب را تا سپیده مقیم کوی ارادت باش؛ حافظ جان مولایت حسین.
امشب را بیدار و هشیار باش مسلم!

منبع: آینه داران آفتاب، دکتر محمد رضا سنگری

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.