خون قطره قطره میچکید. محاسن سپید هانی ارغوانی و گلگون بود. با خویش زمزمه کرد: الهی مَنْ لی غیرک اسئلُه کشف ضُری و النظر فی امری. او اندیشناک جان مسلم بود و اندوهناک افول غیرت و جوانمردی.
باورش این بود که قبیلهی مذحج قیام خواهند کرد و از چنگال خونخوار کوفه رهایش خواهند کرد.
بیرون اتاق در دارالاماره غوغایی برپا بود. حسّان بن اسماء اندکی پرخاشگرانه به عبیدالله گفت: خارجی بودن بهانه بود. این سخن را دربارهی هانی رها کن. به ما فرمان دادی او را نزد تو آوریم، آوردیم و آنگاه صورتش را زخم زدی و بینیاش را شکستی. خون بر محاسن سپید هانی نشست. اینک نیز قصد کشتنش داری؟
عبیدالله با تعجّب پرسید: عجب! تو این جا هستی؟ سپس دستور داد مضروب و مجروحش کنند و به زندانش بیفکنند.
محمّد بن اشعث با دیدن این صحنه و قساوت و بیرحمی عبیدالله گفت: هر آن چه امیر بپسندند، به سود یا زیان ما باشد، ما راضی و خشنودیم؛ چون او بزرگ و سرور ماست.
خبر در بیرون پیچید که هانی کشته شده است. قبیلهی مذحج کاخ ابن زیاد را به محاصره درآوردند. از بیرون کاخ فریاد عمروبن حجّاج همراه با سپاهیان مذحج شنیده میشد. عبیدالله گوش سپرد.
_ ما از پیروی خلیفه نافرمانی نکردهایم و وحدت و یکپارچگی مسلمانان را نشکستهایم؛ چرا باید بزرگ قبیلهی ما هانی کشته شود؟
دیگر بار تزویر به میدان آمد. عبیدالله به شریح قاضی گفت: نزد هانی بزرگ این قوم برو. او را ببین و آنگاه بیرون برو و به آنان بگو که زنده است.
شریح تحت مراقبت جاسوس ابن زیاد به اتاق هانی آمد. خون بر محاسن هانی و لباس سپید بلندش ریخته بود. با دیدن شریح گفت: کجایند مسلمانان؟ کجایند دینیاوران و دینباوران؟ کجایند غیورمردان شهر؟ مگر قبیلهی من هلاک شدهاند؟ ای خدا! ای مسلمانان! یاری کنید.
فریاد واغوثاه از بیرون کاخ میآمد. هانی دریافت که مذحج به یاری آمده اند. به شریح گفت: به گمانم این فریاد پیروان من و قبیلهی مذحج است. اگر ده نفر اندرون آیند نجات خواهم یافت. ای شریح! از خدا بترس؛ ابن زیاد بیرحم است و مرا خواهد کشت! امّا شریح در تردید و ترس و تطمیع، چشم بر حقیقت فرو بست. قاضی خودباخته و قدرتپرست و زبون بازگشت. از فراز بام دارالاماره خطاب به قبیلهی مذحج گفت: چون امیر دریافت که آمدهاید و نگران بزرگ خویش هستید به من فرمان داد تا نزد هانی بروم. من او را ملاقات کردم. او فرمان داده است تا شما را ببینم و آگاهتان کنم که او زنده است و این که گفتهاند کشته شده، دروغ است!
ناگهان غوغا و فریاد فرو خوابید. عمروبن حجّاج به همراهان گفت: خدا را سپاس که زنده است و آنگاه همگی پراکنده شدند.
خبر زندانی شدن و ضرب و جرح هانی را عبدالله بن حازم به مسلم رساند. عبدالله با اسب تیزپای خویش بیدرنگ خبرها را رساند و اندکی بعد صدای زنان قبیلهی مرادی که هم آوا میخواندند: یا عبرتاه یا ثکلاه برخاست. از خانههای اطراف پیروان سازمان یافتهی مسلم بیرون زدند. چهار هزار تن مسلّح آماده بودند. مسلم فرمود: فریاد بزنید «یا منصور اَمِتْ) این شعار همه سو پیچید. ساعتی بعد مسجد و بازار از جمعیّت پر شد.
مسلم با انبوه همراهان آمادهی حرکت شد. خبر به عبیدالله رسید. سران قبائل را به شتاب فراخواند و با شیوهی تهدید و تطمیع و تزویر آنان را واداشت تا همراهان مسلم را پراکنده کنند.
چه زود هم پیمانان گریختند. چه زود دستهای بیعت سرد و گریزان، گسستند و چه ساده شمشیرها در نیام خوابید و کوچهها و بازارها را سکوت و خاموشی پرکرد.
مسلم با سی تن در مسجد تنها ماند و پایان نماز، آغاز تنهایی و غربت او شد. کوچههای غریبی را درنوردید و منزل طوعه پناهگاهش شد و دیگر روز پس از گزارش پسر طوعه، پیک قهرمان و رسول دلیر حسینی بر فراز دارالاماره گردن زده شد و تن پاکش کوچه به کوچه بر خاک گردانده شد.
ترس در چهار سوی شهر پرگشوده بود. وحشت و چشمهای گرد بود و عافیت طلبی.
پس از شهادت مسلم، محمّد بن اشعث نزد ابن زیاد آمد تا دربارهی هانی شفاعت کند. او گفت: ای امیر تو پایگاه و جایگاه هانی را در این شهر میشناسی. او بزرگ تیره و قبیلهی خویش است. در قبیلهاش پیچیده است که او را من و اسماء خارجه تسلیم تو کردهایم. به خدا سوگندت میدهم او را به من ببخش. چون من خوش ندارم و تاب نمیآورم که مردم این شهر و خانوادهی هانی مرا دشمن خویش بشناسند. ابن زیاد قول داد چنین کند؛ امّا دمی بعد پشیمان شد و فرمان داد هانی را به بازار ببرند.
هانی را به بازار چوبداران آوردند. شهر تهی از غیرت، تهی از روح، پیرمردی بسته در طناب را نظاره میکرد که بزرگ آنان بود و فریاد میزد: ای قبیلهی مذحج، کجاست قبیلهی مذحج، کجاست غیرتمندی که به یاری و کمک بشتابد. هیچ پاسخی نبود. خون در رگانش به جوش آمد. با تکانی ریسمان را گسست و دست را رها کرد و فریاد زد: عصایی، خنجری؛ چوبی، سنگی و استخوانی نیست تا از خویش دفاع کنم؟
مأموران محافظ، دستهایش را بستند. او را به میانهی بازار رساندند. از کنار جسد سربریدهی مسلم گذشت. سلام داد. اشک فرو چکید و با خون محاسن درآمیخت.
یکی از سربازان گستاخانه گفت: گردنت را بکش تا سر جدا کنیم. پیر جسور و بیباک فریاد زد: من جانم را آسان و ساده نمیبخشم و در گرفتن آن یاریتان نمیکنم.
غلام ترک ابن زیاد شمشیر را فراز سر آورد. هانی به یاد سخن مولایش علی افتاد و تا کربلا سفر کرد. بوی سیب در مشامش پیچید. شمشیر فرود آمد. تنها زخمی بر شانه نشاند. هانی زمزمه کرد: الی الله المعاد، اللّهم الی رحمتک و رضوانک. شمشیر دیگر فرا رفت و فرود آمد. السّلام علیک یا اباعبدالله. خون فوّاره زد و سر در دستان پلید مأموران قرار گرفت.
تن هانی وارونه بر دار نشست. هشتم ذی الحجّه بود؛ روز ترویه. هانی تشنه و خونین، سرفراز و رها با بوی منتشر سیب در کنار مسلم وارونه بر دار، سلوک هفت آسمان میکرد.
سر این پیر شهید همراه با سر مسلم به هانی بن ابی حیّه و ادعی و زبیر بن اروح تمیمی سپرده شد تا به شام و دربار یزید بن معاویه برسد. عبیدالله ماجرای دستگیری و نیرنگ و شهادت آن دو را نوشت.
یزید در پاسخ نوشت: تو همچنان که میخواستم بودی. در کردار چون دوراندیشان رفتار کردی و دلاورانه حمله کردی و ما را از دفع دشمن بینیاز و کفایت کردی. ظنّ من دربارهی تو به یقین پیوست و اندیشهی من دربارهات نیک شد. دو فرستادهات همه چیز را گفتند. به من خبر رسیده است که حسین به سوی عراق آمده. دیدهبانان بگمار. هر مشکوکی را به زندان درافکن و هر مخالفی را هر چند به تهمت، بکش و پی در پی مرا خبر کن.
در منزلگاه زرود «بکر» نامی به عبدالله بن سلیمان و منذر بن مشمعل خبر شهادت مسلم و هانی را رساند و این دو در منزلگاه ثعلبیه خبر شهادت و کوچه گردانی تن بی سر این شهیدان را به امام رساندند. امام گریه کنان سه بار زمزمه کرد: انّا لله و انّا الیه راجعون. رحمت خدا بر آنان باد.
سه روز پس از شهادت هانی همسر میثم تمّار و روعه همسر هانی، شبانگاه بدن پاک هانی را به خانه بردند و نیمه شب بیآنکه هیچ کس دریابد در کنار مسجد اعظم کوفه به خاک سپردند.
عبدالله بن زبیر اسدی، فرزدق، در سوگ پیر شهید کوفه و پیک غریب و شهید حسین، مسلم بن عقیل، سروده است:
فَاِنْ کنت لاتدرین ماالموتفانظری الیهانیفیالسّوق وابن عقیل
الی بطل قد هشَّم السَّیفُ وَجْهَهُ و آخَرَ یهوی مِنْ جدار قتیلِ
اصابَهُما فَرْخُ البغی فآصبَحا احادیث من یَسری بکُلّ سبیلٍ
تری جَسَداً قد غیّر الموتُ لونَهُ و نَضْحَ دم سال کلّ مسیل
فِتی کانَ اَجْنی من قتاهٍ جبیّهٍ و اقطع مِنْ ذی شَعرتینِ صقیلِ
اَیرکَبُ اسماءُ الهمالیج آمناً و قد طالبت مذحج بذُحولٍ
تطیفُ حفافیه مرادٌ و کُلَّهم علی رقبهٌ من سائل و مسئولٌ
فَاِنْ اَنْتُم لم تتاردا باخیکم فکونوا بَغایا أرضیّت بقلیلٌ۱
« اگر نمیدانی مرگ چیست، نظارهگر هانی و فرزند عقیل در بازار باش.
به دلاور مردی که بینیاش را شمشیر درهم شکسته و دلیری دیگر که از بلندی، مقتول و شهید، بر خاک افتاده است. تقدیر روزگار و زمانه آنان را قصه و داستان رهگذران ساخته است.
پیکری میبینی که مرگ رنگش را دگرگون ساخته، خون او در هر جویبار و رهگذری جاری است.
جوانمردی که از دخترکان شرمگینتر و از شمشیر دو سر صیقل داده برندّهتر بود. آیا اسماء بیخیال و آسوده بر اسب مینشیند در حالی که قبیلهی مذحج خونخواه هانی از وی هستند؟
قبیلهی مراد نیز گرداگرد اسماء میچرخند و چشم به راه پاسخ پرسش خویشند.
ای قبیلهی مذحج! اگر خونخواه برادر خویش نباشید، به زنان بدکارهای میمانید که به اندکی راضی و دل خوشاند.»
روز عاشورا، زهیر بن قین فرمانده جناح راست سپاه اباعبدالله، فصیح و بلیغ خطبه خواند و از شمار جنایات بنی امیّه، قتل قاری قرآن و یاور پیامبر، هانی بن عروه را بر شُمرد.
هانی پیرترین شهید نهضت حسینی است.
منبع: آینه دران آفتاب، دکتر محمد ر ضا سنگری
۱- تاریخ طبری، محمد بن جریر طبری، مؤسسه ی اعلمی، بیروت، چاپ چهارم، ۱۴۰۳ق، ج۵، ص۲۶۳٫