شب هنگام در تشییع غریبانه ی مولا، در مرثیه خوانی زمین و آسمان هانی پیر، شکسته قامت، سوگوار، تنها، چون درختی در طوفان میلرزید؛ ضجّه می زد و می خواند: پدر و مادرم فدایت ای امیرالمؤمنین، شکیبا و مجاهد و پارسا بودی.
درهای معرفت به رویمان گشودی. زنگار غم از دلهایمان می زدودی. کلید خیرات و برکات بودی. ره می نمودی و دَرِ بدی ها را به رویمان میبستی. بی تو درهای بدی گشوده شد و درهای خیر بسته، افسوس که مردم قدردان تو نبودند. بی علی چه باید کرد؟ هانی همه ی فضایل و خصایل مولایش را در حسن جست و جو کرد. با او همراه شد و در کوفه ی بی ثبات و متزلزل و سست عهد و آشوب زده، کوشید تا دل ها را با یادگار عزیز علی همراه سازد. او کودکی های مولایش حسن(ع) را در کنار پیامبر دیده بود. از زبان او شنیده بود که حسن و حسین(ع)، سید جوانان بهشت اند. هر دو امام اند، برخیزند یا بنشینند. فرزندان و نور چشمان و پاره ی وجود مناند و هانی این همه را بازگو می کرد تا مردم در غبار و هیاهوی تبلیغات اموی از خورشید فاصله نگیرند. هانی در آستانه ی هفتاد سالگی بود و مولایش حسن(ع) چهل ساله. او پیش از این همرزم حسن و حسین در صفّین بود. در هنگام بستن فرات شجاعت حسن و حسین سنگینترین ضربه ها را بر سپاه شام فرود آورده بود. اینک معاویه گستاخ تر و بی پرواتر، در اندیشه ی ستیز با یادگار عزیز پیامبر بود. جاسوسان معاویه در کوفه و بصره دستگیر شده بودند. امام فرمان داده بود آنها را گردن بزنند. نامه ای نیز به معاویه نوشت و شادمانیاش را در شهادت امیرالمؤمنین سرزنش کرد. در پایان نامه نوشت:آیا جاسوس می فرستی؟ گویا جنگ خوش داری؟ نبرد نزدیک است. چشم به راه باش. ان شاءالله. معاویه، هر روز رنگی و نیرنگی تازه داشت.عدّهای از اشراف کوفه را فریفت تا در پنهان، کار امام را تمام کنند. امام در زیر پیراهن زره می پوشید. جایزه ی قتل امام را معاویه صد هزار درهم، سرداریِ یکی از لشکرهای شام و ازدواج با یکی از دخترانش معیّن کرده بود. این وعده ی وسوسه انگیز چه بسیار زرپرستان دنیا زده را تطمیع و جان جگر گوشه پیامبر را تهدید می کرد. رؤیای دنیا و وعده های معاویه آن چنان کارگر بود که حتّی قیس بن سعد، فرمانده سپاه امام در شهر انبار، را فریفت. امام لشکر آراسته بود تا با معاویه بجنگد، اما خدعه ی معاویه و نفوذ جاسوسان کار خود را کرد و امام هانی تنها شد و فریفتگان به خیمه ی وی حمله بردند و غارت کردند و حتّی فرش زیر پایش را ربودند. امام بازگشت و در ساباط با هجوم خوارج مواجه شد و در غربت تنهایی با خنجر مهاجمان زخمی شد. امام در بستر بیماری بود که دریافت رؤسای قبایل به معاویه نامه نگاشته اند و به کوفه اش فرا خوانده اند تا امام را دست بسته تحویل دهند. معاویه نامه ها را نزد امام فرستاد و طلب صلح کرد و امام در موقعیتی که خوارج قصد جانش داشتند و فرماندهان به معاویه پیوسته و سپاه از هم گسسته و خود در بستر زخم و درد افتاده بود، با نرمشی قهرمانانه صلح را پذیرفت؛ صلحی که آخرین حربه ی معاویه بود تا به مردم بگوید من طالب صلحم و حسن خواهان جنگ و خون ریزی، و با این ترفند قتل او را موجّه و پذیرفتنی جلوه دهد.هانی این روزگار تلخ را می دید و سست عهدی مردم و اندکی بعد پیمان شکنی معایه را که بر خلاف عهدنامه ی صلح، فرزندش یزید را به جانشینی برگزیده و زمینه های خلافتش را فراهم می کرد. تنگناهای شهر کوفه امام را به هجرت وا داشت. هانی هنگام خروج امام به شدّت می گریست. مولا و مقتدایش و برادرش حسین را تا بیرون شهر بدرقه کرد. مقصد مدینه بود و هانی کوفه ی بی امام را دیگر بار تجربه می کرد. پیر پارسا و پاک نهاد مولایش را وداع گفت.هانی در همه ی این سالها به دفاع از حریم علوی و تحریف زدایی، و روشنگری درباره ی معاویه پرداخت. سال ۵۰ هجری خبری دهشتناک و تلخ در کوفه پیچید: جُعده دختر اشعث، همسر امام مجتبی به امید همسری یزید و دریافت صد هزار درهم، همسرش را مسموم کرده است. شعله در وجود هانی افتاد. امویان جشن گرفته بودند. حقیقت تنهاتر و غریبتر شده بود. هانی می گریست. هنوز زخم پیشین التیام نیافته بود. اینک تنها تکیهگاه او حسین(ع) بود. صفیّن را به یاد آورد. آن روز شگفت؛ روز عبور از کربلا. هانی کنار مولایش علی بود و ابن عبّاس در دیگر سو. امام از ابن عبّاس پرسید:آیا این سرزمین را می شناسی؟ – نه نمی شناسم – اگر می دانستی اینجا کجاست، تا همانند من نمی گریستی از آن نمی گذشتی. هانی دید که اشک سیلاب وار می چکد. شانه های مولا می لرزد. آه می کشد و پس از هر آه می گوید: مرا با دودمان سیاه کار ابوسفیان، این حزب شیطان و دوستان کفر و فریب و عصیان چه کار؟ هانی دید که در این لحظه ها دست علی، شانه ی حسین را نواخت و گفت: شکیبایی کن!شکیبایی یا اباعبدالله! چرا که پدرت نیز صبورانه با شقاوت و بیداد رو به روست. یعنی حسین در کربلا شهید خواهد شد؟هانی تردید نداشت. چرا که آخرین لحظه ی خروج از کربلا از امام خویش شنیده بود: این جا کربلاست که در آن فرزندم حسین و هفده تن از فرزندان فاطمه به همراه یاران پاکباخته اش به شهادت خواهند رسید و این سرزمین در آسمان ها نیز کربلا نام دارد و همانند مکّه و مدینه و بیت المقدّس شناخته شده است[۱]. در بازگشت از صفیّن دیگر بار از کربلا گذشته بود. این بار نیز خاک را بویید و بوسید و گفت: ای خاک! مردمی از تو برانگیخته خواهند شد که بی درنگ و بدون حسابرسی وارد بهشت خواهند شد. کاش باشم و حسین را همسفر کربلا باشم. امّا نه امام و مولایم گفته بود تو در کربلا نیستی، اما در راه فرزندم حسین محاسن، ارغوانی خواهی کرد. تو در راه فرزندم، غریبانه سر بریده می شوی. تنت وارونه بر دار خواهد شد. سرفرازی تو در تن بی سر توست.کدام روز شیرین و بزرگ این پیشگویی تحقّق خواهد یافت؟ کدام روز سرفراز، بی سر، سراشیب زمین را طی خواهم کرد تا آسمان سهم من باشد؟ کدام روز؟ زمان حسین بود و هنگام نزدیک شدن به روز موعود. هانی بود و شوق شهادت و زمزمه ی هر روزه ی سخن مولایش علی(ع)، در گذر از کربلا؛ در غربت گل، گلاب مانده بود و در هجرت آفتاب، ماهتاب. پیر روشن ضمیر و بصیر کوفه، دست در دامان حسین آویخت تا در موج خیز حادثه ها با سفینه ی نجات همسفر شود. اندوه روزگاران و داغ های مکرّر، در قامت رشیدش اندک شکستگی آفریده بود. سالهای زندگی به هشتاد رسیده بود. فتنه و فریب معاویه ادامه داشت. هر روز خبرهای تازه ای می رسید و هر از چند گاه خبر شهادت شیعیان و مخلصان و باورمندان علوی. سال ۶۰ هجری فرا رسید. ماه رجب و خبری خوش در کوفه پیچید؛ خبر مرگ معاویه، پیر پلید و پلشت و پست؛ در ۱۵ رجب به جهنّم پیوسته بود و دو سه روز بعد، خبر را شکنجه دیدگان و شهید دادگان و شیعیان با شعف و شادی به هم تبریک می گفتند. کوفه سر تا پا شور و وجد و هیجان شده بود. هانی سجده ی شکر به جای آورد. با سیلابی که به منزل سلیمان بن صُرد خزاعی جاری بود برای تصمیم بزرگ جانشینی معاویه و مقابله با حکومت یزید همراه شد.در آستانه ی نود سالگی چه سرزنده و با نشاط شده بود. پیرانهسر جوانی می کرد و روز و شب محفل می آراست تا سیاهی معاویه تداوم نیابد. روزهای میانی ماه شعبان از مکّه خبر رسید که فرزند پیامبر و علی، حسین، از بیعت یزید سر باز زده است و از مدینه به مکّه آمده. چه باید کرد؟ سر انگشت اشارت همگان به منزل سلیمان بود.دسته دسته جوانان پر شور انقلابی در حلقه ی پیران و اصحاب پیامبر گرد می آمدند. همه ی فریادها این بود: ما به حکومت یزید تن نمی دهیم؛ ما خواهان حسینیم. نامه ها نگاشته شد و پیک های بادپا رهسپار مکّه شد. خون امضای پایانی نامه ها بود. استغاثه و تمنا و التماس که یا حسین بیا که جز تو امام نمی شناسیم؛ به نماز جمعه و جماعت نمی رویم. بیا تا در سایه ی شمشیر هایمان نماینده ی بنی امیّه را از کوفه تا کرانه ی شام بتارانیم. بیا که بهار است و سبزه و جوشش چشمه ها؛ بیا که همه چیز هست و تنها تو را در این میانه کم داریم. چشم ها به جاده دوخته شده بود. منتظر و بی تاب آمدن حسین(ع) کوفه در التهاب بود. نعمان بن بشیر، والی و حاکم شهر، تنها در قلمرو دارالاماره حکم می راند. یزید به قدرت رسیده بود. بزرگان کوفه، جوان هرزه پوی، هرزه گوی مست و خام و خونخوار بنی امیّه را می شناختند. می دانستند با او دین بر باد رفته است و حقیقتی که پیامبر بیست و سه سال و دیگران نیم قرن به پای آن خون و اشک و عرق ریختند در آستانه ی انهدام. پنجم شوّال، انتظارها به پایان رسید. کوفه یک پارچه شور و شوق و شعف شده بود. نماینده ی امام، فرزند رشید عقیل، مسلم، همراه با قیس بن مسهّر صیداوی و دو پیک کوفه، عبدالرحمن بن الکدن ارحبی و عمّاره بن عبید سلولی به کوفه نزدیک می شد. شهر به استقبال رفته بود و کوکب دمیده در آسمان تاریک شهر، همراه مردم قدم به کوفه گذاشت. خانه ی مختار ثقفی پذیرای قدوم رسول رشید حسین شد[۲]. مردم دسته دسته می آمدند. بیعت می کردند. دست نماینده ی حسین را می فشردند. پیمان مرگ می بستند و در اشک شوق بیرون می رفتند. استقبال شکوهمند و بدرقهی شکننده. آیا دیگر بار این شیوه تکرار خواهد شد؟ مسلم بن عقیل، برای هانی ناشناخته نبود. او در صفیّن همراه با امام حسن و امام حسین(ع) و عبدالله بن جعفر در میمنه ی سپاه می جنگید. رشادت او را مولایش ستوده بود. هانی در حلقه ی پیشوازان به خانهی مختار آمد. همه ی بزرگان شهر نشسته بودند. عابس بن ابی شبیب شاکری برخاست و سپاس و ستایش الهی گفت و خطاب به مسلم این خطبه را ایراد کرد: من از جانب مردم سخن نمی گویم و نمی دانم در دل آنها چه می گذرد. ولی تو را از باطن خود آگاه می کنم. به خدا سوگند، هر زمان مرا فراخوانی اجابت خواهم کرد و تا لحظه ی مرگ در رکاب تو خواهم جنگید و جز پاداش حق چیزی نمی خواهم. پس از وی حبیب بن مظاهر و سعیدبن عبدالله حنفی سخن گفتند و عابس را تأیید کردند. سخنان عابس، قلب هانی را لرزانده بود. او گفته بود که من از جانب مردم سخن نمی گویم. موجی از تشویش وجودش را پر کرد. عابس حق داشت. این شهر، پایگاه وعده های دروغی و پیمان های سست و چوبین بود. خدایا چه خواهد شد؟ پیر بزرگ قبیله ی مذحج نگران آینده بود. او نیز بیعت کرد و خود را آماده ی فداکاری و جان نثاری ساخت. هم پیمانان و جاسوسان بنی امیّه، عبدالله بن مسلم بن سعید حضرمی و عمر بن سعد، به یزید نامه نوشتند. اوضاع کوفه، سست رأیی و ضعف نعمان بن بشیر را باز گفتند و یزید پس از مشورت با سرجون مسیحی غلام معاویه، به عبیدالله بن زیاد حاکم بصره نامه نوشت که رهسپار کوفه شود، مسلم را همچون مهره ی گمشده بجوید و به قتل برساند و سرش را روانه شام سازد. چه زود ورق برگشت. ابن زیاد شبانگاه، پوشیده و آرام، در هیئتی شبیه به حسین به کوفه آمد. مردم از بیرون شهر تا دارالاماره بدرقه اش کردند و او در کنار دارالاماره چهره گشود و دریافتند که چه فریب بزرگی خورده اند. ابن زیاد نیمه شبان، به دارالاماره آمد و نعمان بن بشیر را به شام فرستاد. فردای آن روز نیز در مسجد جامع سخن گفت. زبان به تهدید گشود. دلهای سست را لرزاند. تار پیمان ها را به تطمیع و ترویز و رعب و هراس گسست و فضای کوفه را دیگر گونه کرد. مسلم شبانه از خانه ی مختار به خانه ی هانی آمد و هانی میزبان سفیر عزیز حسین شد. پس از آن، خانه ی هانی پایگاه شور و حضور مردم شد. مسلم قصد قیام داشت. امّا هانی از شتاب به شکیب میخواند. مسلم عابس بن ابی شبیب را فرا خواند. به امام خویش نامه نگاشت و گفت: فرستاده به اهل خویش دروغ نمیگوید. هجده هزار تن بیعت کردهاند. هرگاه نامه دریافت شد شتاب کن. همه ی مردم با تو همدل اند و بی رغبت به خاندان معاویه. روزهای آخر ذی القعده نامه به دست امام رسید. دیگر کوفه تنها مسلم نداشت. ابن زیاد نیز بود. فرزند زیاد بن ابیه و مرجانه، کانون نیرنگ و فتنه و فریب بود. سران قبایل را به تطمیع و تهدید و تزویر رام می ساخت. موج شایعه ی آمدن سپاه شام را در کوچه و بازار افکنده بود. جاسوسان را برای شناسایی یاران و همراهان مسلم به هر سو می فرستاد. غلام ویژه ی خویش، معقل، را نیز مأمور کرده بود تا با سه هزار درهم همه ی شهر را بکاود و اقامتگاه مسلم را بیابد. معقل در مسجد کوفه با مسلم بن عوسجه ی اسدی آشنا شد و با این یار بزرگ، طرح دوستی ریخت. خود را نماینده ی قبایل دور معرفی کرد که آمده است کمک های مردمی را به رسول اباعبدالله برساند. سه هزار درهم دام فریب شد، به ابوثمامه ی صائدی، مسئول خرید سلاح و خزانه دار مسلم، سپرده شد و معقل رندانه و زیرکانه روزنه ای به خانه ی هانی و فعّالیّتهای مسلم گشود. معقل گزارشگر هر روز فعالیت های مسلم و یارانش بود. پیش از این حادثه و کشف پناهگاه مسلم، شریک بن اعور که همراه عبیدالله بن زیاد از بصره به کوفه آمده بود و با هانی صمیمیتی دیرینه داشت و در دل به خاندان علوی عشق می ورزید، به خانهی هانی آمده بود. شریک برای جلوگیری از شتاب عبیدالله در رسیدن به کوفه و کند کردن آهنگ حرکت، تا شاید حسین زودتر به کوفه برسد، خود را از اسب به زمین انداخته بود. همین زمینه ساز بیماری اش شده بود و بستری شدن در منزل هانی. روزی به شریک خبر دادند که عبیدالله قصد عیادت تو دارد. او مسرور و شادمان چاره ای اندیشید تا کار عبیدالله را یکسره کند. یک هفته پیش از آن هانی بیمار شده بود و عبیدالله به عیادتش آمده بود. عماره بن عبید سلولی به هانی گفته بود ما را هدف جز کشتن این ستمکار نیست؛ اینک خداوند او را در دسترسمان قرار داده است. خونش را بریز و هانی گفته بود نمی خواهم او در خانه ی من کشته شود. شریک بن اعور در منزل هانی هم اتاق مسلم بود. به مسلم گفت: فرصت را مغتنم بشمار. وقتی عبیدالله آمد و نشست از کمینگاه بیرون آی و این خلاصهی فساد و تباهی را گردن بزن. شبانگاه فرا رسید. آن سوی پرده مسلم در کمین بود. شریک در تب و انتظار می سوخت. در نواخته شد و عبیدالله همراه غلامش مهران وارد شد. کنار بستر شریک نشست. مسلم آن سوی پرده در اندیشه بود. عبیدالله سر گفتگو را با شریک، گشود. شریک امّا فارغ از همه ی گفت و گوها آب طلبید و این رمز حمله به عبیدالله بود. انتظار شریک به فرجامی نرسید. دیگر بار آب طلبید. امّا از آن سوی پرده هیچ حرکتی ندید. نگران و پریشان و ملتمسانه خواند: ما ننتظرون بسلمی اَنْ تحیّوها. چه شده است که از سلام به سلمی پرهیز می کنید؟ مهران بوی خطر را احساس کرد. شریک دیگر بار گفت:آبم بدهید؛ هر چند به قیمت جانم تمام شود. ابن زیاد گفت: ای هانی، شریک هذیان می گوید؟ خداوند تو را قرین صلاح بدارد! از سحرگاه تا کنون کارش همین است. مهران دست عبیدالله را را فشرد. او دریافت و به شتاب بیرون رفت. پس از رفتن عبیدالله شریک به مسلم گفت: چرا خونش را نریختی؟مسلم گفت به دو دلیل؛ یکی از آنکه هانی خوش نداشت که در خانه اش کشته شود و دوم آنکه سخن پیامبر را فرا یاد آوردم که فرمود: مؤمن غافلگیرانه نمی کشد. چند روز بعد شریک درگذشت و عبیدالله که بعدها، نقشهی وی را دریافته بود گفت: اگر در کوفه پدرم زیاد مدفون نبود(هراس از تلافی به مثل مردم )، جنازه اش را بیرون می کشیدم و در آتش میسوختم.
******
روزهای نخستین آمدن عبیدالله به کوفه، هانی برای رد گم کردن، هر روز به دارالاماره و دیدن عبیدالله می رفت اما بعدها بیماری را بهانه کرد و نرفت. معقل، جاسوس ویژه و مکّار عبیدالله، سپیده دمان پیش از دیگران به خانه ی هانی می آمد و شامگاهان پس از همه بیرون می رفت و همه ی رویدادها و آمدگان و رفتگان را به عبیدالله گزارش می داد. همه چیز برای عبیدالله روشن بود. لحظه ی تصمیم فرا رسیده بود. یک روز نزدیکان و پیوستگانش را فرا خواند و گفت: مدتّی است هانی را نمی بینم. گفتند: بیمار است. عبیدالله با لحنی طنزآمیز گفت:اگر می دانستم به عیادتش می رفتم. اما شنیده ام حالش خوب است و هر روز بیرون خانه می نشیند! عبیدالله در میان نشستگان چشم چرخاند. نگاهش را بر عمرو بن حجّاج که دخترش روعه، همسر هانی بود درنگ کرد. به وی، اشعث و اسماء خارجه گفت: نزد هانی بروید و بگویید: حق ما را فرو نگذارد و دربارهی ما کوتاهی نکند؛ من خوش ندارم مردی چون او که از بزرگان عرب است نزد من بی ارج و تباه گردد. این آغاز فاجعه بود. آیا عمرو و اسماء و اشعث می دانستند در پس این، توطئه ای نهفته است؟ آیا می دانستند فرزند زیاد چه در سر دارد؟ شاید هم آری؛ اما هراس از عبیدالله آنان را از هر اقدامی باز می داشت. غروب بود. نسیم ملایمی در شهر می وزید. التهاب آفتاب فرو شکسته بود. هانی در کنار خانه نشسته بود. صدای اسبانی او را به خود آورد. اشعث،اسماء خارجه و پدر همسرش عمرو، آمده بودند.
-سلام بر هانی بن عروه، بزرگ قبیله ی مذحج.
-سلام بر شما.
-از نزد امیر عبیدالله زیاد آمده ایم. او از شما یاد کرد و گفت چرا به دیدار ما نمی آید؛ اگر می دانستیم بیمار است به عیادتش می آمدیم.
-کسالت و بیماری مانع شده است.
-اما شنیده است که بهبود یافتهای و هر روز عصر کنار خانه می نشینی؛ دیدارش را نمی پسندی و سستی روا می داری. خوب می دانی که وی چنین رفتاری ر ا تن نخواهد سپرد. سوگندت می دهیم هم اکنون با ما همراه شو تا به دیدار شب رویم. هانی صدا زد جامه برایش فراهم کردند. پوشید. بر استر نشست و شانه به شانه ی عمرو حرکت کرد. هر چه به کاخ نزدیکتر می شد احساس غریب و گنگ در جانش جوانه میزد. احساس خطر کرد. اما در چشم همراهان و رفتارشان رنگ و نیرنگی نیافت. کنار کاخ رسیده بودند.حسّان بن اسماء خارجه کنارش آمد. هانی آهسته با او گفت: ای برادر زاده، سوگند به خدا من اندیشناک و دلواپس و نگران دیدار با این مَردم. گمان تو چیست؟حسّان لختی درنگ کرد و گفت: عمو جان! به خدا من هیچ ناروایی ندارم. هراس به دل راه مده. بی گناهان را باکی نیست. دامگاه گسترده بود. عنکبوت درشت تزویر در گوشه ی کاخ منتظر بود. بوی شوم حادثه با نخستین گامی که هانی در کاخ نهاد در مشامش پیچید. ابن زیاد بر تخت نشسته بود. مغرور و تمسخرگونه، پیر و و یاور پیامبر را نگریست و به طعنه گفت:اتتکَ بحائنٍ رجلاهُ.ابلهانه با پای خویش به قتلگاه خویش آمدی. شریح نشسته بود. آمد و سیمای آرام هانی را از نظر گذراند. عبیدالله قهقهه زد و سپس خواند:
أریدُ حِبائَهُ (حیاته) و یریدُ قتلی عذیرکَ مِنْ خلیلک مِنْ مُراد
من زیستن او را می خواهم؛ اما او کشتن مرا اراده می کند. اینک نسبت به دوست مرادی، عذر خود را بیاور. هانی با طمأنینه و آرامش پرسید ای امیر چه شده است؟ عبیدالله خود را جا به جا کرد و گفت: هانی! بس کن! این کار چیست که در خانه ات فتنه برمی انگیزی و به زیان مسلمانان و امیر یزید عمل می کنی؟ مسلم بن عقیل را در خانه ات پناه می دهی خانه را انبار سلاح و پایگاه عصیان و جمع آوری لشکر میکنی و گمان می کنی این کارها بر من پوشیده می ماند؟
-من چنین کاری نکرده ام و مسلم بن عقیل نزد من نیست.
-نه، چنین می کنی و مسلم نزد توست.
-هرگز چنین نیست. دروغ و تهمت است. ناگهان ابن زیاد فریاد زد:معقل بیا. معقل از پس پرده بیرون آمد. ابن زیاد به هانی گفت:این مرد را میشناسی؟ گفت: آری. همه چیز روشن شده بود. هانی دریافت که رفت و آمد معقل همه خبرها را به عبیدالله رسانده است. سر به زیر افکند. هیچ سخنی برای گفتن نبود. درنگی کرد و سپس آرام و نرم گفت: به گفته هایم گوش بسپار و بدان به خدا سوگند، دروغ نمی گویم. من مسلم را به خانه ی خود مهمان نکرده ام. او خود به خانه ام آمد و از من خواست پناهش دهم .من شرمم آمد که پذیرای وی نباشم و به رسم مهمان نوازی پناهش ندهم. هیچگونه اطلاعی از کار وی ندارم. جریان و حال وی همان است که شنیده ای و میدانی. هم اکنون اگر اراده کنی پیمان می بندم که هیچ اندیشه ی بدی نداشته باشم و غائله ای را هدایت نکنم و بدخواه نباشم و چنانچه اراده کنی گروگان نزد تو بگذارم و بروم و از مسلم بخواهم از خانه ام به هر کجا خواهد برود و ذمّه ی خود را از وی بردارم و به نزد تو باز گردم.
-نه، چنین نمی خواهم. به خدا سوگند باید او را نزد من بیاوری.
-نه، بخدا قسم چنین نخواهم کرد. او را تسلیم نخواهم کرد. گفتگو طولانی شد. فریاد عبیدالله برخاسته بود. هانی ساکت و آرام گوش میسپرد. ناگهان مسلم بن عمرو باهلی، که تنها مهاجر کوفه بود گفت:خدا کار امیر را اصلاح کند. مرا با وی مجال و خلوتی بده تا گفت و گو کنم و گره این کار بگشایم. عبیدالله با اکراه پذیرفت.هانی و مسلم بن عمرو به گوشه ای رفتند. گفت و گو طولانی و صداها بلند و بلندتر میشد. مسلم بن عمرو گفت: ای هانی به خدایت سوگند می دهم خود و قبیله ات را به کشتن مده و خانواده ات را سوگوار نساز. مسلم بن عقیل پسر عموی عبیدالله است. امیر به وی زیانی نمی رساند. من تضمین می کنم وی را نکشد. او را به این ها بسپار. این کار نه عیب است و نه عار. مگر جز این است که به سلطانش سپرده ای؟
– نه، نه این کار موجب ننگ و شرمساری است. من هرگز میهمان و پناهنده ام را به دشمن نمی سپارم.به خدا سوگند اگر بی یاور و تنها باشم نیز چنین نمی کنم تا در این راه بمیرم. من زنده و سالم و توانمندم. شنوا و بینا با بازوان توانا و یاوران فراوانم؛ نه، هرگز تن به این ذلّت نمیدهم.
– سوگندت می دهم چنین کن. عبیدالله از او می گذرد.
– نه، هرگز چنین نخواهم کرد. عبیدالله آخرین سخنان را شنید. خشمگینانه و پرخاش جو فریاد زد: او را نزد من بیاورید. هانی را نزدیک بردند. ابن زیاد با رگهای بر آمده و چشم های خونین فریاد زد:یا باید او را به من بسپاری یا گردنت را به تیغ خواهم سپرد. هانی بی هیچ هراس پاسخ داد:به خدا شمشیرهای برّان گرداگرد خانه ات فراوان است.
-وای بر تو، مرا از شمشیرهای برّنده می ترسانی؟ او را نزدیک تر بیاورید. هانی را نزدیکتر آوردند. ابن زیاد با چوب دستی چنان بر سر و صورت پیر کوفه زد که خون جاری شد و بینی شکست. هانی چالاک و جوانانه جستی زد تا شمشیر یکی از سربازان ابن زیاد را بگیرد، امّا حلقه زدند و بازوانش را گرفتند. عبیدالله تمسخرکنان و قهقهه زنان گفت:پس از نابودی خوارج، خارجی و شورشگر شده ای. خون تو بر ما حلال است. او را بکشانید و ببرید. سربازان کشان کشان او را در اتاقی افکندند و در را بستند. ابن زیاد مأموران فراوان آماده کرد و فرمان داد سخت از وی نگهبانی کنند. هانی خونین و تنها در غربت اتاق تاریک و بسته، از دارالاماره به صفّین سفر کرد!
منبع:آیینه داران آفتاب، دکتر محمد رضا سنگری پاورقی:
[۱] بحار الانوار، علّامه ی مجلسی، چاپ ۱۱۰ جلدی، تهران، ج۴۴، صص ۲۵۴-۲۵۲
[۲] در تاریخ طبری،ج۵،ص۳۵۵ آمده است که مسلم نخست وارد منزل مختار شد، در البدایه و النهایه، ج۸، ص ۱۵۴ منزل مسلم بن عوسجه، و در الفتوح، ج۵، ص ۵۶ منزل سالم بن مسیّب و در الطبقات الکبری، ج۴،ص ۳۱ منزل هانی بن عروه نگاشته شده است. شاید حضرت مسلم در آغاز ورود، به منزل مختار و سپس به منازل دیگر رفته است.