تبار و نژاد هانی بن عروه بن نمران بن عمرو بن قعاس بن عبد یغوث بن مخدش بن حصر بن غنم بن مالک بن عوف بن منبّه بن غطیفبن مراد بن مذحج ابویحیی مذحجی مرادی غطیفی است.
زمان پیوستن به اباعبدالله: او در کوفه، و در آغاز نهضت اباعبدالله به یاری مسلم بن عقیل شتافت و او را پناه داد.
نحوهی شهادت: وی با نیرنگ عبیدالله زیاد به دارالاماره آورده شد و در روز هشتم ذیالحجه به دست رشید، غلام ابن زیاد، در بازار چوبداران کوفه به شهادت رسید و تن وی وارونه به دار آویخته و سر وی به دمشق فرستاده شد.
سن ۹۰ سال. حتی بیش از ۹۰ سال نوشتهاند. برخی او را در هنگام شهادت ۸۳ ساله دانستهاند. در کتاب حبیب السّیر ۸۹ سال آمده است.
ویژگیها و فضایل: وی از اصحاب پیامبر، دارای موقعیت سیاسی-اجتماعی در یمن و کوفه، قهرمان نبردهای جمل، صفین و نهروان، یاور حجر بن عدی در قیام بر ضد زیاد بن ابیه، عابد و زاهد، فرمانده سیهزار نیروی مسلح، راوی روایات و مفسر آیات، شجاع، بصیر در دین، حافظ اسرار ولایت و محبوب در میان مردم بود.
نام در زیارتنامهها و منابع: برای هانی زیارت مخصوص هست: سلام الله العظیم و صلواته علیک یا هانی بن عروه السلام علیک ایها العبد الصالح الناصح لله و لرسوله و امیرالمؤمنین و الحسن و الحسین(ع) (بخشی از زیارتنامه). در کتب معتبر مانند: تاریخ طبری: ج۵، ص۳۶۴، ابصار العین: ص۱۳۹، مقتل الحسین: عبدالرزاق مقرم: ص۱۵۱، مروج الذهب: ج۳، ص۵۹، اخبار الطوال: ص۲۳۳، ارشاد: شیخ مفید، ج۲، صص۱۴۰- ۱۳۹، تاریخ یعقوبی: ج۲، ص۵۹، فرسان الهیجاء: ج۲، ص۱۴۰، تاریخ حبیب السیر: ج۲، ص۲۴۳، تنقیحالمقال: ج۳، ص ۲۸۸، سفینهالبحار: ج۸، ص۷۱۳، تاریخ کامل: ج۴، ص۲۶، انصارالحسین: ص۱۲۱ و … به زندگی و شهادت وی اشاده شده است.
رجز : رجزی را به وی نسبت ندادهاند.
اطلاعات دیگر ۱٫در سفینه البحار (ج۸، ص۷۱۳) آمده است که حضرت علی(علیه السلام) در اخبار غیبیهی خود به نحوهی شهادت هانی اشاره کرده است. ۲٫همسر هانی، روعه، دختر عمرو بن حجاج بود. هانی با نیرنگ ابنزیاد و با مشایعت عمرو بن حجاج، اشعث و اسماء خارجه به دیدن عبیدالله زیاد رفت. او کاملاً عادی و طبیعی به دارالاماره رفت اما نزدیک کاخ، احساس خطر کرد و به حسان بن اسماء خارجه گفت: ای برادرزاده به خدا از این مرد، عبیدالله، هراسناک و نگرانم. تو چه میپنداری؟ او گفت: عمو، به خدا من هیچ ترسی برای تو ندارم. هراس به دل راه مده، تو بیگناهی. ۳٫غافلگیری و بردن مزورانهی هانی به کاخ عبدالله کاملاً در آغاز ورود هانی روشن شد. عبیدالله به محض ورود هانی گفت: اتتک بحائن رجلاهُ؛ یعنی با پای خود به سوی مرگ آمد. شریح قاضی نیز نشسته بود. عبیدالله این شعر را خواند: ارید حبائه(حیاته) و یرید قتلی عذیرک من خلیک من مراد؛ من عطای (زندگی) او را میخواهم ولی وی ارادهی کشتن من کرده است. عذر خود را نسبت به دوست مرادی بیاور! ۴٫سه روز پس از شهادت هانی، با کمک روعه، همسرش، و همسر میثم تمار، تن بی سر هانی به خاک سپرده شد. محل دفن او همین نقطهای است که اکنون نزدیک مسجد کوفه وجود دارد.
پیرترین شهید
نام او با قبیلهی مذحج یگانه شده بود. مذحج را به او میشناختند و او را نشانهی مجد و عظمت و عزت مذحج. موی سپید یله، ابروان پرپشت با دو چشم نافذ و بصیر و محاسن سپید و قامتی رشید که گذشت نود سال هنوز در آن سستی و کژی نیافریده بود. از کوچههای کوفه که میگذشت پیر و کودک و جوان به احترام میایستادند و شکوه قامت این پیر زاهد و شجاع و آشنا را بدرقه میکردند. نیم قرن پیش همنشین پیامبر بود و نبردهای هولناک و صحنهها و لحظههای خطیر را دیده و چشیده بود. بارها محبت پیامبر در هیئت لبخندها و ستودنها او را در نگاه دیگر یاران، شاخص و ممتاز ساخته بود. وقتی که ابرهای فتنه آسمان مدینه و مکه را تار کرد و پیامبر(صلی الله علیه وآله) سر بر زانوی علی چشم فرو بست، هانی جز به سیمای علی(علیه السلام) دیده نگشود. از پیامبر شنیده بود که علی حق است و حق با علی است و او که روشن بین و حقیقتیاب و آزاده بود جز بر مدار علی نچرخید و راه از صراط مستقیم مولا جدا نکرد. در یمن موقعیت و جایگاه ویژهاش وی را محبوب همگان کرده بود. مسافرانی که از یمن به کوفه میآمدند در سایهی مهماننوازی و کرامت هانی میآرمیدند و ستمدیدگان و درماندگان وی را پناه و تکیهگاه امن و مطمئن خویش میشناختند. بیست و پنج سال غربت و تنهایی و خانهنشینی علی، زخمی بود که در جانش دهان گشوده بود. حقیقت مظلوم را میدید، میسوخت و میگداخت و هر جا مجال و فرصتی مییافت از روشنگری دریغ نمیکرد. معاویه از وی میهراسید؛ نفوذ کلام و پایگاه اجتماعی هانی راه را بر معاویه بسته بود. وقتی کثیر بن شهاب مذحجی، والی خراسان، به کوفه گریخت و در خانهی هانی پنهان شد، معاویه هانی را به قتل تهدید کرد و هانی بیهیچ هراس و دلواپسی به مجلس معاویه رفت. معاویه وی را نشناخت. پس از پراکنده شدن مردم معاویه از هانی که همچنان در مجلس مانده بود، پرسید: چه خواستهای داری؟ هانی قاطع و استوار گفت: مرا نمیشناسی؟ من هانی بن عروهام. معاویه غافلگیر شده بود. درنگی کرد و گفت: امروز آن روز نیست که پدرت میخواند:
اُرجِلُ جـــــــــمیّی و اَجْزُ ذَیْلی و نخمی شکّتی اَفقُ کُمیتُ
امشی فی سراه بنی غطیف اذا ما سامنی ضَمــیمَ ابیتُ
گیسوان خویش را شانه میزنم و دامنکشان بر مرکب راهوار خویش، که سلاحم را حمل میکند، مینشینم و همراه با بزرگان قبیلهی غطیف رهنورد جاده میشوم. هرگاه ناگوار و ناخوشایندی در راه چهره نماید، روی برمیگردانم و پرهیزکنان از آن میگذرم.۱ هانی گامی پیشتر نهاد و گفت: من امروز عزیزتر و برتر از آن روزم. معاویه چهره در هم کشید و گفت: به چه چیز عزیزی؟ و هانی کوبنده و محکم پاسخ داد: به اسلام! غرور اموی در هم شکسته شد. معاویه، پیش روی خود مردی را میدید که ترس در حریم قلبش بال و پر ریخته بود و شجاعت و عظمت در پژواک صدایش و گردش چشمهایش موج میزد. خود را بر تخت جابهجا کرد و مسیر سخن را تغییر داد و پرسید:
کثیر بن شهاب کجاست؟
-وی نزد من، و در میان سپاه توست!
-او از طرف من والی خراسان بود و خوب میدانی که بسیار اموال ربوده، اینک به تو پناه آورده است. از تو تمنای بازپسگیری اموال به یغما رفته دارم. بخشی از آنچه را مال اوست به وی ببخش و هرگونه میدانی با وی رفتار کن! در صدای فرزند ابوسفیان عجز و ضعف احساس میشد.
هانی بیرون آمد و معاویه قدمهای استوار وی را تعقیب میکرد. سالهای زندگی هانی از ۶۵ گذشته بود که شورش مدینه به اوج خود رسید و در روز هجدهم ذیالحجه سال ۳۵ عثمان، خلیفهی سوم، پس از دوازده سال حکومت به دست انقلابیون خشمگین مصر و عراق و همدستی گروهی از مهاجر و انصار کشته شد. خبر مرگ عثمان بهت و نگرانی و سرگردانی همگان را برانگیخته بود. چه باید کرد؟ کدام ناخدا، کشتی طوفانزدهی امت را به ساحل آرامش و امن هدایت خواهد کرد؟ چه کسی پس از این همه انحراف، داد و عدل را به جامعه بازخواهد گرداند؟ دلها و زبانها و چشمها به کانون عدالت و فضیلت دوخته شد. بزرگان قوم چون عمار یاسر، رفاعه بن رافع، مالک بن عجلان، ابوایوب انصاری و ابوالهیثم بن التّهیان مردم را برمیانگیختند تا علی را به ولایت و خلافت راضی کنند. اندکاندک مردم همصدا شدند و همچون شتران تشنهای که رشتهی ریسمان و عقال گسسته باشند و به آبشخور خنک و زلال رسیده باشند، بر علی هجوم آوردند آنسان که گویی قصد قتل وی دارند یا اندیشهی کشتن دیگری را در فرا روی وی دارند.۲ امام از پذیرش خلافت سر باز زد و گفت: من مشاور شما باشم بهتر از آن است که فرمانروایتان باشم. اما جمعیت فریاد میزد تا با تو بیعت نکنیم رهایت نمیکنیم. هانی، دستهای سستی را که به نشانهی بیعت دستان مولا را فشردند میشناخت؛ اما هر چه بود بیست و پنج سال غربت و تنهایی و محرومیت جامعه از عدالت علی(علیه السلام) پایان مییافت. بیستوپنجم ذیالحجه بود؛ یک هفته پس از قتل عثمان و امواج دستها که از هم سبقت میگرفتند تا دستان علی را بفشارند و خلافت و امامت وی را پاس بدارند. چه زود رشتهها گسست. چه زود با نخستین جلوههای عدالت، سوسوی شعارهای علیخواهی خاموش شد و چه پرشتاب دستهای دیروزین بیعت، آشنای قبضهی شمشیر ستیز با تجسم عدالت و فضیلت شد. شیوهی علی تقسیم بیتالمال در کامهای آزمند و حلقومهای جهنمی سیریناپذیر نبود. هانی میدید مولایش به قرص نانی جوین اکتفا میکند، پیرهنی وصلهدار بر تن میکند، سر بر بالشی از سنگ میگذارد، با دردمندان و چون محرومان زندگی میکند و رسم خویشاوندنوازی و دستودلبازی عثمانی ندارد. شنبه، روز نوزدهم ذیالحجه، دومین روز بیعت، هانی زیر گدازههای فریادهای علی نشسته بود. حس میکرد که تازیانههای این فریاد کدام تن را نشانه رفته است. میدانست که امتداد این سخنان تیغها را از نیام بیرون خواهد کشید و ابرهای فتنه گسترهی اسلام را خواهد پوشاند. علی بر منبر پیامبر نشسته بود و روشن و بلیغ میگفت: مردم! من شما را به راه روشن پیامبر فرا میخوانم و فرمانهای خویش را در جامعه جاری میکنم. به آنچه میگویم عمل کنید و از آنچه بازمیدارم بپرهیزید. آنگاه نگاهش را به انبوه جمعیت سمت راست و چپ گردانید و فرمود: ای مردم! هرگاه من این گروه فرو رفته در دنیا را، که مالکان مرکب و آب و زمین و غلامان و کنیزکان زیبارو شدهاند، از فرورفتن در درههای هولناک زرپرستی و دنیاپرستی و ستمبارگی باز دارم و حقوق دینی خویش آشنا سازم، بر من انتقاد نکنند و نگویند فرزند ابوطالب ما را از حقوق خویش محروم کرد. آنان که میانگارند که بهسبب همصحبتی با پیامبر بر دیگران برتری دارند و سهم افزونتر از بیتالمال، باید بدانند که معیار برتری چیز دیگری است. برتری از آن کسی است که ندای خدا و پیامبر بشنود و دین را شسته از غبار توجیه و تحریف بپذیرد؛ آنگاه همهی افراد، حقوق برابر خواهند داشت. شما بندگان خدا، و مال مال خداست و به مساوات تقسیم خواهد شد. هیچکس بر دیگری برتری ندارد. بیتالمال میان همگان تقسیم میشود و عرب و عجم در آن یکسانند.۳ همین سخنان، طلحه و زبیر و مغیره بن شعبه را به حلقهی مخالفان گره زد. همین رفتار قاطع، پروردگان حکومت عثمان را که غرق در زر و ثروت بودند برانگیخت تا به عایشه در مکه بپیوندند و به بهانهی خونخواهی عثمان، شعلهی جنگ جمل را برافروزند. هانی میدید که عبدالله بن ابیربیعه، استاندار عثمان در صنعای یمن، با ثروتهای بادآورده هزینهی جنگاوران جمل را میپردازد و یعلی بن امیه، یکی از فرماندهان سپاه عثمان، ششصد شتر و دههزار دینار برای تأمین مخالفان فراهم میآورد و عبیدالله بن عامر، استاندار بصره، با مروان بن حکم و گریختگان بنیامیه در مکه گرد میآیند تا همسر پیامبر را برای حرکت به بصره و جنگ با علی(علیه السلام) تشویق کنند. جمل آغاز شد و هانی دوشادوش مردان مجاهد و وفاداران به فرهنگ و راه علی، که به شانزده هزار میرسیدند، رویاروی ناکثان ایستاد. امام پرچم را به دست فرزند خود محمد حنیفه سپرد و به میدان فرستاد. گروهی به محمد حنیفه گفتند: چرا امام، تو را به میدان فرستاد ولی دو فرزند دیگرش حسن و حسین را از رفتن بازداشت. محمد پاسخ داد: من دست پدرم هستم و آنان دیدگان وی. او با دستش از چشمان دفاع میکند.۴ هانی، آن روز مولایش علی را دید که در یک دست پرچم و در دست دیگر شمشیر، چنان در انبوه سپاه دشمن فرو رفت که خون، گسترهی میدان را جای جای رنگ میزد و پس از فروشکستن سپاه با شمشیرش که کج شده بود بازگشت و با زانویش آن را راست کرد؛ در حالی که حسین دوشادوش او حرکت میکرد. او شنید که حسین به پدر میگوید: پدر جان، ما کار حمله را صورت میدهیم. شما اندکی نفس تازه کنید و توقف کنید. و امام با تبسمی او را نواخت و دیگر بار نبرد را آغاز کرد. هانی میجنگید. خون از هر سو جاری بود. صدای رعدگونهی علی در میدان میپیچید: وَیلکم اعقروا الجَمَل فانّه شیطان! فضای میدان از هایوهوی سواران، چکاچک شمشیرها، پرواز تیرها و نالهی زخمیها لبریز بود. هانی شمشیرزنان شعارهای مولایش علی(علیه السلام) را تکرار میکرد؛ یا منصور امِتْ، حم لا ینصرون. غروب روز پنجشنبه دهم جمادیالثانی سال ۳۶ فرا رسید. جمل پایان یافته، چهاردههزار کشته در میدان جنگ افتاده بود. هانی امام خویش را میدید که از میان کشتگان جمل میگذرد و با آنان سخن میگوید. به کعب بن سور رسید که قرآن برگردن در خون افتاده بود. وی قاضی بصره بود و برانگیزانندهی دیگران به نبرد. امام فرمان داد قرآن از گردنش بگشایند. آنگاه فرمود: ای کعب! من وعدهی خدا را راست و استوار یافتم، آیا تو نیز وعدهی پروردگارت را چنین یافتی؟ آنگاه فرمود: لو نفعک و لکنَّ الشیطانَ اضلّکَ فَاَزَلّکَ فجعلک الی النار۵ ؛ دریغا از این دانش که داشتی و از آن سودمندی نیافتی. شیطانت گمراه کرد و لغزاند و به آتشت کشاند. هانی در پی این پیروزی، همرکاب مولایش میدان خونین جنگ را رها کرد. آتش فتنه خاموش شده بود. عایشه در محاصره و محافظت شدید برادرش محمد بن ابیبکر به مدینه بازگشته بود. اما نه … فتنه از دیگرسو دندان نشان میداد. معاویه، صحنهگردان پنهان جمل، لشکر میآراست و به تحریک میپرداخت. امام تصمیمی بزرگ و زیرکانه گرفت، تغییر مرکز حکومت و سفر به کوفه. جمعی از بهترین یاران امام در نبرد جمل از کوفه بودند. کوفه به مرکز اقتدار معاویه نزدیک بود و تکیه بر این وفاداران و پاکبازان به صواب نزدیکتر. ششهزار و پانصد و شصت تن از کوفه امام را یاری کرده بودند ۶ و هانی یکی از این مجاهدان صادق و عاشق بود. دوشنبه دوازدهم ماه رجب سال ۳۶ هجری امام با گروهی از همراهان از بصره عازم کوفه شد. مردم کوفه به استقبال آمده بودند و قبیلهی مذحج، قبیلهی هانی، پرشور و گرم و عاشقانه میخواندند: خوش آمدی مولا، خوش آمدی آقا. امام در رحبه، زمین وسیع و باز کوفه، فرود آمد. در مسجد آنجا نماز گزارد و با مردم سخن گفت.
*****
هانی سر از پا نمیشناخت. کوفه عطر نفسهای علی یافته بود. خطبههای آتشین امام جانهای سرد را گرمی میبخشید. سرسخت ترین مخالفان که در جمل امام را یاری نکرده بودند، با شنیدن خطبهها شرمسارانه از امام طلب عفو و بخشش میکردند. استانداران برگزیده شدند. مأموریتها آغاز شد. ستیز با فقر، گسترش عدالت، همدلی و همدردی با رنجدیدگان و بینوایان شیوهی علی بود و شب در هقهق گریه و جزر و مد قامت در نخلزاران رسم عبادت وی. هانی مولای خویش را میدید که چونان همهی کشاورزان، عرقریزان چاه میکند، نخل مینشاند و آبادی و سرسبزی میآفریند. بیخبر نبود که دستهای مهربان امام بر زخمها مرهم مینهد. شبانگاه تیمارداری میکند و اشک از گوشهی چشم کودکان یتیم میزداید. رنج بزرگ علی حاگمیت معاویه بود. او در شام دام فریب گسترده بود. خود را ولیّالدّم عثمان میخواند. شعلهی احساسات عوام را دامن میزد و به مدد عمروعاص فضایی تار و مرگبار آفریده بود. زاهدان سادهلوح و زرپرستان و دلبستگان دنیا نیز در حلقهی سخاوت اموی به تحریف و دروغ و حدیثپردازی مشغول بودند و این همه، جهان اسلام را تهدید میکرد. سرانجام صحنه برای نبرد آماده شد. روز چهارشنبه پنجم ماه شوال سال ۳۶ اردوگاه نخلیهی کوفه، هزاران عاشق جانبرکف و مجاهدان سالک را در خویش گرد آورده بود. همه گوش به فرمان، رزمنده و شیفتگان شهادت بودند. هانی، پیر پاکنهاد و پرهیزگار، نیز در این حلقهی عاشقانه بود. هر چند نشان پیری در نظارهی موی سپیدش آشکار بود، دل پرشور و جان لبریز سرور جوانی بود. شمشیر بر کمر بسته، اسب زین کرده، زره پوشیده و کلاهخود بر سر نهاده منتظر اشارت امام بود. پنجشنبه ششم ماه شوال صبحگاهان امام از سپاه سان دید. آنگاه بر ارتفاعی ایستاد. یاران را از نگاه تیزبین و ژرف خویش گذراند و بلیغ و رسا سخن آغاز کرد: «سپاس خدای را به پاس هر شبی که فرا آید و تاریکی بال و پر بگشاید. ستایش خدا را آنگاه که ستارهای چشم گشاید و دیری نپاید که پنهان شود. سپاس خدای را که دادههایش بیپایان و بخششهایش فراوان است. ای مردم! طلایهداران سپاه را پیشتر اعزام کردهام و به آنان فرمان دادهام که در کرانهی فرات درنگ کنند تا فرمان من برسد. اینک زمان آن رسیده که از آب بگذریم و مسلمانان آن سوی دجله را فرا خوانیم تا همراهمان شوند یاریگرمان باشند. عقبه بن خالد را فرماندار کوفه کردهام. همراهتان شدم تا کسی از حرکت سر باز نزند. به مالک بن حبیب یربوعی فرمان دادهام که عقبماندگان و متخلفان را رها نکند و همگان را با شما همراه کند.»۷ سپاه تکبیرگویان وفاداری و همراهی را اعلام کرد. در جان هانی غوغا بود. چرا کسانی از میدان میگریزند. سرمیپیچند. بهانهها را سپر جان میکنند و فیض همراهی علی(علیه السلام) را از دست میدهند. کاش هزار جانم بود تا هزار بار در رکاب مولا جان میباختم. در این اندیشه بود که ناگهان معقل بن قیس ریاحی برخاست. او پرشور و غیور بانگ برآورد: به خدا سوگند، جز بُزدل و مشکوک سرپیچی نمیکند و جز دورنگ و منافق درنگ نمیشناسد؛ بهتر آن بود که به مالک بن حبیب میفرمودی متخلفان را به تیزی تیغ بسپارند. امام پاسخ داد: فرمانهای بایسته را به وی دادهام و به خواست خدا او سرپیچی و تخلّف نمیکند. دیگران سرِ سخنگفتن داشتند که امام امان نداد و فرمان داد اسبش را حاضر کنند. پای بر رکاب نهاد و گفت: بسمالله. وقتی بر زین نشست گفت: سبحان الّذی سخَّر لنا هذا و ما کُنّا مقرنین و انّا الی ربّنا منقلبون. حر بن سهم ربعی پیشاپیش اسب مولا رجز میخواند. مالک بن حبیب عنان اسب امام را گرفت و اندوهگنانه گفت: مولای من، این رواست که با مسلمانان به رزمگاه و جهاد بروی و مرا برای گردآوری متخلّفان رها کنی؟ امام با تبسم و مهربانی پاسخ داد: تو در این جا کارسازتر از آنی که با ما باشی. این گروه هر پاداشی دریافت کنند تو با آنان شریکی. ابن حبیب شادمانه گفت: سمعاً و طاعهً یا امیرالمؤمنین.۸ لشکر از کوفه گذشت. هانی در انبوه لشکر، تنها چشم به مولای خویش داشت. گاه نزدیک میشد تا در اقیانوس آرام نگاه امام، به کرانههای سبز یقین و آرامش سفر کند. لبهای زمزمهگر امام را مرور میکرد تا ذکر بیاموزد و بر اطمینان قلب خویش بیفزاید. نماز ظهر به امامت آفتاب برگزار شد. هانی دو رکعت نماز ظهر را با امام گزارد و نماز عصر را در دیر ابوموسی، جایی در دو فرسنگی بیرون شهر کوفه، به مولای خویش اقتدا کرد. در منزلِ «ترس» نماز مغرب و عشا برپا شد و سپس امام اردو زد و تا صبحگاهان به عبادت و استراحت پرداخت.
– چه سفر پرشوری! چه لحظههای متبرک و سرشاری. من همسفر آفتابم؛ مسافر آسمان. همپای کسی که همسفر پیامبر در حرا و معراج بود. هانی! مبارک باد این همراهی و همسفری. قافله میرفت و هانی هرگاه مجالی مییافت، خود را به حریم نفسهای مولا میرساند تا عطر بهشت را در سینه بریزد و عشق را در قلب و جانش بارورتر کند. به سرزمینی رسیدند که در ساحل فرات، دامن گسترده بود. ناگهان امام ایستاد. نگاهش را به کرانههای زمین چرخاند. اندوهی سیمای روشنش را فراگرفت و انفجار و بغضی گسترهی دشت را پوشاند. همه در شگفت، مولای خویش را نگاه میکردند. از اسب فرود آمد. هانی نزدیکتر شد. حسی غریب بر جانش پنجه میکشید. اللهاکبر! امام به نماز ایستاد. هانی در بهت و حیرت شانههای لرزان مولایش را مرور میکرد.
– اینجا کجاست که امام نابههنگام نماز میگزارد. رکعتان امام پایان یافت. چنگ در خاک فرو برد، برداشت و بویید. اشکریزان گفت: خوشا به حالت ای خاک کربلا که گروهی از تو محشور میشوند و بیحساب وارد بهشت میشوند. هانی خاک را بویید. بوی سیب در شامهاش منتشر شد. گردبادی از درد در وسعت روحش پیچید. گریست و اشک بر خاک داغ فرو چکید. امام سخن میگفت. هانی سر برداشت. به پهنای صورت، اشک، جویبار جویبار جاری بود.
– خانوادهای بزرگ در این سرزمین فرود میآیند. وای بر آنان از شما؛ وای بر شما از آنان! سعید بن وهب با شگفتی پرسد: آقا منظورتان چیست؟
– وای بر آنان از شما که آنان را میکشید. وای بر شما از آنان که خداوند، شما را به مکافات قتلشان به آتش میافکند. انگشت امام، نقطهنقطهی دشت را نشان میداد. اینجا خوابگاه مرکبشان، آنجا خیمهگاهشان و اینجا قتلگاهشان خواهد شد.
– من در کدام سو خواهم بود؟ با آتشی از شوق همراهشان یا در شرارههای آتش خشم خدا، رویارویشان. آیا تا آن روز خواهم بود؟ خدایا یاریم کن و زندگیم بخش تا شهید این سرزمین غریب باشم. قافله از کربلا گذشت و هانی هر از گاه واپس مینگریست و اشکریزان جایجای دشت را مرور میکرد. هنوز بوی سیب در سینهاش بود. میرفت و میخواند: ای زمین کربلا، ای بهشت شهیدان و خوبان، آیا هانی را دیگربار پذیرا خواهی شد؟ آیا خون بیارج مرا با بوی غریب سیب خواهی آمیخت؟ سپاه نیرومند امام به صفین رسید. پیش از امام معاویه به آنجا رسیده بود؛ با سپاهی گران و انبوه آب فرات را در محاصره آورده بود تا مقاومت لشکر علی را بشکند. اما چه زود نبرد شکوهمند یاران و شجاعت مالکاشتر و اشعث، فرات را آزاد کرد و امام بزرگوارانه و جوانمردانه، آب از دشمن دریغ نداشت و به انتقام نپرداخت. هر روز رویارویی و نبرد بود؛ هشتاد و پنچ بار جنگ و دهها بار گفتوگو. سرانجام روز چهارشنبه هشتم ماه صفر سال ۳۷ جنگ سراسری آغاز شد. چکاچک شمشیرها و فشافش تیرها و بارش خونها میدان صفین را پر کرد. جنگ از بامدادان تا شبانگاهان ادامه یافت. هانی چون جوانان میجنگید. زخم و خستگی را نمیشناخت. تکبیر میگفت و در انبوه سپاه دشمن فرو میرفت. نبرد به نیمروز سیزدهم ماه صفر رسید؛ روزی که شب هولناک لیلهالهریر را پشت سر نهاده بود. معاویه تا شکست فاصلهای نداشت. مالکاشتر فریاد میزد: «مردم، تا پیروزی به بلندی یک کمان بیشتر فاصله نمانده است.» معاویه پریشان و درمانده به نیرنگ عمرو عاص پناه برد و ناگهان قرآن بزرگ دمشق به کمک ده نفر بر نیزه افراشته شد و شعار «حاکم میان ما و شما کتاب خداست» فضای میدان را پر کرد. صدای رقتبار و ترحمانگیز سپاه شام همه سو میپیچید: ای مردم عرب، محض زنان و دخترانتان خدا را در نظر آورید. خدای را خدای را دربارهی دینتان. پس از مردم شام چه کسی از مرزهای شام دفاع و پاسداری خواهد کرد و پس از مردم عراق چه کسی مرزهای این سرزمین را پاس خواهد داشت؟ اگر همهی ما کشته شویم چه کسی برای جهاد با روم و ترک و کافران دیگر، خواهد ماند؟ آهنگ محزون و همخوانی مداوم شامیان کارگر افتاد. قرآن بر نیزه، عاطفهها ربود و اندیشهها و احساسات با این کار و شعار تسلیم شد. افتخارآفرینان و پایداران میدان سست شدند و چونان افسونشدگان دیده بر مردانی دوختند که قرآن فریب بر نیزه افراشته بودند. عبدالله بن عمرو عاص، چهرهی زاهد و مقدسنما، میان دو سپاه قرار گرفت و فریاد زد: اگر نبرد برای دنیا بود از حد گذشت و اگر برای آخرت و دین، هر دو حجت را بر هم تمام کردید؛ بیایید حکومت کتاب خدا را بپذیرید. سادهلوحان فریب خوردند. هانی میدید که تنها چهرههای بزرگی چون مالک، عدی بن حاتم و عمرو بن الحمق، آن سوی چهرهها و شعارها را میشناسند. اشعث بن قیس که پیشتر با معاویه سر و سری داشت، از جنگ کنار کشید و هنوز چند ساعتی نگذشته بود که بیستهزار نفر از رزمندگان عراق، غرق در سلاح و با پیشانیهای پینه بسته میدان نبرد را ترک کردند و مقابل امام ایستادند و به جای «یا امیرالمؤمنین» او را «یا علی» خطاب کردند و گستاخانه گفتند: دعوت قوم را بپذیر وگرنه با تیغ روبهرو خواهی شد، آنسان که عثمان بن عفان را کشتیم. به خدا سوگند، تو را میکشیم هرگاه لبیکگوی صلح و آشتی نباشی. خدعه کارگر افتاده بود. عابدان تهیمغز و زاهدان پیشانی از سجده پینهبسته، فریاد میزدند: سردارت را از نبرد برگردان وگرنه سر از تو برمیداریم! مالک را برگردان وگرنه زنده به معاویهات تحویل خواهیم داد! دیروزیان همراه، حتی فرماندهان، فریاد میزدند: مالک را برگردان، جنگ را پایان ده وگرنه چون عثمان تو را خواهیم کشت. امام یزید بن هانی را فرستاد که مالک را برگردان. یزید مالک را گفت: روا نیست تو در میدان باشی و علی کشته یا اسیر شود. سردار، پریشان و اندوهناک برگشت. خیمهی امام را در محاصرهی آشوبگران دید. فریاد زد: وای بر شما تا پیروزی چند گامی نمانده است. معاویه قرآن و سنت نمیشناسد. این تزویر پسر عاص است. و فریبخوردگان هیاهو کردند که ما از تو پیروی نمی کنیم؛ از ما دور شو. بین فریب خوردگان و یاران مالک نبرد و اختلاف درگرفت. به اسبهای هم تازیانه زدند. بدگویی و ناسزا آغاز شد و امام فریاد زد: از هم فاصله بگیرید. آشوبگران فریبخورده، پیش چشم امام فریاد زدند: علی به داوری قرآن راضی شده است. میدان دیگرگون شده بود. امام ساکت و غمگین نظارهگر غوغای بیستهزار نفر بود که برای قراردادن امام در مقابل عمل انجامشده یکصدا میگفتند: علی راضی به داوری قرآن است. هانی، فریادهای گمشدهی مالک را میشنید. موعظههای عمرو بن الحمق را میدید و آنسو اصرار و پافشاری انبوه وازدگان سستاندیشهی گستاخ را. سرانجام نامهی معاویه رسید که برای صلاح امت! و حفظ خونها، دو نفر از دو سو حکمیت کنند. امام نخست ابن عباس و سپس مالک را معرفی کرد و غوغاگران ابوموسی اشعری را. رهآورد این فشار و بیپروایی و نامردمی، فریب ابوموسی بود و سرانجام فتنهی همین مقدسنمایان خشکسر و خروجکرده بر امام به نام خوارج؛ فریبخوردگانی که بعدها معترض و متعرض امام شدند که چرا حکمیت را پذیرفته، به نیرنگ عمروعاص تن داده است. از متن صفین، نهروان رویید و منحرفان دیروز، رویاروی علی ایستادند. نهروان، شعلهگاه نبردی ناخواسته شد. هانی همراه امام خویش به سمت حروراء یا نهروان حرکت کرد. او در سپاهی بود که هشتصد تن صحابی مدنی در آن بودند؛ دوشادوش حجربن عدی و ابوایوب انصاری راه میسپرد. هانی خوارج را از نظر گذراند. ذاکران و شبزندهداران، قاریان قرآن، زمزمهگران و عابدان پیشانی پینهبسته اما لجوج و جهول و سطحینگر، پیش رویش بودند. میدان خونین و انباشته از جسد کشتگان شد. تنها نُه تن از آنان به خراسان و عمان و یمن و عراق گریختند. امام اندیشهی تداوم نبرد و حرکت به صفین داشت، اما یاران از شکستن شمشیرها، خستگی بازوان و تهیشدن ترکشها از تیر سخن میگفتند؛ و امام به کوفه بازگشت. هانی همرکاب مولایش به کوفه رسید. او هر شب در مسجد کوفه به امام خویش اقتدا میکرد. چون سایه همراهش بود و عشق و باور خویش را هرگاه و هرجا با مولا و مقتدای خویش بازمیگفت. فتنه پایان نیافته بود و افق سرشار حادثهها و رویدادها بود. هنوز معاویه بود و نیرنگ و خطر جنگ و حمله، حمله به مردم، به سرزمینهای حکومت علی؛ نه، تیغ در نیام نباید کرد.
منبع: آینه داران آفتاب، دکتر محمد رضا سنگری
پاورقی:
۱٫ ابصارالعین؛ محمد بن طاهر سماوی، تحقیق: محمد جعفر طبسی، مرکز الدراسات الاسلامیه لحرس الثوره، چاپ اول. ص ۱۴۰ و فرسان الهیجاء، ج۲، صص۱۴۰-۱۳۹٫
۲٫رک: نهج البلاغه، خطبهی ۵۳٫
۳- شرح نهجالبلاغه، ابن ابیالحدید، ج۷، ص۳۷٫
۴ – شرح نهجالبلاغه، ج۱، ص۲۴۴٫
۵- شرح نهجالبلاغه، ص۳۴۸٫
۶٫ مسعودی تعداد کوفیان همراه امام را هفتهزار تن و در قول دیگر ششهزار و پانصدوشصت نگاشته است (مروج الذهب، ج۲، ص۳۶۸).
۷٫ نهجالبلاغه، خطبه ۴۸٫
۸٫ وقعه الصفین، ص ۱۳۴٫