بر سر دستش سری، در دست دیگر پیکری
هستیاش را کرده پرپر غنچهی نیلوفری
نور را بگرفته در مشتش چو خورشید یقین
میدرخشد در شبی تاریک روشن اختری
بال و پر زخمی هوای نغمهای دارد گلوش
سرخ میخواند قناری در بهاری دیگری
در رگش خون میتپد چون مرغ بسمل پرزنان
جان چه ارزد زیر خاک پای پیر رهبری
کیستی مهتاب سیما، کیستی ای آشنا
کز تبار قوم آدم این چنین دل میبری؟
نقش میبندد به رخسارش جنون غیرتی
شبنم اشکی نمیریزد ز چشمان تری
میرسد بانوی گلها با شتاب از خیمهگاه
میگریزد سوی صحرا کبک زیبای دری
اتصالش اتصال چنگ با حبل متین
دست دل را بسته با ابریشم نازکتری
دستهایش خواب سرخ تیغ را آشفت و گفت
بیعتی بیدست میخواهد وفای حیدری
فرصتی، طفل برادر جرعهای در جام هست
دیده را بگشای و می نوش از زلال کوثری
شاعر: افروز عسکری
