همه را جمع کرد. گفت: “خیمههایتان را نزدیک هم بزنید و طنابهایشان را ببندید به هم. از جلو با دشمن روبهرو هستید، خیمهها پشتسرتان یا طرف راست و چپتان باشد. شمشیرهایتان را تیز کنید.”
و رفت توی خیمهاش ایستاد به دعا و نماز. شب عاشورا بود.
***
تا صبح صدای زمزمه بود و مناجات. مثل صدای زنبورها. دعا میخواندند و نماز. نه فقط آنهایی که با حسین آمده بودند، آن سیودو نفری که از لشکر عمرسعد به لشکر او پیوستند هم.
***
راه افتاده بود توی بیابان خارها را میکند. میگفت: “فردا بعد از من خیمهها را آتش میزنند. بچهها که بیرون میدوند، این خارها فرو میرود توی پایشان.”
منبع: آفتاب بر نی/ زینب عطایی