خانه / قصه ها و داستانها / قصه ی لحظه ها / صبور باش و پرهیزکار

صبور باش و پرهیزکار

صدای برادرش، حسین، بود. شعر می‌خواند. از بی‌مهری روزگار. از اراده‌ی خداوند.

می‌گفت که شهید می‌شود و هر شخص آگاهی راهش را ادامه می‌دهد. با پای برهنه دوید؛ گریه‌کنان. گفت: “کاش مرگ من می‌رسید. انگار امروز مادر و پدر و برادرم را با هم از دست داده‌ام.”

حسین دستش را گرفت. نشاندش روی زمین. گفت: “خواهرجان! نکند شیطان صبرت را ببرد. زمینی‌ها می‌میرند و آسمانی‌ها باقی نمی‌مانند. فقط خدا می‌ماند. پس صبور باش و پرهیزگار.”

***

گفت: “راضی‌ام از همه‌تان. یارانی بهتر از شما سراغ ندارم. این‌ها فقط با من کار دارند. شما می‌توانید بروید. نگران بیعت‌تان هم با من نباشید. بیعتم را از شما برداشتم.”

و سرش را انداخت پایین تا هر که می‌خواهد برود. اول عباس بلند شد و بعد هم بقیه: “ما برویم و تو بمانی؟! زندگی بعد از تو؟! هرگز!”

***

شب عاشورا. چند نفری فریاد می‌زنند توی لشکر حسین. گفته‌هایش را برای همه تکرار می‌کنند: “هر‌کس بدهکار است یا حقی بر گردنش است،حق ندارد بماند و فردا با ما شهید شود؛ برگردد.”

منبع:  آفتاب بر نی/ زینب عطایی

telegram

همچنین ببینید

آفتاب بر نی

آفتاب بر نیReviewed by Admin on Dec 10Rating: اول تن‌به‌تن با حسین می‌جنگیدند. دیدند نمی‌شود؛ ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.