از تنگناها گریختن، بن بستها را شکستن و با پای عشق، رهنورد جادههای هول شدن، هنر ارادههای سترگ است و رسم مجاهدان بزرگ و ادهم قهرمانِ این شیوهی شیرین است.
امیه پدر ادهم از اصحاب پیامبر بود. در مدینه سال ها محضر رسول خدا را درک و پس از پیامبر به بصره هجرت کرد.
شهر بصره پایگاه شیعیان بود. باورمندان ولایت علی در این شهر بزرگ، انجمنها و محفلهای پنهان داشتند و در عصر تاریک و سیاه حکومت عبیدالله زیاد، پیچیده و زیرکانه با همهی نگاههای هرزه و تیز دشمن، مخفیانه گرد می آمدند و حرکت های خویش را سامان و سازمان میدادند.
خبر حرکت اباعبدالله به کوفه رسیده بود. آخرین تصمیم ها در خانهی ماریه دختر منقذ گرفته شد.
ماریه بانوی زیبا، مؤمن، آگاه و مبارز بصره بود که خانهاش پایگاه تصمیم گیریهای شیعیان شده بود. نفوذ کلام ماریه، فهم عمیق او از دین و روح پاک و پارسا و بی پروایش، شعلهی انقلاب را در جان پیران و جوانان روشن میکرد.
با رسیدن نامهی اباعبدالله که سلیمان بن رزین، پیک جوان و شجاع اباعبدالله، به بصره رسانده بود، شیعیان چند گروه شده بودند. گروهی متزلزل و سست رأی و هراس زده بودند؛ گروهی به گوشهی عافیت خزیده بودند؛ گروهی پاک باخته و مخلص و پرشور و نیز عزم پیوستن به حسین و همراهی او داشتند.
درخشان ترین چهرهی این جمع یزید بن ثبیط بود که در خانهی ماریه اعلام کرد من خواهم رفت هر چند در زمین های سخت، سُمکوب اسبان جنگی شوم. از ده پسر یزید، دو فرزندش نیز رهسپار شدند. ادهم بن امیه عبدی با همهی خطرگاه ها، کمین گاه ها و مشکلاتی که در مسیر هولناک سفر به مکه بود، اسب سفر زین کرد و مسافر مکه شد.
راه خطرخیز و مرگ در پس هر پشته و درختی کمین کرده بود. عبیدالله حکومت بصره را به عثمان بن زیاد، برادرش، سپرد و خود رهسپار کوفه شد.
ادهم مصمم و مطمئن با یاران همدل و هم پیمان هجرت به دیار پیامبر را آغاز کرد.
ادهم چهرهای ناآشنا و گمنام نبود. او را تنها به پدرش نمی شناختند. خود کانون فضیلت بود. فقاهت او زبانزد بود و به دانش و فضل دینشناسی شهره.
ادهم در اَبْطح به کاروان حسین پیوست و از مکه همسفر عاشقان شد. از مکه تا کربلا کوشید کاروان را گرما و شور و اشتیاق ببخشد. سخنور بود و بلیغ. در هر منزل با مردان سخن می گفت تا اگر در قلبی سوسوی ایمانی و پرتو باوری باشد از فوز همراهی حسین محروم نماند.
هرچه به کربلا نزدیک تر می شد، سبک روح تر و شاداب تر آمادهی شهادت می شد. او هنگام بیرون آمدن از بصره، باران اشک همسر و بدرقهی تلخ فرزندانش را دیده بود. هنوز دستهای کوچک دخترش را به یاد می آورد که بر گردنش آویخته بود و می گفت: پدر، نرو.
و ادهم همهی این رشته را گسسته بود و در راهی مرگ ریز قدم نهاده بود که از بدایت آن، نهایت آن پیدا بود.
روز دوم محرم قافله به کربلا رسید. ادهم در کنار دوستان بصری خویش چادر زد. این همسفران عاشق که امام عاشورا، ایمان و صدق و اخلاصشان را ستوده بود، میثاق شگفتی بستند؛ میثاق جان فشانی و فداکاری همپا و همراه هم.
روز عاشورا در تیرباران صبح دلاوران بصری با هم به قلب سپاه دشمن زدند. تیر از هر سو میبارید. ناوک های تیز و سینه شکاف، ابر مرگ را بر میدان سایه افکن ساخته بود.
ادهم قرآن می خواند و می جنگید. بی پروا و بی هراس شمشیر می زد و پیش می تاخت. رجز آتشین او بر جان سرد دشمن شعلهی هراس می ریخت. عرق و خون و غبار در هم آمیخته بود.
قهرمان نبرد و میدان، حافظ و قاری قرآن، فقیه کوفه، آخرین رمق را به دستهایش می بخشید تا باز هم شمشیر بچرخاند و از حریم فرزند پیامبر دفاع کند. ادهم در کنار یاران همسفر به شهادت رسید.
ساعتی بعد تیرباران پایان گرفت. غبار فرو نشست. سواران شهید بصره در کنار هم خفته بودند. امام سلامشان داد و ذرات زمین و آسمان و همهی فرشتگان هم صدا با امام، مسافران عاشق و پاک باختهی بصره را سلام می دادند.
منبع: آینه داران آفتاب، دکتر محمدرضا سنگری