هرکس او را می دید شجاعت پدرش عبدالله را به یاد می آورد. نام پدرش زبانزد همهی کسانی بود که خاطرهی هجرت پیامبر را در خویش داشتند یا شنیده بودند. در آن شب هولناک، لیلههالمبیت، که علی(ع) بی پروا از خطر، بستر مرگ خیز شبانه را برگزیده بود، عبدالله راه مدینه را به پیامبر نشان داده بود. عبدالله راهشناس بود و راهنما. درهها، تنگهها، جادهها حتی سنگهای راه برای او آشنا بودند. پیامبر به پاس محبت و همدلی او را تحسین و تکریم کرده بود.
چه می بالید و شوق و شور در آوندهایش می دوید وقتی او را غلام و خدمت گزار حسین(ع) میخواندند.
می گفت: در دو عالم کدام سرفرازی برتر از این که « مولی الحسین » خطابم کنند. مادرش فُکیهه نیز خدمتکار رُباب همسر عزیز حسین(ع) بود و ارادت او به خانوادهی پیامبر، مشهور و مثال زدنی.
شامگاه بیست و هفتم رجب که قافلهی حسین عزم مکه کرد و از مدینه در سوگی شبانه و سفری غمگنانه جدا شد، قارب به لابه و التماس از امام خواست که او را به همسفری و همراهی بپذیرد. مادرش فکیهه نیز در موج اشک و استغاثه، رباب را راضی کرد تا از فیض همنفسی و همدمی با او محروم نباشد.
چه شوقی داشت فکیهه. چه روح شکفته و متبسمی داشت وقتی همرکاب حسین و رباب، همسفر زینب و امّ کلثوم در آرامش و سکوت شبانگاه به مکه هجرت کرد.
سوم شعبان کاروان به مکه رسید. قارب در زلال قرب حرم، هر روز جان را شست و شو می داد و پس از طواف، تشنه و تشنه تر، جرعه جرعه سخنان مولایش را می نوشید که در حلقهی کاروانهای نو رسیده، روشنگری می کرد. هر روز بغض او به بنی امیّه سنگین تر می شد و شیفتگی و ارادتش به اهل بیت افزون تر.
کنار دیوار کعبه سر می نهاد و می گریست. با دیوار کعبه سخن می گفت که روزگاری به شوقِ در آغوش کشیدن علی(ع) شکفته شده بود. حجرالاسود را می بوسید که گرمای دست ابراهیم و محمد و علی را در خویش داشت.
قارب دریافته بود که این آخرین حجی است که می بیند و ادراک می کند. به هرکس می رسید از حسین می گفت و با هیجان و شوری که تموّج عشق در واژه واژهاش نشسته بود همگان را به حسین دعوت می کرد.
قارب کوفه شناس بود. رنگ و نیرنگهای دیروزین را می شناخت و با انبوه نامه هایی که از کوفه می رسید خوش دل نمی شد. تنها یک بار با همهی ادب و تواضع به امام گفت: فدایت شوم؛ چندان سستی در رشته های عهد و پیمان کوفه دیده ام که چندان باورمند و خوشبین پیام های امروزین نیستم.
هشتم ذی الحجه فرا رسید. کاروان با شتاب قصد خروج از مکه داشت. بوی خطر و حادثه می آمد؛ بوی تزویر و توطئه! قارب چشم هایی را دید که در حدقهی کینه می چرخیدند و در حلقهی طواف، فرصت جنایی می جستند. قارب به اشارت امام، بار و بنه بر اسب بست و با همهی دلبستگی، از شهر خدا گسست تا کعبه را در کربلا برپا کند.
منزل به منزل کاروان پیش رفت. فکیهه از زبان امام نهایت راه را فهمیده بود. فرزندش قارب را هماره می گفت: عزیزم این راه، خوش فرجام است، هر چند خونین و ناگوار باشد. اگر روزی مرگ از چهار سو فرزند پیامبر و خانواده اش را محاصره کند، مثل ماهی در خون شنا کن. سر بر پای اباعبدالله بگذار و تن به تیغ ها بسپار. من آن گاه شیرم را بر تو حلال می کنم که فرزند پیامبر از تو راضی باشد.
دوم محرک بود و کربلا. خیمه ها افراشته شد. امام مقتل یاران را یک به یک نشان داد. قارب در جمع صحابه بی تاب لحظهی شنیدن نامش بود تا امام، پروازگاهش را به بهشت محبوب به او نشان دهد. امام دستش را گرفت. چند گام برداشت. ایستاد. قارب همه چیز را دریافت. عمیق تر خاک را نگریست. سجده کرد خاک را بویید و بوسید و به شکرانه دو رکعت نماز گزارد. با اشتیاق به خیمه آمد. مادر که پیری و شکستگی در قامت و سیمایش پیدا بود در نگاه فرزندش وجد و نشاطی دیگر گونه یافت.
– چه شده فرزندم؟
– مادرجان، من قربانی حسینم؛ شهید کربلای او.
– مبارک است و خجسته فرزندم.
– اما مادر، نگران توأم. مولایمان حسین فرمود: پس از کشتن ما زنان و کودکان به اسارت خواهند رفت. تو نیز …
– فرزندم، اسیری را به جان خریدارم. همسفر دختران پیامبرم و خدمتگزار. تمام توانم را به دستهایم می بخشم تا خاری از پای کودکی برآورم. تمام تنم را به تازیانه می سپارم تا کبودی شانههای کودکان را نبینم. تمام هستی ام را می دهم تا اندوهی از دل غمزدگان بگیرم. عزیزم، مادرت به هزار بار مرگ در این راه دل بسته است.
بُعض فکیهه ترکید. اشک طوفانی شد. شانه ها لرزید.
– عزیزم قارب، من شیفتهی محبت حسینم؛ دلباختهی لطف رباب. فرزند عزیزم من این خانواده را فهمیده ام و همه چیز را به پای این فهمیدن می ریزم. وقتی فهم باشد و معرفت، تلخ شیرین میشود، سخت آسان، و راه های دور پیمودنی؛ بارهای سنگین را به مقصد می رسانم و با ارادهای که عشق می آفریند، حتی مانع را با خود همسفر می کنم؛ درست مثل سیل که سنگ ها را هم با خویش به دریا می رساند!
قارب در دل این همه ایمان را می ستود، این همه معرفت را تحسین می کرد و در سکوت به تشنه کامی مسافران بیابان، جرعه جرعه سخن مادر را می نوشید و می نوشید.
– اما مادر، از تو خواسته ای دارم.
قارب با همهی وجود برگشت و چشم در چشم مادر دوخت.
– هر چه بگویی به جان می پذیرم.
– پسرم، در لحظهی شهادت از خدا بخواه که مرا همنشین فاطمه گرداند. من همه چیز را به یک لحظه دیدار او می بخشم.
– مادر، دعا کن لیاقت و قابلیت بیابم.
عاشوراست؛ آفتاب بر آمده است. زمان و میدان، مردانی این همه شیفتهی شهادت نیافته است. شبی به شیدایی و شور و شوق گذشته است؛ شب شگفت آمادگی برای عظیم ترین روز تاریخ. اینک میدان است و انبوه کرکسانی که خون و جنایت را بال و پر گسترده اند و اندک مردانی چشم در چشم خدا، به حماسهی جاودانه و سلوک عاشقانه می اندیشند.
مرگ در دو سو با دو نگاه و دو معنا ایستاده است.
موعظه های امام و یاران کارگر نیفتاده است. عمرسعد، خشن و بی رحم و بی شرم، سپاه را به جنگ و شرارت و شقاوت می خواند. از انعطاف و نرمش دیروزین در او هیچ نشانی نیست. تیراندازان را پیش می خواند و جنگ با بارش یک ریز تیرها آغاز می شود.
– سواران، تیراندازان، پیکان مرگ در کمان بگذارید. بشارت بهشتتان می بخشم و خود نخستین تیرانداز میدان خواهم بود.
ابری سیاه بر میدان دامن می گسترد. تیرها صفیرکشان بر سینه ها و تن ها می نشیند. مردان در تکبیر و تسبیح و تهلیل فرو می افتند؛ میکوشند تا از انبوه تیرها، راهی به سوی سپاه دشمن بگشایند و تیرهایشان را پاسخی باشند.
قارب تیر خورده است. حتی تیرها به خیمه ها رسیده اند و روزنه هایی به درون گشوده اند.
قارب می جنگد، پیش می رود و تیر در پی تیر، جای جای پیکرش را به بوسه می گیرد. چشمه چشمه خون بر بدنش جوشیده است. خم میشود. پیش نگاهش تار می شود. می نشیند. می افتد و ناگهان از آن سوی پردهی کدر، سبز در سبز، روضهی بهشت در چشمانش میشکفد. چه می بیند، نمی دانیم؛ اما سلام می دهد.
– السّلامُ علیک یا رسول الله، السّلام علیکِ یا فاطمه الزّهراء …
صدایی می شنود. گوش می سپارد.
– قارب، مادرت با ماست. تو نیز همنشین پیامبر در بهشتی.
قارب چشم فرو بسته است. زیباترین لبخند زندگی میهمان لب های اوست و عزیزترین و محبوب ترین محبوب در کنارش. حسین می آید، بوسه بر پیشانی اش می نشاند و مولی الحسین، قارب قهرمان، به نوازش دست های حسین، آن چنان بال می گشاید که همهمهی پروازش هفت آسمان را پُر می کند.
منبع: آینه داران آفتاب، دکتر محمدرضا سنگری
چه می بالید و شوق و شور در آوندهایش می دوید وقتی او را غلام و خدمت گزار حسین(ع) میخواندند.
می گفت: در دو عالم کدام سرفرازی برتر از این که « مولی الحسین » خطابم کنند. مادرش فُکیهه نیز خدمتکار رُباب همسر عزیز حسین(ع) بود و ارادت او به خانوادهی پیامبر، مشهور و مثال زدنی.
شامگاه بیست و هفتم رجب که قافلهی حسین عزم مکه کرد و از مدینه در سوگی شبانه و سفری غمگنانه جدا شد، قارب به لابه و التماس از امام خواست که او را به همسفری و همراهی بپذیرد. مادرش فکیهه نیز در موج اشک و استغاثه، رباب را راضی کرد تا از فیض همنفسی و همدمی با او محروم نباشد.
چه شوقی داشت فکیهه. چه روح شکفته و متبسمی داشت وقتی همرکاب حسین و رباب، همسفر زینب و امّ کلثوم در آرامش و سکوت شبانگاه به مکه هجرت کرد.
سوم شعبان کاروان به مکه رسید. قارب در زلال قرب حرم، هر روز جان را شست و شو می داد و پس از طواف، تشنه و تشنه تر، جرعه جرعه سخنان مولایش را می نوشید که در حلقهی کاروانهای نو رسیده، روشنگری می کرد. هر روز بغض او به بنی امیّه سنگین تر می شد و شیفتگی و ارادتش به اهل بیت افزون تر.
کنار دیوار کعبه سر می نهاد و می گریست. با دیوار کعبه سخن می گفت که روزگاری به شوقِ در آغوش کشیدن علی(ع) شکفته شده بود. حجرالاسود را می بوسید که گرمای دست ابراهیم و محمد و علی را در خویش داشت.
قارب دریافته بود که این آخرین حجی است که می بیند و ادراک می کند. به هرکس می رسید از حسین می گفت و با هیجان و شوری که تموّج عشق در واژه واژهاش نشسته بود همگان را به حسین دعوت می کرد.
قارب کوفه شناس بود. رنگ و نیرنگهای دیروزین را می شناخت و با انبوه نامه هایی که از کوفه می رسید خوش دل نمی شد. تنها یک بار با همهی ادب و تواضع به امام گفت: فدایت شوم؛ چندان سستی در رشته های عهد و پیمان کوفه دیده ام که چندان باورمند و خوشبین پیام های امروزین نیستم.
هشتم ذی الحجه فرا رسید. کاروان با شتاب قصد خروج از مکه داشت. بوی خطر و حادثه می آمد؛ بوی تزویر و توطئه! قارب چشم هایی را دید که در حدقهی کینه می چرخیدند و در حلقهی طواف، فرصت جنایی می جستند. قارب به اشارت امام، بار و بنه بر اسب بست و با همهی دلبستگی، از شهر خدا گسست تا کعبه را در کربلا برپا کند.
منزل به منزل کاروان پیش رفت. فکیهه از زبان امام نهایت راه را فهمیده بود. فرزندش قارب را هماره می گفت: عزیزم این راه، خوش فرجام است، هر چند خونین و ناگوار باشد. اگر روزی مرگ از چهار سو فرزند پیامبر و خانواده اش را محاصره کند، مثل ماهی در خون شنا کن. سر بر پای اباعبدالله بگذار و تن به تیغ ها بسپار. من آن گاه شیرم را بر تو حلال می کنم که فرزند پیامبر از تو راضی باشد.
دوم محرک بود و کربلا. خیمه ها افراشته شد. امام مقتل یاران را یک به یک نشان داد. قارب در جمع صحابه بی تاب لحظهی شنیدن نامش بود تا امام، پروازگاهش را به بهشت محبوب به او نشان دهد. امام دستش را گرفت. چند گام برداشت. ایستاد. قارب همه چیز را دریافت. عمیق تر خاک را نگریست. سجده کرد خاک را بویید و بوسید و به شکرانه دو رکعت نماز گزارد. با اشتیاق به خیمه آمد. مادر که پیری و شکستگی در قامت و سیمایش پیدا بود در نگاه فرزندش وجد و نشاطی دیگر گونه یافت.
– چه شده فرزندم؟
– مادرجان، من قربانی حسینم؛ شهید کربلای او.
– مبارک است و خجسته فرزندم.
– اما مادر، نگران توأم. مولایمان حسین فرمود: پس از کشتن ما زنان و کودکان به اسارت خواهند رفت. تو نیز …
– فرزندم، اسیری را به جان خریدارم. همسفر دختران پیامبرم و خدمتگزار. تمام توانم را به دستهایم می بخشم تا خاری از پای کودکی برآورم. تمام تنم را به تازیانه می سپارم تا کبودی شانههای کودکان را نبینم. تمام هستی ام را می دهم تا اندوهی از دل غمزدگان بگیرم. عزیزم، مادرت به هزار بار مرگ در این راه دل بسته است.
بُعض فکیهه ترکید. اشک طوفانی شد. شانه ها لرزید.
– عزیزم قارب، من شیفتهی محبت حسینم؛ دلباختهی لطف رباب. فرزند عزیزم من این خانواده را فهمیده ام و همه چیز را به پای این فهمیدن می ریزم. وقتی فهم باشد و معرفت، تلخ شیرین میشود، سخت آسان، و راه های دور پیمودنی؛ بارهای سنگین را به مقصد می رسانم و با ارادهای که عشق می آفریند، حتی مانع را با خود همسفر می کنم؛ درست مثل سیل که سنگ ها را هم با خویش به دریا می رساند!
قارب در دل این همه ایمان را می ستود، این همه معرفت را تحسین می کرد و در سکوت به تشنه کامی مسافران بیابان، جرعه جرعه سخن مادر را می نوشید و می نوشید.
– اما مادر، از تو خواسته ای دارم.
قارب با همهی وجود برگشت و چشم در چشم مادر دوخت.
– هر چه بگویی به جان می پذیرم.
– پسرم، در لحظهی شهادت از خدا بخواه که مرا همنشین فاطمه گرداند. من همه چیز را به یک لحظه دیدار او می بخشم.
– مادر، دعا کن لیاقت و قابلیت بیابم.
عاشوراست؛ آفتاب بر آمده است. زمان و میدان، مردانی این همه شیفتهی شهادت نیافته است. شبی به شیدایی و شور و شوق گذشته است؛ شب شگفت آمادگی برای عظیم ترین روز تاریخ. اینک میدان است و انبوه کرکسانی که خون و جنایت را بال و پر گسترده اند و اندک مردانی چشم در چشم خدا، به حماسهی جاودانه و سلوک عاشقانه می اندیشند.
مرگ در دو سو با دو نگاه و دو معنا ایستاده است.
موعظه های امام و یاران کارگر نیفتاده است. عمرسعد، خشن و بی رحم و بی شرم، سپاه را به جنگ و شرارت و شقاوت می خواند. از انعطاف و نرمش دیروزین در او هیچ نشانی نیست. تیراندازان را پیش می خواند و جنگ با بارش یک ریز تیرها آغاز می شود.
– سواران، تیراندازان، پیکان مرگ در کمان بگذارید. بشارت بهشتتان می بخشم و خود نخستین تیرانداز میدان خواهم بود.
ابری سیاه بر میدان دامن می گسترد. تیرها صفیرکشان بر سینه ها و تن ها می نشیند. مردان در تکبیر و تسبیح و تهلیل فرو می افتند؛ میکوشند تا از انبوه تیرها، راهی به سوی سپاه دشمن بگشایند و تیرهایشان را پاسخی باشند.
قارب تیر خورده است. حتی تیرها به خیمه ها رسیده اند و روزنه هایی به درون گشوده اند.
قارب می جنگد، پیش می رود و تیر در پی تیر، جای جای پیکرش را به بوسه می گیرد. چشمه چشمه خون بر بدنش جوشیده است. خم میشود. پیش نگاهش تار می شود. می نشیند. می افتد و ناگهان از آن سوی پردهی کدر، سبز در سبز، روضهی بهشت در چشمانش میشکفد. چه می بیند، نمی دانیم؛ اما سلام می دهد.
– السّلامُ علیک یا رسول الله، السّلام علیکِ یا فاطمه الزّهراء …
صدایی می شنود. گوش می سپارد.
– قارب، مادرت با ماست. تو نیز همنشین پیامبر در بهشتی.
قارب چشم فرو بسته است. زیباترین لبخند زندگی میهمان لب های اوست و عزیزترین و محبوب ترین محبوب در کنارش. حسین می آید، بوسه بر پیشانی اش می نشاند و مولی الحسین، قارب قهرمان، به نوازش دست های حسین، آن چنان بال می گشاید که همهمهی پروازش هفت آسمان را پُر می کند.
منبع: آینه داران آفتاب، دکتر محمدرضا سنگری