یک علم بیصاحب افتادهست، چشمش اما او به صحراهاست
گفت اینک میرسد مردی، کاین علم بر دوش او زیباست
شانههای حیرتش لرزید، اشک خود را در علم پیچید
گفت: با خود کیست او کاینجا، نیست، اما مثل ما با ماست
آسمان، دستی تکان میداد، ماه، چیزی را نشان میداد
ناگهان فریاد زد ای عشق! گرد مردی از کران پیداست
گفت: میآید ولی بیسر، بر نشسته آهنین پیکر
گفت: آری کار عشق است این، او سرش از پیشتر اینجاست
گفت در چشمم نه یک مرد است، آسمان انگار گل کردهاست
کهکشان در کهکشان موج است مثل خورشید آسمان پیماست
وقتی آمد، عطر گندم داشت، کوفه کوفه زخم مردم داشت
عشق زیر لب به سرخی گفت: آری آری او حبیب ماست
شیههی اسبی ترنّم شد، در غباری ناگهان گم شد
یک صدا از پشت سر میگفت «گرد او آیینهی فرداست»
شاعر: حسین دارند
مرحبا !
از شعر زیباتون لذت بردم
به شعر شما نمیرسم اما ادعای شعر میکنیم
من نه اهل سحر و ذکر و مناجات و دعایم
من فقط پیش حسین بن علی نوحه سرایم.
خدا خیرتون بده. سید نیما نجاری.