– ابوصمصام، کدام لحظه از خویش خواهی گسست و به حسین در کربلا خواهی پیوست؟
دارد دیر میشود. نکند بمانی و مردابگونه بوی تعفّن ابنزیاد بگیری؛ برخیز!
سوارکاری شجاع بود و کمانگیری رزمآشنا. در صفّین آوازهی شمشیرزنی و تیراندازیش در دشمن هراس آفریده بود. محبّت علی در قلبش بود و با بصیرت و معرفتی شگرف از فضایل و عظمتهای امیرمؤمنان سخن میگفت.
در کوفه آشنای همهی کسانی بود که به جستوجوی سخنان پیامبر، اصحاب و تابعین رسول خدا را میجستند. امیّه را از تابعین میدانستند و صداقت و صراحت او در نشر معارف نبوی و علوی زبانزد.
هنوز زخمی بر جان داشت و اندوهی در دل، که یادگار نوزدهم ماه رمضان در مسجد کوفه بود.
پیشانی مولایش را دید که شکفته از زخم شقاوت، به سمت مرگ دهان گشوده بود و کودکان یتیم را که سوگوار پدر مهربانِ شبانگاه، در غربت و فقر میگریستند.
هماره میگفت: اگر عدالت علی را تاب نیاورید، ستم معاویه را گردن خواهید نهاد. میدید که مولایش شبانگاه سر در چاه، میگرید و با سایهی خویش در بازتاب مهتاب، درد دل میکند.
پنجم محرّم بود که خبر ورود حسین(ع) را به کربلا شنید؛ امّا عبور از نگاه شرطهها و فضای خفقان کوفه ساده نبود. روز بعد قهرمان جنگهای علی(ع) بر خویش نهیب زد. برخاست. بار سفر بست. خانواده را وداع گفت و زیر ردای بلند شب، به سمت کربلا کوچید.
شب هشتم محرّم به کربلا رسید. شاید میانهی شب بود که ابوالفضل خبر ورودش را به برادر رساند. امام پیش از این در صفّین و جمل و نهروان و در مسجد کوفه او را دیده بود. خبر ورودش را که شنید برخاست. به استقبال آمد. در آغوشش گرفت و خوشامدش گفت.
امیّه بود و کربلا. امیّه بود و عشق، ایمان، ایثار، آزمون بزرگ پیش رو، بهشت و همنشینی با والاترین صحابه، حبیب، عابس، جناده و همصحبتی با اهل بیت محمّد(ص)، حسین، عبّاس، اکبر و …
اصالت امیّه یمنی بود، و سالها زیستن در کوفه و آشنایی با بزرگان، روح و جانش را به چشمهساران ایمان و معرفت گره زده بود.
روز بعد از ورود، تاسوعا بود و آرامش پیش از طوفان. شمر به کربلا آمد و اماننامه آورد و نامردان کوفه با شگفتی دیدند که امیّه نیز آمده است؛ امّا آن سو در جمع یاران حسین، خیمه افراشته است.
شب عاشورا، امیّه هم با خویش گفتوگو داشت، هم با یاران همدل و هم با دشمن. فرصتهایی را به گفتوگو با چهرههای آشنای کوفه گذراند؛ امّا بهزودی دریافت که هیچ روزنهی امیدی به سمت روشنی نمیتوان گشود.
صبح عاشورا، صبح آتش و آفتاب و عشق، فرا رسید. ابوصمصام از سفر آیه و آیینه آمده بود؛ از گلگشت مناجات و اشک و زمزمه. نفسش بوی خدا میداد و بیتاب، به بیتابی صحابهی عاشق سر نبرد داشت، سر سربازی و پاکبازی. اگر فرمان امام نبود که ما آغازگر جنگ نخواهیم بود به جنگل شمشیرها تن میسپرد و ماهی سرخ دریای خون میشد.
ابوصمصام خیل دشمن را میدید که به خون و هجوم و غارت و جنایت میاندیشند و حسین را که رویاروی آنان با عمامه و ردای پیامبر ایستاده بود و میگفت:
وای بر شما! چرا به سخنان من گوش نمیسپارید؟ من به رستگاریتان میخوانم. هرکس رهپوی راه من باشد رستگار خواهد بود و آنکه سر پیچد و نافرمانی کند، تباه خواهد شد. سخن مرا گوش نمیکنید؛ فرمان مرا تن نمیدهید؛ زیرا شکمهایتان از حرام انباشته است و قلبهایتان مُهر گمراهی و شقاوت خورده. وای بر شما ساکت نمیشوید؟ گوش نمیسپارید؟
ابوصمصام میگریست. تمسخر دشمن را تاب نمیآورد. وقتی امام مأیوسانه برگشت و سپاه سیاه دشمن امید هیچ تحوّلی نیافت، ابوصمصام گُر گرفته از آتش خشم، دندان فشرد. امام را نگریست که در تأمّلی ژرف به لشکر باز میگردد. میخواست شمشیر بکشد و به میدان بشتابد، امّا نگاه امام او را آرام کرد.
لحظاتی بعد تیرباران آغاز شد. عمرسعد نخستین تیرانداز بود و پس از او پرواز تیرها، ابری سیاه بر آسمان میدان گشود. امام به یاران گفت: خدایتان رحمت کند؛ برخیزید و بهسوی مرگ ناگزیر پیش بروید که این تیرها پیامآوران این گروهاند که به جنگ و مبارزهتان میخوانند.
یاران جنگیدند. امیّه نیز قهرمانانه میجنگید. از یمن به یسار، از حاشیه به قلب و از شمشیر به نیزه نبرد میکرد. تیر در پی تیر بر بدنش مینشست. خون قامت بلندش را لباسی ارغوانی پوشانده بود. در آستانهی شصت سالگی، به چالاکی و چابکی جوانان میجنگید امّا عطش و دهها چشمه خون جوشان، کمکم رمق از او میربود. بر خاک افتاد. آخرین لحظه نگاهش را به حسین دوخت. مولا محبّت خویش را در دستها نشاند و بر پیشانیش کشید. ابوصمصام نرم و آرام نجوا کرد: خدایا مرا همنشین محمّد و آل او گردان. و «آمین» حسین آخرین صدایی بود که گوش او را نواخت.
ابوصمصام به پیامبر پیوسته بود.
منبع: آینه داران آفتاب،دکتر محمدرضا سنگری
همچنین ببینید
قلّهنشین عظمت و افتخار
عثمان بن علیّبن ابیطالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...