دیدار لحظه به لحظهی خدا
قصد دارم چند مورد از فضیلتها و ویژگیها و امتیازات اصحاب حضرت اباعبدالله الحسین(ع) را محضر شما تقدیم کنم. یکی از ویژگیهای یاران اباعبدالله اینکه، همیشه خود را در محضر خدا میدیدند و همهی کارها را به نام خدا آغاز میکردند، به حق متصل میشدند و در همهی موارد و عملکردهای خود از خدا کمک میگرفتند و این ویژگی عارفان و واصلان است، که هیچ کاری را بیامضای محبوب نمیکنند و هیچ سخنی را بییاد خدا نمیگویند و هیچ گامی را بیتوکل به خدا برنمیدارند؛ این خصوصیت از خصوصیات یاران اباعبدالله است. «حضوری گر همی خواهی از او غایب مشو حافظ» اگر حضور میخواهید، نسبت به خدا دچار غیبت نشوید؛ همیشه چنان باشید که گویی خدا شما را میبیند و زیر نظر او در حال عمل هستید. وقتی خداوند در قرآن به حضرت نوح میفرماید: «کشتی بساز!» میفرماید:«زیر نظر من کار کن.» یعنی؛ در لحظه لحظهی عملت مرا ببین و به تعبیر امیرالمؤمنین علی(ع): «هیچگاه کاری نباشد که پیش از آن و در حین عمل و پس از آن خدا را نبینید.» مثل حضرت زینب(س)، که در تمام لحظههایش، وقتی عمل میکند با خدا حرف میزند. حسین(ع) را به میدان میفرستد، یا او را بدرقه میکنـد، با خدا سخن میگوید. وارد گودال قتلـگاه میشـود، این بدن قطعـه قطعـه شدهی اباعبداللهالحسین(ع) را، که من نمیدانم حضرت زینب(س) چگونه با این بدن برخورد کرد! شاید شما شنیده باشید امام سجاد(ع) وقتی برای دفن حضرت اباعبدالله(ع) آمد، به بنیاسد گفت: «در دفن دیگران شما شرکت کنید، اما حسین عزیز مرا فقط خودم میتوانم بردارم.» چون نمیشد اباعبدالله(ع) را بردارد، اباعبدالله(ع) را قطعه قطعه روی بوریا گذاشت. بدانید، هر چه در کربلا برشهداء گذشته، یک جا براباعبدالله (ع) وارد آمده است؛ یعنی، اگر دستان ابوالفضل(ع) را جدا کردند، دستان اباعبدالله را هم جدا کردند، اگر تیر به گلوی علی اصغر(ع) خورده، به گلوی اباعبدالله(ع) هم خورده است. اگر ضربه به پیشانی علی اکبر(ع) زدند، به پیشانی اباعبدالله(ع) هم ضربه زدند. یعنی؛ اباعبدالله(ع)به اندازهی همهی شهیدان کربلا زخم خورده بود. سیصدوشصت زخم بر بدن حضرت اباعبدالله(ع) بود. حالا شما میتوانید فکر کنید، خواهری که در تمام زندگیش با این برادر بوده، الآن وارد گودال قتلگاه شود و با این بدن مواجه شود، چه باید بگوید؟! او را نشناخت! چوبها و سنگها را کنار میزد، تا رسید به بدن، دید سر ندارد،گفت: «تو برادر منی؟!تو پسر مادر منی؟!» بعد هم چون با خدا ارتباط داشت، دست زد زیر این بدن، نمیدانست این بدن را از کدام طرف بلند کند که قطعات آن از هم گسسته نشوند. بلند که کرد در پیشگاه الهی عرض کرد: «اللهم تقبل منّا هذا القلیل»؛ این اندک را از من بپذیر. با خدا صحبت میکند. البته این درس را از پدرش یاد گرفته بود؛ چون وقتی پدرش امیرالمؤمنین(ع) حضرت زهرای مرضیه(س) را به خاک سپرد، همین گفتگو را با خدای خویش داشت و این درس را در کودکی از آنجا گرفته بود. مادران و پدران عزیز و بزرگوار! حضرت زینب(س) وقتی قرآن به دست امیرالمؤمنین(ع) میداد و از پدر خواهش میکرد برایش تفسیر کند، قرآن بخواند و شرح دهد، وقتی یک ساعت برای او سخن میگفت، حضرت زینب(س) به او میگفت: «پدر این چیزهایی که برای من گفتی، بسیاری از آنها را از زبان مادرم، زهرا(س) شنیده بودم.» و جالب این است که بدانید، حضرت زینب مادرش را در پنج سالگی از دست داده است؛ یعنی، تا پنج سالگی مادر این مقداربه به او آموزش داده است و شگفتتر اینکه برای پدر میگفت: «پدرجان! مادرم اینها را برای من میگفت، تا مرا برای آینده آماده کند.» حضرت زینب در کربلا ۵۵ ساله است؛ یعنی، حضرت زهرا(س) در پنج سالگی، برای نیمقرن بعد دخترش را آماده کرده است. این درس را یاد بگیریم؛ با فرزندانمان حرف بزنیم. بچهها را روی زانوهایمان بنشانیم و برایشان قرآن بخوانیم و روایت بگوییم. با ابراز محبت، آنها را برای آینده بپرورانیم؛ زیرا،”تشنه کامان محبت، به هرکس که اندکی محبت تقدیمشان کند دل میسپارند، و از دسترفتگی فرزندان محصول بیلبخندی پدرها و مادرهاست. مادرانی که لبخند را نشناسند، محبت را نمیشناسند. و پدرانی که با بچههایشان گفتگو نمیکنند فرزندانشان را از دست خواهند داد.” متأسفانه عصر امروز، عصر لالی خانوادههاست. ما بعدازظهرها حرف نمیزنیم، چون بچههایمان دعوتمان میکنند که حرف نزنیم تا کارتون ببینند. و شبها ما به بچههایمان میگوییم، حرف نزنید تا اخبار یا فیلممان را ببینیم! ارتباطهای کلامی نسل امروز گسسته است و چون محبت نمیکنند ممکن است خیلی ساده فرزندانشان را از دست بدهند. این درس را از کربلا یاد بگیرید که، امام حسین(ع) حتی در راه با بچهها صحبت میکند. تا آخرین لحظه با بچهها گفتگو میکند. مسأله را از قلمرو اعجاز و کرامت بیرون بیاورید. یک نمونهی زیبا و فوقالعاده هم در بین یاران امام(ع) وجود دارد. این الگو از چهرههایی است که محبت اباعبدالله(ع) در وجودش تجلی یافته و اتفاقاً ایرانی است. نامش«اسلم بن عمرو» است. من مدتی پیش به شمال رفته بودم تا زادگاه این شخص را پیدا کنم و بدانم او کجا متولد شده است. و جالب اینکه هیچ شمالی او را نمیشناخت. ولی بالاخره متوجه شدم که این شخصیت بزرگوار از کجا راه افتاده و به اباعبدالله(ع) پیوسته است. اسلم بن عمرو، شاعر و قصهگو بود؛ در کربلا بچهها را جمع میکرد و برایشان قصه میگفت. به خصوص شب عاشورا، با بچهها بیشتر انس گرفت و مرتب برایشان قصه میگفت تا تشنگی را فراموش کنند. دوست صمیمی بچهها و البته غلام بود. (تعدادی غلام هم در کربلا داریم) او صبح روز عاشورا خدمت اباعبدالله(ع) رسید و گفت:«آقا اجازه میخواهم، به میدان بروم.» اما امام(ع) میخواست بهگونهای فعلاً او را نگه دارد؛ فرمود: «اختیار شما دست پسرم علی(امام سجاد(ع)) است.» گفت:«هر چه ایشان بگویند، قبول است؟» امام(ع) فرمود: «بله، قبول است.» او راه افتاد و نزد امام سجاد(ع)رفت. به امام(ع) گفت: «به جان پدرت کاری کن. آقا اختیار مرا به شما سپرده است. لطفی کن و مرا پیش نفر سوم نفرست. من میخواهم به میدان بروم.» امام(ع) تبسمی زد و فرمود: «آزادت کردم.» تا گفت آزادت کردم، با سرعت تمام خدمت اباعبدالله(ع) آمد و گفت: «آقا من آزادم و الآن میتوانم به میدان بروم؛ به من اجازه بدهید!»(یاران اباعبدالله(ع) دو نوع اذن از امام(ع) میگرفتند؛ یکی اذن میدان بود و یکی اذن شهادت. میگفتند آقا بروم میدان؟ مثلاً امام(ع) میفرمود: برو! عرض میکردند: آقا بروم شهید شوم، کشته شوم در راه خدا و در دفاع از دین؟ امام(ع) میفرمود: برو! وقتی امام(ع) این را میفرمود، آنها خیالشان راحت میشد که به مقام شهادت میرسند؛ یعنی، آقا شهادت آنها را امضا میکرد.) اسلم گفت:«آقا من رفتم.» گفت:«بفرما.» دوید، و با سرعت به میدان رفت؛ چون نگران بود، مبادا به دلیلی متوقف شود یا کسی جلو بیفتد. در کربلا، افراد برای شهادت سبقت میگرفتند.۱اسلم به میدان رفت. با سرعتی که او میرفت، شمشیر را هم کشیده بود، یکباره دشمن عقب نشست؛ نزدیک دشمن که رسید، دوباره با سرعت تمام برگشت؛ یعنی، با همان سرعتی که رفته بود، مجدداً بازگشت. آقا فرمود:«چرا برگشتی؟!» گفت: «از دوستان کوچکم خداحافظی نکردهام، میخواهم با بچهها خداحافظی کنم.» کنار خیمهها رفت، بچهها را جمع کرد، و مدتی خوشحال و سرگرمشان کرد و برایشان قصه گفت وآنها را خنداند و بعد به میدان رفت. اینها درسهای کربلاست. ازخانه بیرون رفتی، اول بچهها را بخندان، تا به هموطن خود اسلم بن عمرو، اقتدا کرده باشی. وارد خانه میشوی بازهم آنها را خوشحال کن. این کلاس کربلاست، که باید زانو زد و این درسهای عظیم و لطیف را از کربلا آموخت. اسلم وقتی بچهها را خوب شاد کرد و خنداند و قصه گفت، به میدان رفت؛ و این ایرانی عزیز در میدان رجزی خواند که من در مجموعهی رجزهای کربلا، رجزی تصویریتر و شاعرانهتر از این رجز نمیشناسم: «اَلبَحرُ مِن طَعنی وضَربی یَصطَلی/ وَالجَوُّ مِن سَهمی وَنَبْلی یَمتَلی/ اِذا حِسامی فی یَمینی یَنجَلی/ یَنشقُّ قلبَ الحاسِدِالمُبَجَّلی» معنی آن بسیار زیباست:«دریا از جزر و مد شمشیر من شعلهور میشود، دریایی که هیچ وقت آتش نمیگیرد، وقتی من شمشیرم را میچرخانم، آتش میگیرد. فضا از بارش تیرهای من سرشار میشود، وقتی شمشیر در دستهای من میدرخشد و جلوهگری آغاز میکند، قلب حسودان بخل ورز و آزمند را پارهپاره میکند.» (او از این حرف منظور داشت؛ حسود، یزید است و بخیل، عمر سعد. این بدبخت آزمندی که به ری و گرگان دل خوش کرد، این زمینها را میخواست و بعداً هم به هیچ یک نرسید. ) اسلم بعد از رجز خوانی جنگید و جنگید. وقتی افتاد، امام بالای سرش آمد، سرش را روی زانو قرار داد. و او جملهای گفت که از میان تمام صحابهی کربلا، شاید جملهی هیچکس، به شکوه جملهی این ایرانی نباشد؛ گفت: « چهقدر عالی است و چه بزرگ و خوشبختم من، که سر بر زانوی آفتاب جان میسپارم!» آقا دست کشید روی پیشانیش. بعد جملهای گفت که همهی یاران میگفتند؛ عرض کرد:«اَوَفَیتُ یابن رسول الله به عهد خود وفا کردم؟ خوب جان بازی کردم؟»امام(ع) فرمود: «نعم،انت أمامی فی الجنته؛ تو پیش از ما به بهشت رسیدی.» خوشا به سعادتت، تو به فوز و فلاح رسیدهای. “کربلا قصهی دیدار لحظه به لحظهی خداست.” به ما گفتهاند: «اعبُدُ الله کانّکَ تَراهُ.»خدا را طوری عبادت کنید، که گویی او را میبینید. نکاتی در باب سوگواریها مبادا سوگواریهایمان برای کربلا، هدف غائی کربلا را، که نشر فرهنگ نماز است، تحت تأثیر قرار دهد و صبحها نمازمان را نخوانیم. متأسفانه یک امر مستحب، واجبی را به مذبح کشانده است. این یعنی؛ برای حسین سینه نزدهایم، اشک نریختهایم، سوگواری و مرثیهسرایی نکردهایم. از دوستان عزیزی که هیأت دارند خواهش میکنم، شبها تا دیروقت برنامهها را نکشانند؛ این حرمتها را حفظ کنند. امروزه گاه، صحنههایی دیده میشود که خیلی دردناک است. خواهر بزرگواری، به من نامه داده وگفته است که میبینم کسانی دراین ایام آرایش میکنند؟ در هنگام سوگواری اباعبدالله(ع)، اهل شام این کار را کردند، آنان به خود زیورآلات بسته بودند؛ پس هرکس این کار را بکند به بنی امیه اقتدا کرده است. مگرنه اینکه شما برای شادی این امکانات را به کار میبرید؟! یک زن در یک لحظهی شاد و طبیعی و برای خوشایند خود و خانوادهاش آرایش میکند. عاشورا که روز شادی و فرح نیست. مگر ما در زیارت عاشورا نمیخوانیم: « یَومٌ تَبَرَّکت به بنوامیه »؛ یعنی، روزی که بنی امیه درآن شاد بودند. پس اگر این نمادها را داشته باشی، بنی امیه را شاد کردهای و با اباعبدالله(ع) نیستی. در شام ۱۲ هزار زن خودشان را آرایش کرده، گردنبند به گردنها آویزان کرده بودند، پس به آنان اقتدا نکنید. البته آقایان هم باید شأن را حفظ کنند، رفتارها سنجیده باشد، درحرکت کردن، سینه زدن، باید به درستی، سوگواری شود. مداحان هم باید شأن را حفظ کنند و از اصطلاحاتی که ضد وقار و ارزش و عظمت اباعبدالله(ع) است استفاده نکنند. مداحیهای محلی هم اگر شأن را بشکند، نباید به کار بگیرید. شعر فاخر و مرثیهخوانیهای گذشته کجا و مرثیههای سبک و بیبار امروزی کجا! حرمتها را حفظ کنید. به گونهای عمل کنید که مقابل نگاه خداوند باشد. (دقت کنید، روز عاشورا که بیرون میروید، به اندازهی همان ثوابها، گناه وجود دارد و شیطان دامهایش را پهن کرده وانسان را رها نمیکند.) اباعبدالله(ع) همه چیزش در مقابل نگاه خداست.«قلِ اعملوا فَسَیَری الله عملکم ورسوله»؛ خداوند میفرماید: چنان عمل کنید که گویی عمل شما را خدا میبیند. مقام معظم رهبری-مدظلّهُ العالی- در بحثی راجع به نماز فرمودهاند:«حداقل وقتی نماز میخوانید احساس کنید خدا جلوی شماست و درحال حرف زدن با او هستید. وقتی با خدا حرف میزنید، ادب را حفظ کنید، درست بایستید، در زیباترین شکل باشید. همه چیز در مقابل نگاه خداست.» حضرت اباعبدالله(ع) وقتی خون گلوی علیاصغر(ع) را به آسمان پرتاب میکند، عرض میکند: «خدایا چون میبینی، برای من آسان است.» یک نفر نزد اباعبدالله الحسین(ع) رفت وخودش را معرفی کرده درخواست موعظه کرد؛ گفت: آقا من مشکلی دارم و از شما تقاضا میکنم، به من کمک کنید؛«أنا رجلٌ عاص ولااَصبِرُعن المعصیه، فاعطنی باالموعظه.» من یک آدم گناهکار هستم. قادر نیستم خودم را در برابرگناه حفظ کنم. نسبت به گناه بیپروا شدهام. مرا موعظهای کنید، که گناه نکنم، یا حداقل وقتی به گناه رسیدم، اینقدر بی پروا و مرزشکن نباشم و حریم الهی را زیر پا نگذارم. امام(ع) فرمود:«افعل خمسه الاشیاء و اَذْنِبْ ما شئت؛ پنج کار بکن، بعداً هرچه خواستی گناه کن.» گوش سپرد تا ببیند امام(ع) چه میگوید. امام(ع) فرمود: «فَأوَّلُ، ذلِکَ لا تأکُلُ رزقَ الله واذنب ما شئت.» رزق خدا را نخور، بعد هر چقدر دلت میخواهد گناه کن! سرسفرهی خدا ننشین؛ چون درست نیست سرسفرهی کسی بنشینی و نمکدان را بشکنی. اگر سرسفرهی کسی نشستی حرمت صاحبخانه را نگهدار. «والثانی، أخرُج مِن ولایت الله» از سرزمین خدا دور شو! به جایی برو که قلمرو قدرت و حکومت خدا نباشد، بعد هرچه میخواهی گناه کن. ولی ما که نمیتوانیم از حکومت خدا فرار کنیم، « وَ لا یُمکِنُ الفِرارُ مِن حُکُومَتِک». ظاهراً در مورد حکیم سبزواری گفتهاند که یکروز میهمانی به خانهشان رفته بود و البته ایشان هنوز بچه بود، یک سبد میوه جلوی آنها گذاشته بودند، در زمان قدیم خوردن میوه برای بچهها یکی از آرمانها بود، میهمان یک سیب قشنگ بلند کرد و به او گفت اگر بگویی خدا کجاست، من این سیب را به تو میدهم! بچه، هوشیار و با متانت سبد را برداشت و گفت اگر تو بگویی خدا کجا نیست، من همهی سبد را به تو میدهم. خدا همه جا هست، بگو کجا نیست؟! نویسندهی کتاب پدران، فرزندان، نوهها، «پائولو کوئلیو» قصهای از یکی از عارفان مطرح میکند، که در آخرین لحظهی زندگیش، تمام شاگردانش در اطرافش حلقه زده بودند، یکی از آنها سؤال کرد: «استاد، چهطور به این مقام و منزلت رسیدید؟ از کجا و از کدام استاد یاد گرفتید و استادان شما چه کسانی بودند؟» گفت: «من در زندگیم استادان زیادی داشتهام، اما سه استاد بزرگ داشتم که بزرگترین درسهای زندگیم را از آنها گرفتم. استاد اول من یک دزد بود؛ من به سفر رفته بودم، وقتی برگشتم، دیر وقت بود، کلید خانه را به همسایه سپرده بودم، ولی چون صلاح نبود در آن دل شب، در بزنم و کلید طلب کنم، سجادهای که داشتم پشت در گستردم و مشغول عبادت شدم. یکی، دوساعت بعد دیدم، شبحی در کوچه پیدا شد. در آن زمان(قرن دوم هجری) چراغ نبود. فهمیدم یک کسی است، او را صدا زدم، آقا، آقا، جلو آمد وگفت: بفرما! گفتم: ببخشید ممکن است کمک کنید، من از دیوار بالا بروم؟! گفت: مگر تو دزدی؟ گفتم: نه، من صاحبخانه هستم. گفت: صاحبخانه که از در وارد میشود، نه از دیوار. گفتم: «کلید دست همسایه است و من نمیخواهم بیدارشان کنم، شما کمک کنید من وارد خانه شوم. گفت: چرا اینطوری؟! من در را برایت باز میکنم. در یک چشم بر هم زدن با میلهای در را باز کرد؛ گفت: بفرما. گفتم: خیلی ممنون حالا که به من لطف کردید، افتخار دهید و میهمان من باشید. گفت: نه من کار دارم. کار من الآن شروع میشود؛ باید بروم. گفتم: آخر این موقع شب چه کاری؟! گفت: من دزدم، رزقم الآن است. اگر صبح شود، دیگر فرصت از دست میرود. گفتم: هرجا میروی، صبح برگرد، تا با هم صبحانه بخوریم. صبح که برگشت، دست خالی بود. وگفت: متأسفانه چیزی گیر نیاوردم، اما امیدوارم وتلاش میکنم تا موفق شوم. تا بیست روز این دزد میرفت و میآمد و هر روز هم این جمله را تکرار میکرد: موفق نشدم، اما امیدوارم و تلاش میکنم تا موفق شوم. اتفاقاً من از خدا چیزی میخواستم و کمکم داشتم مأیوس میشدم، اما با خودم گفتم: این دزد در دزدی خودش امیدوار است ولی تو در عبادت خودت و ارتباط با خدا ناامید هستی! اصرار کردم و خواستم تا بالاخره به خواستهی خود رسیدم. من اصرار بر خواستهی خود، از خدا را، از آن دزد یاد گرفتم. استاد دوم من یک سگ بود، من به کنار آب رفته بودم تا آب بخورم. دیدم این سگ هم به کنار آب آمد، تا چشمش به تصویر خودش در آب افتاد، وحشت کرد و عقب رفت. فکر کرد یک حیوانی میخواهد به او حمله کند. چندبار این عمل تکرار شد، اما عطش بر او چیره شد و دل به دریا زد و وارد آب شد، و تصویرش به هم خورد. همین که تصویرش به هم خورد، سیراب شد و بیرون آمد. من این درس را یاد گرفتم که:”تا خویش میبینی سیراب نمیشوی، وقتی تصویر خویش را شکستی، آنگاه کامیاب و سیراب خواهی شد.” اما استاد سوم من یک دختربچه بود. من به مسجد میرفتم، یک دختر کوچولو دیدم که شمع روشنی در دستش، به طرف مسجد میرفت. گفتم خوب فرصتی است تا به او درسی بدهم. قصد داشتم به او بگویم خداوند نوری در درون ما افکنده است که فطرت نام دارد، باید تلاش کنیم این نور را حفظ کنیم. به او گفتم: این شعلهای که در دست داری، پیش از این وجود نداشت، از کجا آمد؟ ناگهان دختر فوت کرد و شمع را خاموش کرد. بعد از من پرسید: این شعله بود، کجا رفت؟! و من نشستم و برسر زدم و گریستم که خواستم درسی به این دختر بدهم ولی او درس بزرگتری به من آموخت:”که مراقب باش، دم تو، هوا و هوس تو، این شعلهی افروخته در درون را خاموش نکند.” حضرت اباعبدالله الحسین(ع) به این کسی که میگوید من درگناه بیپروا هستم همین نکته را آموزش میدهد؛ «اُخرُج مِن وِلایَتِ الله وَ اذنب مَا شئت» از ولایت خدا خارج شو، هرچه دلت میخواهد گناه کن؛ که نمیتوانی. «والثالث، اطلب موضعاً لا یراک الله وَ اذنِب مَا شئت» جایی برو که خدا تورا نبیند، هر چه دلت میخواهد گناه کن. و چهارم«إذا جاءمَلِکُ الموت، لیقبروا روحک فادفِعهُ عن نفسک واذنب ما شئت »؛ وقتی فرشته مرگ به سراغت آمد، از خودت دورش کن جانت را به او نده، بگو ببخشید، کارش دارم، لازمش دارم. اگر توانستی جانت را به ملک الموت ندهی، هرچه دلت میخواهد گناه کن. «وَالخامس، إذا أدخلک مالکٌ فی النّار، فلا تدخِلُ فی النّار،و ذنب ما شئت» وقتی مالک تو را گرفت و به سمت آتش جهنم کشاند، در آتش وارد نشو، هر چه دلت میخواهد گناه کن. گفت که نمیتوانم. فرمود:« تو که نمیتوانی پس چرا گناه میکنی؟» وقتی امکان ندارد این پنج کار را نکنی، چرا خودت را به گناه آلوده میکنی، خود را مقابل چشم خدا ببین. حضرت اباعبدالله الحسین(ع) وقتی غروب روز عاشورا دید صحنه تنگ شده، تمام یاران شهید شدهاند و دشمن نزدیک شده است، حتی گاهی اوقات از پشت خیمهها میآمدند و دور میزدند، و میدید بچهها میلرزند و گریه میکنند، نگاهی به میدان کرد و دید یارانش یکییکی افتادهاند، (نگاه خدایاب اباعبدالله الحسین(ع) را در این موقعیت ببینید.) آقا اسبش را حرکت داد، اسب عجیبی داشت، این اسب از پیغمبر(ص) به اباعبدالله(ع) رسیده بود، این اسب در گودال قتلگاه کارهایی میکرد که سپاه عمرسعد گریه کردند، عمرسعد بعد از افتادن اباعبدالله(ع) گفت: این اسب را بگیرید، هر کاری کردند نتوانستند بگیرندش، گفت: او را رها کنید، ببینیم چه میکند. اسب آمد درگودال قتلگاه، اباعبدالله(ع) را بو میکرد و با چشمانش زخمهای اباعبدالله(ع) را میبوسید، و بعد از بوسه زدن بر زخمهای اباعبدالله(ع) شیهه کشان والظلیمه گویان به سمت خیمهها حرکت کرد. اباعبدالله(ع) با اسب میان شهدای کربلا حرکت میکرد و صدایشان میزد. «یا زُهَیر، یا بُرَیر، قوموا رَحِمَکُمُ الله» برخیزید عزیزان من، حسین تنهاست؛ حسین را یاری کنید. بعد دوباره به یاران نگاهی کرد. میگویند: یاران تکان میخوردند، و این را نمیتوان با معیارهای عادی گفت، نگاه خدایاب حسین، در این لحظه با خداست و با خدا سخن میگوید: اللّهمَ انت ثقتی فی کل کرب خدایا اعتماد و تکیه گاه من در همهی سختیها تویی تو. خدایا چنین نگاه خدابین و خداجویی به ما عطا کن.
منبع: روز دهم۲، مجموعه سخنرانی های عاشورایی دکتر محمد رضا سنگری، مرکز پژوهش ونشر فرهنگ عاشورا، خورشید بارن، زمستان۸۶،صص۱۶۶-۱۵۶ – ۱ خُمیدبن مسلم یا حمیدبن مسلم میگوید: «حضرت قاسم وقتی به میدان رفت، من یک لحظه دیدم بند نعلین پای راست را نبسته،ترسیده بودکسی جلوبیفتد.واین نگرانی اورا واداشته که آن رانبندد ووارد میدان شود.یعنی؛ آنها آنقدرشوق شهادت داشتند و پرشور بودند که از همدیگر سبقت میگرفتند.