شاید این لحظههاست که حضرت سکینه دختر بزرگوار حضرت اباعبدالله(ع) مطرح میکند که خود را به پشت خیمه پدر رساندم، امام یاران را جمع کرده بود و با آنان گفتگو میکرد؛ فرمود: «تاریکی شب را شتر راهوار خویش گیرید و از این معرکه جان بیرون برید که هر کس بماند کشته میشود. من بیعتم را از شما برداشتم. حتی اگر میتوانید افرادی را نیز با خود همراه کنید؛ شرمی نیست، تاریکی پرده شرم است از آن استفاده کنید و بروید.»
حضرت سکینه میگوید: «من دیدم که یک دسته بلند شدند و خیمه را ترک کردند. یاران را شمردم، چهقدر یاران پدرم اندک شده بودند. با خود گفتم: اُف بر دنیا و پس از آن، سلام و درود بر اینان، اینانی که ماندند و ایستادند با آن که میدانند فردا، کشته شدن قاعدهی قطعی کربلا خواهد بود و هر کس بماند شهید خواهد شد.»
شب بسیار زیبا و بزرگی است، هر کس شب بزرگ نداشته باشد، روز بزرگ نخواهد داشت.
بارها من این نکته را (هر چند رنگی از زهد دارد) مطرح کردهام که وقتی انسان بزرگ شد، خورشیدش در شب طلوع میکند؛ به دنبال ستارههای شب میگردد ستارههایی که بر چهره و گونههایش طلوع میکند.
هر کس با این ستارهها انس و الفت دارد آسمانی است و شب عاشورا؛ یعنی، شبی که همه توان روز از آن سرچشمه میگیرد و سیراب میشود.
شب فرصت تأملهای بزرگ، قدم زدن و کاوش در درون خویش و رسیدن به عظمتهایی است که تنها در این سلوک درونی میتوانید بیابید: «جز به درون خویشتن شمع، سفر نمیکند»
روشنی شمع در سفر به درون خویش است و هر کس در درون سفر کند به روشنیهایی میرسد که همیشه نمیشود یافت.
در اصول کافی روایت است که خدا دو قطره را بسیار دوست دارد:
۱) قطرهُ دمٍ فی سبیل الله؛ یکی قطره خونی است که در راه خدا بر زمین چکیده شود.
۲) قطرهُ دموعٍ فی جوف اللیل: قطرههای اشکی است که شبانگاه چکیده شود.
من دوست دارم قطرهی دیگری را اضافه کنم، قطرات عرقی که محصول تلاش عارفانه و عاشقانه و جهتدار انسان در زندگی است. این نیز مایع دیگری است و بهتر است بگوییم کشتی حیات انسان بر سه مایع حرکت میکند: خون، عرق، اشک، که اگر این سه باشند ما می توانیم به ساحل نجات برسیم. عرقی که محصول تلاش، تکاپو و فعالیت است، اشکی که حاصل فهم عمیق باشد و خونی که حاصل پاسداری و حفاظت از حریم حق باشد. اگر اینها در زندگی انسان چهره بنماید، به عظیمترین موقعیت ممکن رسیده است. خوب است قطرهی دیگری افزوده شود، جوهر قلم اندیشهوران زیبااندیش و زیبانگار.
در این روزها سعی من بیشتر این بوده که، از معارف کربلا سخن بگویم. البته در این شب شاید خوشتر این باشد که کمی مرثیه خوانده شود، اما دریغ است در این شبی که بهترین شب تاریخی ماست و مانند آن را در کل تاریخ نمیتوان یافت و من آن را «لیله القدر تاریخ اسلام» مینامم، برخی از نکات را طرح نکنیم. خوب است در این شب به خود رجوع کنیم، در خودمان دعوا راه بیندازیم و با خودمان گفتگو کنیم. ببینیم کجا هستیم، چه میکنیم، چه کم داریم؟ اگر ما را به ۱۳۶۶ سال عقبتر برگردانند و به کربلا ببرند، ما هم سرمان را پایین نمیاندازیم و از خیمه اباعبدالله خارج نمیشویم؟ آیا حسین(ع) را در فردای عاشورا یاری میکنیم؟
همین امروز، روایتی را که قبلاً طرح کرده بودم، اما کمی تردید داشتم که نکند به این صورت که مطرح میکنم نباشد و تاریخ آن را به گونهای دیگر آورده باشد، بررسی کردم. (چرا که ما دائم حرفهایی را که می زنیم، دوباره مرور و بررسی میکنیم، به مستندات تاریخی مراجعه میکنیم تا به اشتباه مسئلهی نادرستی مطرح نشود.)
نکته این است که اباعبدالله(ع) در کربلا فرمود: «هرکس بدهکار است برود، نمیتواند در کنار من باشد.» آدم بدهکار، کسی که دیگران از او طلبی دارند و حقی بر گردنش است، نمیتواند با ما باشد. من این را شنیده و خوانده بودم اما کمی شک کردم، به کتاب «موسوعه الحسین» مراجعه کردم. دیدم نه! قصه از این هم بالاتراست. امام حسین(ع)، صبح عاشورا به منادی دستور میدهد، فریاد بزن: هرکس بدهکار است برود.(حسین(ع) میخواهد خالصترین انسانها در کنار او باشند.) یکی از یاران بلند شد و گفت: یابن رسول الله، این گونه که شما میفرمایید، من مشکل دارم، اما میتوانم آن را حل کنم. بدهکار هستم، اما از همسرم خواستهام بدهی مرا پرداخت نماید. امام فرمود: چه تضمینی وجود دارد که همسرت پرداخت کند؟ پس نمیتوانی اینجا باشی.
اباعبدالله(ع) زمین کربلا را ۶۰ هزار درهم خرید؛ فرمود: نمیخواهم خونم، در زمین غصبی ریخته شود.
فرمود: «اگر دلی را آزردید از کربلا بیرون بروید.» من کسی را که زخمی به قلبها زده باشد نمیخواهم. آدم خوب میخواهم، میخواهم در تاریخ آفتاب بسازم، به شب تاریخ ستاره ببخشم، چراغهایی فراروی انسان قرار دهم، نمیخواهم انسانهای تاریکی در کربلا باشند. شب عاشورا، شب تاریک زدایی است، شبی است که به مدد مصباح اباعبدالله(ع) درونمان را روشن میکنیم. “اِنّ الحسین مصباح الهدی” حسین چراغ هدایت است.
امشب این چراغ هدایت را دستمان بگیریم و راه را روشن کنیم. به خودمان نگاه کنیم، ضعفمان را بیابیم. چه مشکلی ممکن است سبب شود که اگر امروز کربلا باشد، ما نتوانیم اباعبدالله را یاری کنیم! من در بسیاری از سخنرانیها بر این نکته تأکید میکنم که اگر امام زمان(عج) هم بیاید یارانی از جنس یاران اباعبدالله(ع) میطلبد، هرکس آنگونه نباشد نمیتواند با او همراه شود؛ امام میفرماید: اگر این خصوصیات را داری، با من همراه شو. بررسی کنیم ببینیم کسانی که با اباعبدالله ماندند که بودند و آنهایی که گسستند چه کسانی بودند. در این فرصت قصد دارم به این موضوع بپردازم و برخی از گسستگان را به شما معرفی کنم.
آنان که اباعبدالله را رها کردند چه کسانی بودند؟ اباعبدالله وقتی از مکه خارج شد چهار هزار نفر با او همراه بودند! سه منزل جلو آمد به هزار نفر رسیدند. برخی از این همراهان، در هنگام خروج از مکه در باب تقسیم پستها با هم بحث و گفتگو میکردند، یکی میگفت: من شهردار میشوم، دیگری میگفت: من فرماندار میشوم. آن یکی میگفت:من فرمانده نظامی خواهم شد یا به دلیل سابقهام فلان پست را تصاحب خواهم کرد. یکی از تصورات آنها این بود که: حسین(ع) پسر پیامبر(ع) است، تیغ بر او کارگر نیست؛ زیرا تجربه قبلی در این زمینه نداشتند و ندیده بودند که مثلاً در جنگ از اهل بیت پیامبر(ع) کسی کشته شده باشد. دو یا سه منزل که جلو آمدند اباعبدالله(ع) آب پاکی روی دست همه ریخت و گفت: در پایان این راه من مثل یحیی(ع) شهید خواهم شد و سر مرا در تشت خواهند گذاشت و نزد حکمران ستمگری (چون حکمران آن زمان بنیاسراییل) هدیه خواهند برد. بسیاری از همراهان با شنیدن این سخنان با تعجب به هم نگاه میکردند، که نه! اوضاع خطرناک و به تعبیر امروزیها در اماتیک است و ما نمیتوانیم اینگونه باشیم پس آرام آرام راه خود گرفتند و رفتند. دو منزل بعد خبر شهادت مسلم آمد و قصه جدیتر شد. هنوز داغ این خبر کاهش نیافته بود، خبر شهادت قیس بن مُسَهَر رسید و خبر شهادت عبدالله بن یَقطُر یا بُُقطُر، برادر رضاعی حضرت اباعبدالله(ع) اوضاع را سختتر کرد. امام نیز پی در پی میگفتند بروید، پس از رسیدن خبر شهادت حضرت مسلم، امام فرزندان عقیل را جمع کرد و فرمود: «حجت بر شما تمام است، برای چه ماندهاید؟ پایان این راه ما هم به مسلم خواهیم پیوست.» هرکه تردیدی در جانش بود رها کرد و رفت. عوامل مؤثر در گسستن افراد از مسیر حق ببینیم تردیدها چه بودند. من سه ضلع یک مثلث را در رفتنها و گسستنهای کربلا، مؤثر میدانم: ثروت، شهرت و شهوت؛ یعنی، سه دسته گسستند: شهرت طلبان، شهوت طلبان و ثروت طلبان. اینها در حقیقت سه عنصر مهم، کلیدی و اساسی در گسستن است؛ همچنان که میشود گفت، آن سی و سه هزار نفر را سه خصوصیت در کربلا جمع کرد: جهل، خوف و آز «طمع».
امروز (نهم محرم، روز تاسوعا) شمر وارد کربلا شده است. سی و سه هزار نفر در کربلا هستند، نزدیک به ده هزار نفر از آنها اسلحه ندارند و با سنگ می جنگند چرا که از ترس حتی فرصت نکردند اسلحه بردارند! یک گروه هم امیدوارانه قدم به کربلا گذاشتند تا از حاکم صله بگیرند، با هم صحبت میکردند که زمان برگشتن به کوفه چه میشود! بعضیها پس از اتمام کربلا و رسیدن به کوفه سرهای شهیدان را به ترک اسبشان بسته بودند. در کوچه ها رجز می خواندند و از دور فریادشان بلند بود، که:
«اُوفِر رکابی فضهً وَ ذَهبَا اِنی قَتَلْتُ سَیدالمُحجَّبا»
رکاب مرا از طلا و نقره پُر کنید. بعضیها به جای اُوفر گفتهاند: «اُوقر، اوُقر رکابی»؛ یعنی مرا گرامی بدارید، احترام کنید و به پیشواز من بیاید چرا که من از کربلا برگشتهام. این نکته را یک بارگفتهام که، در کتاب «التعجب» آمده، کسانی که در کربلا بودند هر یک چیزی را از کربلا، غارت کرده و به بالای درخانه آویزان کرده بودند،که بگویند ما نیز در کربلا بودهایم و افتخار ما این است. هر کدام از اینها به تبع چیزی که غارت کرده بود نامی داشت، مثلاً به آنهایی که زین دزدیده بودند میگفتند: «بَنوا السرج»، آنهایی که چوب دزدیده بودند: «بنوا القَضیب» و یا کسانی که در کربلا چیزی گیرشان نیامده بود بالای در خانه شان نوشته بودند: «اَنا المُکبّری». من در کربلا تکبیر گفتم، درست است که نتوانستم چیزی بیاورم اما در کربلا حسین را که میکشتند، من تکبیر میگفتم. در پی دنیا بودن خواستهها و آزها، نگاه را کور میکند! واقعاً چنین است.
ماجرایی است که ظاهراً در زمان هارونالرشید اتفاق افتاده است، میگویند: یک روز هارونالرشید سؤال کرد: آیا میشود در حکومت من کسی را یافت که پیامبر(ع) را با چشم خویش دیده باشد؟ یعنی پس از صد و اندی از عصر پیامبر(ع)، زنده باشد؟ گفتند: بعید است چنین کسی زنده باشد، هر کس پیامبر را دیده است در نهایت یک یا دو دهه بعد فوت کرده است. هارون الرشید خواست جستجو کنند، شاید پیدا شود. پس از قدری جستجو، پیرمردی را یافتند که از فرط پیری، گوشش سنگین، قامتش خمیده و استخوانی و نحیف بود. او را درون زنبیل گذاشتند تا خدمت خلیفه ببرند، وقتی خبر به خلیفه رسید بسیار خوشحال شد و فرمان داد فضا را برای استقبال از کسی که با چشمان خود پیامبر(ع) را دیده بود آماده کنند. پیرمرد را آوردند. خلیفه از دیدن او در زنبیل ناراحت شد و گفت: چرا او را این گونه آوردهاید، روی تخت بگذارید و احترامش کنید، سپس پرسید: پیرمرد تو واقعاً پیامبر(ع)را دیدهای؟! گفت: آری، ده ساله بودم که پدرم دست مرا گرفت و به خدمت پیامبر(ع) برد و من او را با چشم خود دیدم. هارون خوشحال شد گفت: تعریف کن بگو پیامبر چگونه بود؟ گفت: اتفاقاً آن روزی که ما خدمت ایشان رسیدیم، جملهای گفتند و من آن جمله را هنوز به خاطر دارم.
_: بسیار عالیست، بگو بنویسند.
پیرمرد گفت، پیامبر(ع) فرمود: « یَشیبُ ابنَ آدم و یَشُبُُّ مَعَهُ خَصْلتان، الحرص و طولُ الاَمل: فرزند آدم پیر میشود اما دو خصوصیت در او جوان میشود، آزمندی و آرزومندی.» هارون مسرور از این اتفاق، فرمان داد تا زنبیلی که پیرمرد را با آن آورده بودند از جامههای گرانبها پر کنند و لباس بسیار مناسبی هم به تنش کنند و با احترام تمام او را بازگردانند. دستورهای هارون اجرا شد و پیرمرد را بردند، پیرمرد با تعجب، دید که زنبیل پُر شده است، بیرون در که رسید، دیدند با صدای ضعیف چیزی میگوید، و میخواهد او را به نزد خلیفه بازگردانند تا از او سؤالی بپرسد. او را برگرداندند، خلیفه گفت: بگو. گفت: یک سؤال دارم،آیا از این به بعد هر سال این مواجب و جیره را به من خواهی داد؟ هارون خندید و گفت:
«صَدَقَ رسولُ الله، یَشیبُ ابنُ آدم و یَشُبُ مَعَهُ خَصْلتان ،الحرص و طول الامل.»
آدمی پیر چو شد حرص جوان میگردد خواب در وقت سحرگاه گران میگردد
خصوصیت انسان این است. حرص در کربلا فاجعه میسازد؛ آرزوهای دور و دراز، رؤیای ری، رسیدن به قدرت، بعضی ها در فکر رسیدن به آذربایجان بودند و عدهای به بدرهها و کیسهها فکر میکردند. فَرَزْدَق وقتی در راه با اباعبدالله ملاقات میکند، حضرت از ایشان می پرسد: «از کوفه چه خبر؟» میگوید: «قُلوبَهم مَعَک و سیوفُهُم علیک؛ کوفه شهری است که در آن دلها با توست، اما شمشیرها بر توست.» در دل تو را میخواهند اما شمشیرهایشان را برای تو آماده کردهاند تا رو در روی تو بایستند؛ چرا؟
«مُلِئَت بُطُونُهُمْ مِنَ الحرام؛ شکمهایشان از حرام پر شده است.»
شکمها لبریز از حرام، خوشگذران و کیسههایشان هم پُر از زر است. معاویه بسیاری از افراد را با همین (به قول خودش) شل کردن سرکیسه فریفت و جذب کرد. خودش گفت: بر علی پیروز نشدم مگر به برکت زرهایی که دادم و بهرهگیری از جهلی که مردم داشتند. او هر کس را که میشد، با سکه خرید.
گفتهاند: معاویه گاهی برای بعضی از یاران پیامبر(ع) غذا میفرستاد و در آن نخود طلا میگذاشت. وقتی میخوردند، به نخود طلا که میرسیدند کار تمام بود.
شهوت، شهرت و ثروت، لغزشگاههای بسیار بزرگی برای انسان هستند. تلاش برای دستیابی به پُست و موقعیت باشد، «میز گاهی تمیز را از انسان میگیرد و چشم بصیرت انسان را کور میکند.»
منبع: ویرایش دکتر محمد رضا سنگری- ۱۵/۹/۸۶
مرکز پژوهش و نشر فرهنگ عاشورا – واحد پژوهش