مرحلهی دوم: در نامههای بعدی به تمام فرمانداران خود نوشت* «شما نامهها را خواندید و خیرخواهی مرا دیدید. از این به بعد هر کس از فضیلت علی دم بزند(این عین نامهاش است همه نامه ها موجود است) خونش هدر، خانهاش ویران، و فرزندش کشته خواهد شد حقوقش از بیت المال قطع میشود و از حوزهی حکومت من خارج شده است(به این معنا که از نظر قضایی هر چه بخواهد دیگر قابل تعقیب نیست حتی اگر کسی را بکشند حق مراجعت به دادگاه و خون خواهی برای خانوادهاش نخواهد بود.) کسی حتی حق ازدواج با این خانواده را ندارد، در هیچ دادگاهی شهادت خانوادهی علی و محبان علی پذیرفته نشود.(محاصرهی قضایی و حذف اعتبار اجتماعی)». نوعی محاصرهی فرهنگی و اقتصادی انجام داد و سعی کرد خاندان علی بن ابیطالب و شیعیان ایشان را کاملاً در محاصره قرار دهد.(در چنین فضایی سرنوشت انسانهای سست عنصر به خوبی قابل پیش بینی است.)
در این موقعیت بود که ریزشها آغاز شد. تا دیدند مالشان در خطر است، همه چیز تمام شد. مگر مسلم چگونه تنها شد؟ پشت در فریاد زدند و احساسات خانمها را تحریک کردند. گفتند، همسرانتان را از مسلم جدا کنید، عبیدالله اعلام کرده حقوقتان قطع و خانههاتان ویران میشود. هر کس متهم باشد پیش از کشتن خودش، اول فرزندانش را میکشند. زنها گریه کردند، بچههایشان را روی دستهایشان گرفتند و به شوهرانشان التماس میکردند: بیا، تو یکی بروی که اتفاقی نمیافتد، بقیه هستند! مدام گفتند بقیه هستند، شدند ۵۰۰ نفر، وارد مسجد شدند ۳۰ نفر، نماز تمام شد ده نفر وقتی حضرت مسلم(ع) به سر کوچه رسید، دید، هیچ کس با او نیست.
مرحلهی سوم، روایت سازی برای عثمان:
به فرمان معاویه شروع کردند، روایت ساختن در فضیلت عثمان آن هم با روشی بسیار زیرکانه؛ گفت: هرکس را که بفهمم روایتی در فضیلت عثمان یافته است، شخصاً از بیت المال به او هدیه خواهم داد؛ یعنی زمینهای ایجاد کرد تا افراد برای عثمان روایت بسازند. آن قدر این کار ادامه پیدا کرد تا معاویه احساس خطر کرد چرا که دید بعضی می گویند: «کی پیامبر اینقدر سخن گفته است؟»
اگر سری به کتابهای بزرگ ادبیات فارسی خودمان بزنید مثل عطار و سنایی میبینید که در وصف عثمان چه چیزهایی وجود دارد. بزرگی میگفت: اگر تمام روایاتی را که در این دوره ساخته شد، جمع کنند و یک نفر بنشیند و فقط بخواند، به کل فرصتی که پیامبر در تمام دوران رسالتش داشت نمیرسد! آن هم در صورتی که فقط بنشیند و روایت بگوید در حالی که پیامبر موقعیتهای مختلفی مانند جنگ، سفر، خواب و… داشته است. معاویه با دیدن این وضعیت گفت تعطیل کنید، دیگر برای عثمان فضیلت نسازید.
مرحلهی چهارم : معاویه فرمان داد تا هر چه روایت در فضیلت ابوتراب وجود دارد به نفع خلفای دیگر، عوض شود. به عنوان مثال شخصی به نام سمره بن جندب، هفتاد هزار درهم گرفت و این آیه را که در وصف امیرالمؤمنین نازل شده است: «و من الناس من یشری نفسه ابتغاء مرضات الله؛ یعنی هستند کسانی که جان خود ر ا برای رضای خدا تقدیم می کنند» (وصف لیلهالمبیت و خوابیدن امیرالمؤمنین در بستر پیامبر)، به نفع «عبد الرحمن بن ملجم» تغییر داد؛ یعنی، گفتند پیامبر این را در وصف عبدالرحمن بن ملجم گفته است و او کسی است که در راه خدا با جان خود معامله کرد.(چون بعداً با شمشیر امام حسن مجتبی(ع)کشته شد خیلیها این دروغ را باور کردند.) فضا آنقدر تار شد که مردم در قنوتشان امیرالمؤمنین را لعن میکردند و به این اعتقاد رسیدند که: «لاصلوه الّابلعن ابیتراب.» می گفتند اصلاً مگر علی(ع) مسجد هم می رود؟ و یا مگر علی، نماز هم می خواند؟! حتی وقتی خبر شهادتش را در محراب شنیدند، گفتند علی و محراب، علی و نماز؟!
ببینید قدرت تبلیغات تا چه اندازه بالاست، رسانه هم که در اختیارشان بود. معاویه۱۲هزار منبر را آماده کرده بود و برایشان پول میفرستاد تا بر منبر، علی(ع) را ِسب کنند. برای برخی از افراد آبگوشت میفرستاد و در آبگوشتشان چند دانه نخود طلا میانداخت؛ آنوقت میگفت حواستان باشد، در این آبگوشتی که برای شما فرستاده شده خلیفه هدیهای هم گذاشته است. با این زمینه سازی بسیار ساده آنهایی را که مستعد انحراف بودند جذب میکرد. پول، فاجعه میسازد. ثروت و موقعیت، سبب گم شدن انسانها میشود. معاویه با دادن پست و موقعیت انسانها را از راه منحرف میکرد. اگر من و شما در سال ۵۸ هجری به شام سفر می کردیم و در مجلس معاویه حاضر میشدیم کسانی را آنجا میدیدیم که متحیر میشدیم. کسانی که قبلاً با پیامبر بودند و حالا اینجا!
چه بسیار، برق سکهها چشمان حقیقت بین را در تاریخ کور کرده است. با پول معاویه بسیاری از دلها سیاه و مستعد گناه شد. مگر اباعبدالله هم در کربلا و هم در راه نگفت ؟ حتی فرزدق شاعر در ملاقات با اباعبدالله به این مسئله اشاره کرد: «می دانی اگر بروی شمشیر ها در مقابل توست؟ چون کیسهها پر و شکمها از حرام انباشته شده است.»
وقتی یکی از بزرگان کنار سفره معاویه نشست، یکی از یاران پیامبر به او گفت: «دیگر هیچ امیدی به تو ندارم، تمام شدی. کنار سفرهی معاویه نشستی و از کنار آن سیر برخاستی؛ شکمت را از حرام انباشتی. دیگر امید ندارم که از تو حقی بتراود و این زبان به حق گویا شود یا رهپوی حق باشد.»
مرحلهی چهارم: زمینهسازی و تبلیغ برای (بزرگ نمایی یا درشت نمایی) و در ذهن مردم نشاندن فرزندش یزید. در مرحلهی اول، این تفکر را در مردم جا انداخت که حکومت حق ما بوده است. معاویه تزی داشت که امروز هم در دنیا وجود دارد: «الحقُّ لِمَن غلب؛ حق با کسی است که زور دارد.»(مگر امروز آمریکا نمیگوید که حق با من است چون قدرت دارم.) متأسفانه این فرهنگ در رسانهها و زندگی ما نیز دیده می شود مانند اینکه در انتهای بعضی از فیلمهایی که در مورد طبیعت و حیوانات ساخته شده و بسیاری از مردم هم به آن علاقه دارند میگویند: “و این است قانون طبیعت”؛ یعنی، قدرتمند باید ضعیف را بدرد. گویی این فرهنگ از آنجا به درون زندگی ما منتقل میشود، فلانی زور دارد پس حق با اوست؛ یعنی، حق با حق نیست، حق با ناحق است، حق با باطل است! به جائی میرسد که حق را در باطل می بیند. قدرت با من است پس شما نیز باید هر چه را من میگویم، بپذیرید. خیلیها در کربلا به اباعبدالله گفتند: یزید قدرت را در دست گرفته است، همه قبول کردهاند تو نیز قبول کن، با این ۷۰،۸۰،۱۰۰ و یا۱۵۰نفر می خواهی چه کنی؟ تو هم بیا و دست بیعت بده، گاهی میگفتند: با پسر عمویت بیعت کن، همه کنار آمدهاند، بسیاری از یاران پیامبر هم با یزید هستند. در کربلا ۴۰۰۰نفر حضور داشتند که در مورد اباعبدالله از زبان پیامبر روایات بسیاری را شنیده بودند؛اول هم که آمدند نقاب بر چهره داشتند اما چند روز بعد گستاخ شدند و نقابشان را پس زدند؛ گناه انسان را گستاخ میکند.
معاویه برای اجرای این بخش از برنامهاش در سال آخر زندگی یعنی، سال ۶۰هجری، اعلام کرد که من میخواهم به زیارت کعبه بروم. تعداد زیادی را هم از شام با خودش آورد. این افراد را برای موقعیت خاص تربیت و آماده کرده بود. زمانی که وارد مکه شد با مردم صحبت کرد و گفت: مردم، من معتقدم که شایسته ترین کسی که می تواند رهبری و هدایت آیندهی این جامعه را به عهده بگیرد، پسر من است، خودم او را تربیت کردهام. شما در مورد من چه باوری دارید؟ او قرار است آینده این امت و جامعه را به عهده بگیرد؛ مردم سر و صدا کردند و گفتند: «ما زمانی خواهیم پذیرفت که بزرگان ما بپذیرند.» بزرگان چه کسانی بودند؟ مثلاً” عبدالرحمن ابی بکر پسر ابوبکر”، “عبد الله بن عمر پسر خلیفه دوم “،”عبدالله بن زبیر” ،(چهرهی بسیار عجیب و پیچیدهای که به ابن زبیر معروف است و پدرش(سردار بزرگ اسلام)، در جریان جمل، در مقابل حضرت علی(ع) ایستاد) و “حسین بن علی(ع) “. معاویه طرحی ریخت و با این افراد مذاکره کرد. دید مقاومت کرده و نمی پذیرند. به خصوص حضرت اباعبدالله حسین (ع) و عبدالله زبیر مقاومت می کردند. چند جلسهای صحبت کرد پس از این جلسات به مردم میگفت: در حال آماده کردن و زمینه سازی هستم، مخالفتی هم نمیبینم.مرتب مردم را آماده میکرد،قدرت سخنرانی عجیبی داشت. در سخنوری بسیار زیرک بود و گاه چاشنیهایی از تهدید و تطمیع را با سخن میآمیخت. پس از چند روز که مراسم حج تقریباً تمام شده بود، به این چند نفر گفت: من فردا قرار است تصمیم نهایی را بگیرم و قصد دارم آن را با مردم مطرح کنم؛ چه بسا مصلحت این باشد که فرزندم، یزید جانشین من نباشد. فردا در کنار کعبه با مردم گفتگو خواهم کرد، شما هم باشد. شب قبل، هزار نفری را که از شام با خود آورده بود تمرین داد و گفت: خوب گوش کنید، فردا، وقتی در حین سخنرانی، اعلام کردم چند نفر هستند که با جانشینی فرزندم یزید، مخالفند، شما از وسط جمعیت سر و صدا کنید و بگوئید اینها مهم نیستند. چند نفر که مهم نیست، همهی مردم پذیرفتهاند. بعد، وقتی سخنم را ادامه داده و دستم را بالا بردم، شما سکوت کنید. زمانی که سخنان من تمام شد، سر و صدا کنید و فضا را به هم بریزید. چند نفر را هم مأمور کرده بود که با تیغ های پنهان بالای سر بزرگان مخالف، حضرت اباعبدالله، عبدالله بن زبیر و ابن عمر بایستند تا اگر حرکتی کردند کارشان را تمام کنند. سخنرانی را کرد چند نفر شروع به سر و صدا کردند، دستش را بالا برد و گفت: همین چند نفر هم راضی هستند من با آنها به توافق رسیدهام. دستش را پائین آورد، آنها شروع به سر و صدا کردند؛ گفت: چون اجازه نمیدهید من سخن بگویم دیگر ادامه نمیدهم، همه موافقند فرزندم جانشین باشد. تا اباعبدالله خواست به آنها اعلام کند جمعیت به هم ریخت و هزار نفر سر و صدا کردند و فرصت ندادند کسی سخن بگوید. پس از این مجلس، معاویه، لگام اسبش را برگرداند و از مکه به سرعت و مستقیم به سمت شام رفت.
مردم دور اباعبدالله، حلقه زدند که تو چرا اعتراض نکردی؟ تو هم رضایت دادی؟! ما نمیدانستیم تو نیز با معاویه کنار آمدهای! هر چه اباعبدالله وابن زبیر فریاد زدند، کسی گوش نکرد.
این معاویه است، چه کسی میتواند حقیقت را بفهمد؟ در این روزگار، در این جَو پیچیده، نگاه بصیرتمندانه بسیار ارزشمند است و در این فضاست که یاران حسین(ع) شکل میگیرند. با وجود۴۲ سال بمباران تبلیغاتی جامعه، چشمهای بصیری وجود دارد که حقیقت را از متن این ظلمتها میفهمند و میدانند که باید چه کنند! به اباعبدالله که میرسند میگویند:« انا علی نیاتنا و بصائرنا» ایحسین، ما تو را شناختیم. فهمیدیم تو، که هستی. امام فرمود :«اولئک مصابیح فی ظلمات الجور.» این افراد چراغند، در دل تاریکیها؛ شیعه باید چراغ باشد، باید بتواند با یک نگاه ظلمت ها را بشکافد و آن سوی چهرهها را بخواند.
فدای این فداکاران پاک باز و عاشقان مخلص. این چهرههای بصیر و ایستادگان نستوه، در عرصهی کربلا و در محاصرهی آن همه نیرو.
روز هفتم است؛ فضای کربلا بسیار سخت شدهاست، از دیروز آب را بسته اند. حضرت با فاصله ۱۹قدم از خیمه ها، زمین را میشکافد، آبی زلال میجوشد، عمربن سعد۴۰۰۰ نفر میفرستد که حسین، اگر این چاه را پر نکنی به تو حمله خواهیم کرد. و امام دستور پرکردن چاه را می دهد. حلقهی محاصره هرلحظه تنگترمی شود. تشنگیها اوج میگیرد.
فدای بصیرت عباس، ای کاش، این همه از او میگوییم، بارقهای از آن صفا، اخلاص، صمیمیت و بصیرتش به زندگی ما تابیده شود.
در این روزها ازدرون خیمه ها صدای گریه و فریاد العطش بلند می شد. امام می آمد و بانگاهی سرشار از محبت میگفت: برادرم عباس، سری به خیمه ها بزن. تا قامت عباس در نگاه بچه ها میشکفت، آرام میشدند؛ ابالفضل(ع) می آمد، زانو می زد، بر سرشان دست نوازش میکشید و به آنها میگفت: عزیزان من، ما قرار است کاری بزرگ انجام دهیم؛ پس بهخاطر این کار بزرگ تشنگی را تحمل کنید. خواهرم راه سختی پیش روست برادرت حسین گفته است که بعد از این دشواریهای بسیار خواهی داشت، اینها که چیزی نیست. آب به رویتان بسته اند؟، بعداً تازیانهتان میزنند، به زنجیرتان میکشند؛ کودکان را زیر تازیانه خواهند دواند، زنجیر به گردنشان خواهند زد و بر خاک داغ خواهند کشید، پوست بچه ها جدا میشود. این همه برای خداست، پس برای خدا صبور باشید.
خیمهها را آرام می کرد، می آمد و به خیمههای دشمن نگاه می کرد و با این نگاه در قلب آنها وحشت می انداخت. این بصیرت است و بینایی که در وجود ابوالفضلالعباس است.
فدای فداکارانی که آنقدر امام را شناخته بودند که زهیر بن القین گفت: یا اباعبدالله به من نگو برو، به من بگو هفتاد بار جان ببازم و هر بار که جان ببازم باز هم عاشقانه تر برمیخیزم و در مقابل تو فداکاری میکنم. حیف که خدا به من یک جان داده است.
همچون پروانه اطراف اباعبدالله میچرخیدند. اباعبدالله قدر این یاران بصیر را میدانست و در آخرین لحظه، سرشان را بر زانو و گونه برگونهشان میگذاشت و میگفت: سلام مرا به مادرم زهرا، جدم رسول الله و برادرم حسن برسانید.
و سیعلموا الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون ….
–
* وسعت حکومت اسلامی در زمان معاویه تا شاخ آفریقا بود و اندلس،ایتالیا،فرانسه، مصر،تمام بین النهرین،عراق و ایران را در برمی گرفت.
ویرایش دکتر محمد رضا سنگری
مرکز پژوهش و نشر فرهنگ عاشورا – واحد پژوهش