شب عاشوراى حسینى است؛ لیله القدر تاریخ اسلام. هر چند در تاریخ اسلام، شبهاى بزرگى همچون: لیله المبیت، لیله الهریر و… رقم خورده است اما اگر قصد ما معرفی بزرگترین شب تاریخ اسلام باشد، از شب عاشورا ناگزیریم؛
ارزش شبهای بزرگ در فرهنگ دینی ما
ما شبهاى بزرگى از انسانهاى بزرگ مىشناسیم که پشتوانهى روزهاى بزرگ در زندگی آنهاست؛ چرا که وقتى انسان بزرگ مىشود، شبش نیز بزرگ مىشود و روز بزرگ خویش را از متن شب به دست مىآورد. انسانهاى بزرگ خورشیدهاى خویش را در انتهاى شب مییابند، لحظههاى دلپذیری که نسیم رحمت پروردگار، به گسترهى دلهاى عاشق مىوزد و بسیارى از گشایشها در همان صبحگاهى رخ میدهد که انسان شب خوبى را طى کرده باشد. اینکه ما همیشه در شعر شاعران میبینیم که از “دوش” و “صبح” یاد مى کنند به همین دلیل است:
«دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند»
«دوش جمعى زملائک در میخانه زدند»
«دوش در حلقهى ما قصهى گیسوى تو بود»
اما هیچ یک از این شبها، عظمت شب عاشورا را ندارد؛ چرا که قرار است کسانى خود را براى رقم زدن حماسهاى بزرگ آماده کنند که وصف آنها را از زبان حضرت اباعبدالله الحسین(ع)، امام سجاد(ع) و زینب کبرى(س) شنیدهایم. در انتهاى این شب بزرگ حضرت زینب(س) با صحابه سخن مىگوید و اینگونه آغاز مىکند:
«اَیُّهَا الطَّیِبُون، حامُوا عَنْ بَناتِ رَسُولِ الله، حامُوا عَنْ حَرَمِ رَسُول الله، حاموا عن بنات رسول الله؛ یعنى، اى کسانى که جان پاک دارید، از دختران پیامبر دفاع کنید.» طیب، صفت کوچکىنیست، آن هم زمانی که از زبان زینب(س) بتراود، زینبی که نسخهى دیگر وجود اباعبدالله است؛ آیینهاى است مقابل اباعبدالله(ع)؛ هر آن چه حسین است، زینب هم هست!
امشب اوج زمینهسازى براى فرداست، فردا غروب همه چیز تمام شده است. کل کربلا هفت ساعت و نیم الى هشت ساعت بیشتر نیست. فردا صبح زود نماز کربلا با اذان على اکبر آغاز مىشود؛ طنین دلپذیر صدایى که تداعى وجود نازنین پیامبر است در کربلا مىپیچد و پس از آن حضرت اباعبدالله(ع) نماز مىخواند؛ بعد صحابهاى که چهرههاشان گل انداخته و شب را به بیدارى و زمزمه گذراندهاند، نورانى و درخشان و شفاف نشستهاند و حضرت در مقابل آنها مىایستد و مىفرماید:« صَبْرَاً بَنِىْ الْکِرام فَمَا الْمَوْتَ اِلّا قَنَطَره »
این صبر با صبرى که ما معمولاً به کار میبریم متفاوت است؛ این دعوت به صبر، نوعی مژده است به آن مفهوم که تا رسیدن به محبوب چیزی نمانده است. مثل اینکه شما چیزى مىخواهید و بىتاب رسیدن به آن هستید و کسى به شما میگوید کمى صبر کنید به زودی به آن چه در نظر دارید خواهید رسید. این سخن امام پاسخى است به آن همه بىتابى اصحاب، یارانى که بیتاب شهادتاند.
یاران اباعبدالله امشب را در فضا و حالتی خاص سپری میکنند: با هم شوخى مىکنند، همه غسل مىکنند و خود را برای فردا آماده مىکنند زیرا حضرت اباعبدالله(ع) میفرماید: امشب، شب دیدار یار است، خودتان را مهیا کنید، بدن خود را معطر نموده و موهایتان را منظم کنید. امشب هر چیزى را که شما تصور مىکنید براى یک نظافت کامل لازم است، در کربلا اتفاق مىافتد. اصلاً خیمهاى مخصوص نظافت وجود دارد. به تعبیر دیگر، اصحاب خودشان را آراسته مىکنند؛ زیرا فردا، قرار است، با دوست دیدار نمایند. نمىشود به دیدار دوست رفت اما در زیباترین هیأت ممکن نبود. شاید بسیار شنیده باشید که، لباس حضرت اباعبدالله در آن روز، لباس کهنهاى بود! این مسأله اصلاً صحیح نیست. لباسی که فردا اباعبدالله(ع) بر تن میکند آنقدر زیبا بود که وقتى از خیمه خارج شد از شدت زیبایی و تمیزی برق مىزد، لباسی به رنگ زرد زیتونى و شفاف. البته وقتى آن را بر تن مىکند با خنجر آن را شکاف مىدهد که دشمن به آن امید نبندد؛ زیرا رسم عرب این بود که گاهىاوقات پس از پیروزى سعى مىکردند طرف مقابل را خلع سلاح کنند. در نبرد حضرت امیرالمؤمنین با عمروبنعبدود و کشته شدن او توسط حضرت در غزوهی احزاب یا خندق، وقتى خواهرش بالاى سرش آمد گفت: من بر تو گریه نخواهم کرد زیرا مىدانم به دست انسانی بزرگ کشته شدهای، چرا که تو را برهنه و مثله نکرده است. مولا حتی به لباسش دست نزد؛ او بى نیاز از این مسائل بود.
معروف است که شب عاشورا برخی از یاران با هم مزاح مىکردند، شوخى «بریربنخضیرهمدانى» با«عبدالرحمن بن عبد ربهانصارى» بسیار مشهور است. بریر با او مطایبه میکرد، مىخندید و مىخنداند.
اگر ما از این قطعهی تاریخی جدا میشدیم و در کربلا بودیم، شاید داوریهایمان دربارهی شب عاشورای امام حسین(ع) با آنچه در ذهن داریم( به تعبیر امروزیها) صدوهشتاد درجه تغییر میکرد؛ میبینیم که کربلا، با آنچه تا به حال تصور کردهایم، متفاوت است. یاران، با نشاط و سرشار از شور و شوق با هم سخن میگویند؛ زمانی که بریر شوخی میکند، عبدالرحمنبنعبدربهانصاری به او میگوید: چرا شوخی میکنی؟ و بریر پاسخ میدهد: مگر نمیبینی که میان ما و دوست یک شمشیر فاصلهاست؟ خرم آن لحظه که شرایط برای کاستن و برداشتن فاصلهها آماده شود. معروف است که هر کدام از صحابهی اباعبدالله(ع) که میافتادند، در حالی که سر بر زانوی حسین(ع) داشتند با لبخند جان میسپردند. فردا حضرت اباعبدالله(ع) هفتاد و دو بار هروله دارد، سعی بین صفا و مروه، بین خیمهها و میدان، باید خود را به یاران قبل از شهادت برساند.
رابطهی عاطفی شگفتی میان اباعبدالله و یاران وجود دارد که برای همهی ما درپیوندها، ارتباطها و صحبت کردنهایمان درس است. ای کاش این رابطهی صمیمانه را در خود ببینیم و در زندگیهایمان جستجو کنیم.شب عاشورا، شب بزرگی است پس همه چیز در آن وجود دارد؛گریه، خنده، وصیّت، شوریدگی و عشق بازی و…
انسان، هنگام رسیدن به محبوب میگرید، اما این گریه از جنس گریههای دیگر نیست! نکتهی عجیب اینجاست که حالات انسان در نهایتشان به هم شبیه میشوند؛ یعنی، انسان در نهایت غم میگرید، در نهایت شادی نیز گریه میکند. ما وقتی از چیزی که بدست آوردهایم خیلی خوشحالیم معمولاً نمیخندیم، گریه میکنیم. اگر شما در کربلا باشید، نمیتوانید این گریهها را برای خود معنی کنید. از سر شوق میگریند، یکباره صدا بلند میشود و هایهای میگریند؛ بعد صدای خنده بلند میشود. امشب در کربلا چنین وضعیتی است؛ رنگین کمانی از اشک و لبخند، از قهقهه و هایهای. قاه، قاه و آه آه به هم گره خورده است؛ قرآن میخوانند و استغفار میکنند، و مگر حضرت اباعبدالله(ع) غروب تاسوعا عبّاس را نفرستاد که به دشمن بگو ما شیفتگان ذکر و استغفار و قرآن و عبادتیم؛ امشب را مجال میخواهیم تا با خدای خویش راز و نیاز کنیم.
امشب، شب زمزمه و عشق بازی با محبوب است. زمزمهای که دربارهی آن گفتهاند:«لهم دویٌّ کَدَوَیٍّ النَحل؛ مثل کندوی عسل بود.» شب عاشورا، شب تولید عسل است و مگر میشود کسی عسل تولید کند، اماشیرین نباشد! کربلا شیرینی آفرین است؛ “هرکس کربلایی نیست جانش تلخ است و هرکس کربلایی شد جانش شیرین است.” جان که شیرین شد، زبان، نگاه و حتی دست دادن انسان نیز شیرین میشود؛ «اَلمُؤمِنُ کَنَحلَ لُو عَلِمُوا ما فی بُطُونِهِم لَأکَلُوها ؛ یعنی، مؤمن مانند عسل است؛ اگر بدانید در وجود مؤمن چه چیزی است او را میخورید.» کلام مؤمن آن قدرشیرین است که اگر پای صحبتش بنشینی نمیتوانی رهایش کنی.
حضرت اباعبدالله(ع) باید تا انتهای شب همه را آماده کند، البته قبلاً تمام زمینهها را فراهم نموده است. این نیز از درسهای کربلاست که وقتی قصد انجام کار بزرگی دارید با برنامهریزی و آمادهسازی،تمام عناصرلازم برای این کار را، نیز تدارک ببینید. حضرت اباعبدالله(ع) این مقدمات را فراهم نموده است. حضرت، به خیمهها سر میزند و با همراهان سخن میگوید. تقریباً تا صبح، کار اباعبدالله(ع) سرزدن به خیمههاست، از این خیمه به آن خیمه، به ویژه با آنهایی که قرار است نقشهای پس از کربلا را ایفا نمایند سخن می گوید و تبیین میکند که بعد از کربلا چه نقشی برعهده دارند؟!
امام از همان ابتدا از سرانجام خویش آگاه است و زمانی که قصد حرکت به سوی مدینه را دارد به امسلمه میگوید: «یا اُمّاه، إِنّی اَعلَمُ اَنَا مَقتُولٌ مَذبوح؛ یعنی، من میدانم که کشته خواهم شد.» و درآن جا برای ام سلمه زمینهسازی میکند؛ مقداری خاک در یک شیشه میریزد ( ما نمیدانیم که واقعاً چه ظرفی بوده) و به امسلمه که بعد ازحضرت خدیجه بزرگترین و مهمترین زن پیامبراست، میسپارد و میفرماید: «هرگاه دیدی این خاک خون آلود شد، آگاه باش که لحظهی شهادت من فرا رسیده است.» امامی که در آن جا زمینه را فراهم می نماید، چگونه ممکن است برای کسانی که با او همراهند زمینهسازی نکند!
کار، بسیار بزرگ است، پس این زمینهسازی هم باید قوی باشد. متأسفانه تاریخ در مقابل این مسائل سکوت کرده و به جز اطلاعاتی اندک آن هم جسته و گریخته،چیزی ذکر نکرده است. گزارشگرانی در کربلا حضور داشتند، مثل «حمید بن مسلم» که حادثهی کربلا را مینوشت. برخی از اطلاعات از طریق این افراد ثبت و ضبط شده و به ما رسیده است.
البته، خوشبختانه از حادثهی کربلا اطلاعات زیادی به ما رسیده است؛ چرا که مختار، قاتلین را -به قول امروزیها- تخلیهی اطلاعاتی میکرد. قبل از کشتن هر کدام از قاتلین،از آنها میخواست تا هر چه میدانند بگویند و کاتبانی داشت که این مطالب را مینوشتند. کار مختار بسیار عجیب بود و شاید به همین دلیل برخی نسبت به شخصیت ایشان تشکیک کردهاند. کسی را که دستگیر میکرد،مینشاند و میگفت: بگو در کربلا چه کار میکردی؟ و خودش هم گوش میداد و گریه میکرد؛ به عنوان مثال وقتی حرمله را آورد*و نشاند. از او نیز خواست بگوید که در کربلا چه کرده است؟ او هم گفت: سه تیر زدم که هرسه را به خاطر دارم. حضرت مختاراز او خواست تا جزء به جزء تعریف کند.**
جریان کربلا نهایت خباثت و جنایت است. هرچه امام و یارانش بزرگاند طرف مقابل به همان نسبت شقاوت دارد؛ گویی خشونت، زشتی و پَلَشتی، سلول، سلول آنها را فرا گرفته است. حرمله میگوید: یک تیر زدم و کودکی را کشتم، زمانی که حسین(ع) فریاد می زد: «هَل مِن مُغیثٍ یُغیثُنا لِوجهِ الله؟ یعنی آیا فریاد رسی هست که برای رضای خدا به فریاد ما برسد؟»، دیدم کودکی یازده – دوازده ساله از خیمه بیرون آمد، دو گوشواره در گوشش بود که تکان میخورد و یک تکه چوب هم به دست داشت. من او را با تیر زدم.
-حسی به تو دست داد؟
– نه!
-دیگر چه کردی؟
– آخرین لحظهها که حسین در گودال قتلگاه افتاده بود تیری برگلویش زدم.
-حسی به تو دست داد؟
– نه، فقط یک مورد بود که مرا خیلی آزرد.
– چه بود؟
– وقتی حسین، کودکش را بر دست گرفته بود و برای او تقاضای آب میکرد، کودک، گریان و بیتاب بود. من تیر را کشیدم و گلوی سفیدش را هدف قرار دادم. زمانی که تیر به گلوی او خورد، دست و پا میزد. نگاه کردن به این صحنه بسیار مشکل بود و از آن سختتر اینکه دیدم حسین، دو قدم به سمت خیمهها می رفت و یک قدم به عقب میآمد و عبایش را بر این کودک کشیده بود، خجالت میکشید به سمت خیمهها برود.
فردا اینگونه است و حسین باید آنها را برای چنین روزی آماده کند. میگویند فردا بعدازظهر، وقتی حضرت اباعبدالله(ع) برای خداحافظی میآید تمام بچهها را هم صدا میزند تا با آنها خداحافظی کند. ما باید این درس را از کربلا یاد بگیریم. وقتی اباعبدالله قصد رفتن به میدان دارد، تنها از بزرگان خداحافظی نمیکند؛ میآید ومی گوید: عَلَیکُنَّ منی السَلام یا زینب، یا أُمِّ کلثوم، یا سُکَینَه(حضرت سکینه نه سال داشته است) یارقیه(سه ساله)، یا فاطمه(ایشان ده ساله بودند) تمام این بچه ها را با اسم صدا میزند و از آنها خداحافظی میکند، دست بر سرآنها میکشد و میگوید که فردا چه خواهد شد! آینده را برایشان ترسیم می کند و مسئولیتهای هرکدام را میگوید. گفته شده: درست همان لحظه که قصد رفتن به میدان دارد، اسب را برمیگرداند که ناگاه صدای گریهی علی اصغر(ع)بلند میشود. گویی میگوید: «بابا!فکرنکن تنهایی، هنوز یک سرباز دیگر داری، هنوز آخرین تیر در کمانت هست.» حضرت اباعبدالله(ع) علی اصغر را هم آماده کرده است! مگرچند شب قبل از این، وقتی قاسم سؤال کرد که: آیا ما هم کشته میشویم؟» حضرت نفرمود:«حتی عبدالله رضیع هم شهید میشود!» حضرت، عبدالله رضیع را نیز آماده کرده است!*
امشب امام، باردیگر صحابه را میآزماید، برایشان موقعیت ایجاد میکند و برخورد آنها را با این موقعیت میسنجد. نافع بن هلال یکی از این صحنهها را وصف میکند و میگوید: امام راهی را که نقطهی کور میدان بود به من نشان داد و گفت، میتوانی ازاین جا بروی و هیچ کس هم مزاحمت نمی شود بیا و برو. من بیعتم را از تو برداشتم.» و یا نزدیکیهای بعدازظهر تاسوعا و برخی هم گفتهاند خود روز عاشورا، به بُشرگفت برو. گفتهاند که روز عاشورا کسی با تاخت وارد کربلا شد و گفت بُشرکیست؟ کسی گفت:منم. به او گفت پسرت را به اسارت گرفتهاند، اگر خودت را برسانی و این مبلغ را بدهی میتوانی پسرت را نجات دهی والّا اورا خواهند کشت. تا این مسئله به گوش امام رسید، فوراً به درون خیمه رفت(خیمهها لبریزازکالاهای گران قیمت بود.** بشر را صدا زد و گفت جان فرزندت در گرو چه مقدار پول است؟ بشرگفت: یا اباعبدالله! چرا این پرسش را میکنید؟ امام فرمود: بگو. بشرگفت: گفتهاند هزاردینار. امام فرمود: این پارچهها بیش از هزار ارزش دارد بردار وبرو. من نیز بیعتم را از تو برداشتم. برو و فرزندت را نجات بده! بشر گریه کرد و خود را برزمین انداخت وگفت: «مولا، من یک اسب و یک شمشیر خریدم، هر کدام به هزار درهم. شش ماه، نیز بر این شمشیر کار کردم که بیایم و درخدمت شما فداکاری کنم، حالا شما به من میگویید برو؟!
این خواندنها و راندنها در کربلا بسیار عجیب است؛ یک جا امام اصرار میکند و یک نفر را جذب میکند و جای دیگر در را باز می کند و میگوید بروید.
شب گذشته امام سخنرانی میکند، بعد چراغها را خاموش کرده و میفرماید: «شب را شتر راهوار خویش قرار دهید و از این جا بروید، اینها مرا میخواهند و اگر به من دسترسی پیدا کنند با شما کار ندارند بروید و اگر میتوانید دست فرزندانم را هم بگیرید و از این جا ببرید.» که ناگهان قامت بلند اباالفضل العباس(ع) در مقابل حسین میروید که: برادر،چراغ خاموش میکنی؟! چراغ من تویی! «إِنَّ الحُسَین مِصباحِ الهُدی» بیتوکجا میتوان رفت؟ ما نمیرویم! بعد بریر بلند میشود و میگوید:«ای کاش مرگ، هزار بار اتفاق میافتاد تا من در آخرین بار بهتر از اولین بار، جان فشانی میکردم.» پس از او زهیر بلند شده و میگوید: «حسین! اگر به ما بگویی مثل ماهی در دریا فرو روید، میرویم، اگر بگویی خود را از کوه بیفکنید، خود را از کوه خواهیم افکند.» امام تبسم میکند و میفرماید: «آفرین، من این گونه میخواهم.» اینها همه صحنههایی است که امام، در آن ها،افراد را آماده می کند.
امام زمینههایی میسازدکه هرکس اندک تردیدی دارد برود. او نمیخواهد انسان های مذبذب وسست درکربلا باشند. خدا هم ازاینها خوشش نمیآید.خداوند در قرآن می فرماید: و لکن کره الله انبعاثهم یعنی؛ُخداوند ازکسانی که هنگام برخاستن، رخوت وسستی دارند، خوشش نمیآید. «اَلّلهُمَ إِنِّی اَعُوذُبِکَ من ِالکَسَلِ والفَشَل؛ یعنی خدایا به توپناه میبرم ازرخوت وبی حالی.»*
درکربلا میوهی کال نداریم، همه رسیده هستند، ومیوهی رسیده ازشاخه جدا میشود؛ نباید برشاخه بماند؛ چون گندیده میشود. فردا همه آبداروناب و آمادهاند.
یکی ازهراسهای عمرسعد وشمردرجریان کربلا، سخنرانیهای حضرت اباعبدالله(ع) بود. امام، در روز عاشورا شش خطبهی بلند دارد واین بود که هنگام سخنرانی امام، جنجال میکردند، سر و صدا میکردند؛ تا سخن امام به گوش سپاه نرسد. زمانی که حضرت اباعبدالله(ع) سخن میگفت، شمربا آن صدای نحس دورگهاش، سعی میکرد فضای کربلا را عوض کند تا کسی به صدای الهی و زیبای اباعبدالله(ع)، گوش ندهد. امام درکربلا خطبههای شکوهمندی خوانده است که بسیار شنیدنی و مهم هستند.
امام، بعد ازسخن گفتن با یاران، آنها را صف آرایی میکند. حضرت اباالفضل العباس(ع) را به دلیل رشادت بسیار و قامت بلندش، وسط قرارداد.** امام ،خود با مقدار کمی فاصله از علی اکبر ایستاد. (این چینش از نظر روانی بسیار مهم است.) زهیر را سمت راست گذاشت.*** در سمت چپ هم حبیب بن مظاهراسدی را قرار داد. جوانان بنی هاشم را هم جلو قرار داد. به همه هم گفته بود خودتان را مرتب کنید. به پیرها گفته بود موهای صورت خود را خضاب کنید. امام زمان(عج) در زیارت ناحیه خطاب به اباعبدالله(ع) میفرماید: «السلام عَلی الشَّیبِ الخَضیب؛ یعنی، سلام برآن محاسن خضاب شده.» امام دستور داد پیرمردها محاسنشان را خضاب کنند تا جوان به نظر برسند. نباید وقتی دشمن نگاه میکند، احساس کند، مشتی پیرمرد مقابلش هستند. تعداد پیرمردهای کربلا زیاد است اما امام دستورداد، خودتان را آراسته کنید. (در بعضی از جنگهای پیامبر(ص) هم اینگونه بود.) آنها خضاب کرده بودند و وقتی آمدند احساس میکردی همه جوانند. نشاطی درآنها موج میزد که آنها را، جوان کرده بود. حبیب، در میدان، دقیقاً مثل یک جوان میجنگید. آن گونه که حمیدبن مسلم گزارش داده است، شصت و پنج نفر را کشت. می توانید پیرمردی هشتاد ساله را تصور کنید که شمشیری در دست دارد با وزنی بین پنج تا هشت کیلوگرم، و زره هم پوشیده و کلاهخود هم برسرگذاشته است، این پیرمرد به میدان برود و فاصلهی نسبتاً زیادی را هم بدود، حضرت حبیب این گونه است. این توان، دیگر توان معمولی نیست؛ این عشق است که به او توانی اینگونه داده است. شما وقتی به چیزی علاقهمندید اگر ساعت دو شب هم صدایتان بزنند، ممکن است بدوید و بروید، زیرا برایتان مهم است. اینها هم عاشقند؛ شیفتگان حسین، پروردگان مکتب قرآن، قلبهای لبریز از معرفت، درک، فهم، بصیرت، و روشن بینی؛ فردا کربلا با این شیفتگان عارف شکل میگیرد.
توصیفی از شب و روز عاشورا
شب عاشوراست. نمیدانیم امشب چه میگذرد، ای کاش کسی گزارش این شب را به ما میداد و میگفت که حضرت اباالفضل(ع) به بچهها چه میگفت؟ علی اکبر(ع)، چه حرفهایی می زد؟ ای کاش کسی به ما میگفت امشب، در کربلا هر کس کدام بخش از قرآن را میخواند؟
ای کاش میدانستیم امشب زینب چه میکند؟ روابط در کربلا چگونه است؟حیف که این چیزها به ما نرسیده است! ای کاش خدا به ما قدرت مکاشفه دهد تا بتوانیم آن صحنهها را ببینیم؛چه کار میکردند؟ چه روابطی در کربلا وجود دارد؟ صحابه با هم چه حرفهایی می زنند؟ ما اینها را نداریم اما میدانیم، هرچه میگویند با محبوب است، با دوست. از هرکه هم میگویند از محبوب است. از شهادت میگویند و خود را برای فردا آماده میکنند.
فردا صبح تیرباران آغاز میشود. گفتهاند در این تیرباران پنجاه وچهار و یا چهل وپنج نفر از صحابه در میدان کربلاو مقابل چشم اباعبدالله(ع) شهید میشوند. ظهر میشود و نماز ظهر وشهیدان نماز، مانند سعید بن عبدالله وعمروبن قرظه انصاری که آن قدر تیر خورده بودند که وقتی نماز دو رکعتی امام تمام شد، برزمین افتاده بودند ولی بدنشان با زمین تماس نداشت؛ فقط صدا میزدند: حسین خودت را به ما برسان. وقتی امام کنار آنها رسید، میگفتند: یا اباعبدالله!یابن رسول الله! اَوَفَیْتُ؟یعنی؛ آقا وفا کردم؟وظیفه ی خودم را انجام دادم؟ راضی هستی؟! وامام میفرمود: «نَعَم أنتَ أمامی فی الجَنَّه؛ یعنی، تو پیش تر از ما به بهشت رسیدی.»
زمانی میرسد که همهی یاران شهید شدهاند، بهترین گوهر کربلا، علی اکبر قصد رفتن به میدان دارد. امام خود جوانش را آماده کرد؛ و سپس فرمود: خدایا کسی را به سوی این قوم میفرستم که، «اَشبَهُ النّاس برسول الله خَلقَاً و خلقاً و مَنطِقَاً» بعد نفرین کرد. معلوم میشود که این مسئله برای اباعبدالله(ع) بسیار سنگین است. جوانش را به میدان فرستاده بود و گاه روی پاها بلند می شد و نگاه میکرد تا ببیند که چه شده است؟! هنوز لحظاتی نگذشته بود که ناگهان صدای زینب از تلّ زینبیه بلند شد: یا حبیباه!یابن اخاه!یا سرور فؤادی! ای میوهی دلم، عزیز من، اکبر من. حسین فهمید که اتفاقی افتاده است. همچون عقابی که از کوهسار فرود میآید خود را به بالین اکبرش رساند و… و سیعلم الّذین ظلموا ایّ منقلبٍ ینقلبون
* روایت عجیبی است در کتاب « اََلرِّسالَه العَلیَّه» در آنجا آمده که عطسه از رحمان است و خمیازه از شیطان زیرا ” خمیازه محصول یکنواختی انسان است ” اما عطسه زمانی اتفاق می افتد که فضا و هوا تغییر کند. خدا دوست دارد از کسالت و یکنواختی بپرهیزیم و خود را تازه کنیم.
** اباالفضل العباس(ع) خیلی قامتش بلند بود. بسیار عجیب است، می گویند در تاریخ چند تا عباس داریم که یکی ازآن ها همان عباس عموی پیغمبراست که اوهم قامتش بلند بوده. آن قدر بلند که وقتی روی شتر می نشست، اگر بچهای را نزد او میآوردند باید بچه را خیلی بلند میکردند تا بتواند او را ببوسد. میگویند حضرت عباس هم چنین قامتی داشته است. وقتی مادرش امالبنین وصفش میکند می گوید: تو آنچنان بودی که وقتی براسب سوار می شدی پاهای تو بر زمین خط می انداخت. خیلی قامتش بلند بود، به گمان من وقتی حضرت اباعبدالله(ع) فرمود: أَلآنَ إنکَسَرَظَهری؛ یعنی نه پشت من تنها بلکه تمام کربلا شکست،یعنی؛ اباالفضل همهی کربلا بود و به همین دلیل، امام نمی گذاشت او به میدان برود. چون اگر او میرفت دیگر چیزی نمیماند. یعنی اگر اباالفضل در آغاز کربلا به شهادت می رسید، همه، پشتوانههای روحی خود را از دست می دادند. این کمرشکستن خیلی معنا دارد. أَلآنَ إِنَکَسَرَظَهری وَقَلَّت حیلَتی؛ این جمله خیلی معنا دارد« قَلَّت حیلَتی» به زبان ما یعنی دیگر بیچاره شدم. اباعبدالله(ع)، این جمله را میگوید؟! خدری، یکی از شعرای عرب در وصف اباالفضل العباس شعرمی گوید زمانی که می رسد به بیتی که مضمون آن این است: توآن قدربزرگ بودی که امام معصوم به توپناه آورد و از تو آرامش گرفت. آن را خط زد و گفت نَه این درست نیست هرچه باشد اباالفضل العباس امام نیست. در این لحظه خواب چشمانش را ربود در عالم رؤیا حضرت ابا عبدالله را در خواب دید که فرمود: خدری درست نوشتی در کربلا هیچ کس نبود که به ابوالفضل پناه نیاورد. ابوالفضل با بقیهی شهدا فرق می کند؛ جداگانه دفنش کردند، امام سجاد(ع) وقتی آمد اورا هم مثل اباعبدالله(ع) دفن کرد. این نشان می دهد که اباالفضل العباس شبیه حضرت اباعبدالله(ع) است. امام سجاد(ع) بقیهی شهدا را یک جا دفن کردند. حاج شیخ جعفرشوشتری(ره) معتقداست مگر حسین نمیتوانست ابالفضل را بغل بگیرد، بیاورد و کنار بقیهی شهدا قرار بدهد؟ دلیل نیاوردنش این است که او فرق میکند. خیلی هم فرق می کند لذا در کنار علقمه دفنش کرد. امام او را در مرکز سپاه قرار داد.
*** من قصهی زهیر را چند بار گفتهام )اما کربلا را هر باربگویی باز تازه است. روضهای را که صدبار شنیدهای، عجیب است، وقتی دوباره میشنوی باز گریه میکنی. من نمیدانم اگر روضهی پیغمبر(ص) را چهار بار بخوانیم ما دیگر گریه میکنیم یا نه؟ البته من با عذرخواهی ازساحت مقدس رسول الله(ص) این مسأله را طرح میکنم. نمیدانیم درامام حسین چه چیز هست. چرا هر چه بگوییم باز تازه است؟هزار بار روضهی علی اصغر را برای شما خواندهاند اما تا دوباره میگویند انگار اولین باراست کهاین روضه را میشنوی.) زهیرنمیخواست به اباعبدالله(ع) بپیوندد. اومی گفت: أنا عَلی دین عُثمان. صف بندی درکربلا این بود: أنا عَلی دین علی، أنا علی دین عثمان. امام یک برنامهی جالب طراحی کرد و او را جذب نمود. زهیر وقتی آمد زنش و غلامش هم همراه او بودند و با تجهیزات و تشکیلات آمده بود چون بسیار ثروتمند و کنجکاو بود. به تعبیر امروزیها چهرهای جنجالی بود. میخواست ببیند این قافله که دارد میرود چه خواهد کرد؟ اما همیشه میگفت: منفورترین مسئله برای من شرکت در جنگ باحسین یا همراه حسین بودن است. قافله که حرکت میکرد هرجا میایستاد و چادر برپا میکرد، او مقداری دورتر چادرخودش را برپا میکرد. چادر خیلی مجلّل، با شکوه،بزرگ و بلندی داشت که از دور پیدا بود. معلوم بود خیلی اشراف زاده است. امام متوجه بود که او دارد میآید، از نظر شخصیتی هم او را میشناخت و میدانست که چه تفکری دارد. وقتی به یک نقطه رسیدند گفت چادرها را پایین بیاورید و وانمود کنید در حال چادر زدن هستید ولی چادرها را برپا نکنید. اینها که مشغول شدند زهیر هم چادرش را پایین آورد و به تصور این که آن ها میخواهند چادر بر پا کنند او هم چادر برپا کرد. همین که خوب آن را درست کرد امام فرمودند چادرها را ببرید و نزدیک بزنید. امام چادر را برپا کرد ون زدیک ظهر نماینده خود را به سوی زهیر فرستاد. زهیر نشسته بود و می خواست ناهار بخورد. نوشته اند لقمه را برداشته بود که در دهانش بگذارد نمایندهی اباعبدالله رسید. سلام کرد و گفت: امام سلام میرساند.{ببینید امام چهطور مسئله را مطرح میکند، چقدر ظرافت به خرج میدهد. این برای ما درس است چون آن جا زن زهیر هم نشسته بود.} اسم زنش دُلهُم یا دَلهَم است. دُلهُم بنت عمرو. امام به سفیر خود یاد داده که وقتی رفتی توی چادر، بعد ازسلام میگویی فرزند فاطمه تو را طلب میکند. میتوانست بگوید فرزند پیغمبر، حسین بن علی، هر لقبی میتوانست آن جا بگوید. ولی میگوید فرزند فاطمه تو را دعوت کرده که بیایی؛ با شما کار دارد این را که گفت در حالی که لقمه در دستش بود. بهت زده مانده بود. زنش به او گفت: مرد! بلند شو برو پسر فاطمه تو را دعوت کرده. یعنی دقیقاً گویی این سفیر دارد با او صحبت می کند؛ انگار دارد با احساسات این زن هم حرف می زند. زهیر گفت: من نمیروم. یک لحظه ماند چه کار کند، دید خود اباعبدالله(ع) دارد می آید. گفته شده وقتی می آمد عبایش روی زمین کشیده وخاک بلند شده بود. این شیوهی راهرفتن علامت اشتیاق است.{دیدید وقتی کسی شما را دوست داشته باشد وقتی می خواهد بیایید پیش شما یکدفعه بلند می شود و شما را در آغوش می گیرد. امام هم این کار را کرد} امام با این حرکتش نشان داد که برای من خیلی مهم است که کنار شما بیایم. میخواهم با شما صحبت بکنم. وقتی که او شنید امام دارد می آید از خیمه بیرون آمد ما نمی دانیم بین آن ها چه گذشت؛ بعضی ها می گویند نگاه امام تأثیر گذاشت. چون نگاه اباعبدالله(ع) فوقالعاده نگاه نافذی بود نگاه او عجیب بوده{وقتی درگودال قتلگاه افتاده بود بسیاری نزدیک رفتند که کار را تمام کنند اما نگاه امام به آن ها اجازهی نزدیک شدن نمی داد. سنان رفت، عقب نشست، حرمله رفت، عقب نشست، شمرآمد. اومی گوید: شَغَلتَنی نُورٌ وَجهه عَن التَفَکُّر فی قَتلِه،یعنی درخشش چهره ی حسین مرا ازکشتن اوباز میداشت،چشم های حسین مرا مشغول کرده بود. بعد چشمها را بست و آمد، که خود امام زمان(عج) میفرماید: برسینهی اباعبدالله(ع) نشست و محاسنش را گرفت و بعدخنجرهندی خود را کشید و جنایت خود را آغاز کرد.} زهیر وقتی این برخورد امام را دید به خیمه برگشت وبه زنش گفت: یا دُلهُم أَنْتِ طالِق؛ یعنی طلاقت دادم؛ برو. من می خواهم با حسین بروم. زن به اوگفت: عجب! من تو را راهی کردم حالا تو مرا باز می داری؟! امام در این فاصله، زهیر را،آن هم کسی که بی اشتیاق به پیوستن است؛ چنان میسازد که در کربلا فرمانده جناح چپ سپاه اباعبدالله(ع) می شود.
* نتیجهی مطالعاتم در کربلا مرا به این جا رسانده که عبدالله رضیع غیر از حضرت علی اصغراست. عبدالله رضیع کودک دو یا سه روزهای است که در کربلا متولد میشود. یعنی در کربلا هم شهید شش ماهه داریم و هم شهید دو یا سه روزه، که در کربلا متولد شده است. من معتقدم کربلا یک حادثهی تمام است و در یک حادثهی تمام باید همه چیز اتفاق بیفتد. کربلا مثل غدیراست. اگر در غدیر گفته شده: اَلیَوم أَکمَلتُ لَکُم دینَکُم وأَتمَمتُ عَلَیکُم نِعمَتی، باید در کربلا هم اتمام و اکمال باشد. قطعاً در کربلا ازدواج هم رخ داده و این موضوع برای من مسجّل شده که در این بحث نمیگنجد. پس در کربلا همه چیزاتفاق افتاده. امام(ع) درآن جا به جزئیترین مسائل میپردازد، از استحبابیترین مسائل تا واجبترین آنها در کربلا اتفاق میافتد؛ چون میخواهد یک الگو به ما بدهد، کربلا یک الگوی تمام است. هیچ کس در کل تاریخ اسلام نگفت من اسوهام. خدا پیغمبر را به عنوان اسوهی حسنه معرفی کرد. اما یکی خودش میگوید: لَکُم فیَّ أُسوَه. اسوه میخواهید، الگو میخواهید، من برای شما الگو هستم. کربلای من الگوست. کامل است بنابراین باید در این الگوی کامل همه چیز باشد و در آن همه اجزای زندگی را ببینیم. ما الگو را برای زندگی میخواهیم؛ پس باید تمام اجزای زندگی در آن باشد؛ فقط باید مطالعه کرد تا این اجزا را در کربلای اباعبدالله(ع) بیابیم.
** پارچههایی در کربلا وجود داشته به نام اسپرک که در فارسی پرند یا پرنیان یا حریری، نوعی از آنهاست. و بسیار گران قیمت بوده است. این کالاها را امام در راه حرکت به سمت کربلا مصادره کرده بود. وقتی که امام منزل دوم را پشت سر میگذارد و از تنعیم و صفاح میگذرد، دیدند قافلهای دارد میآید؛ امام فرمودند: صبرکنید ببینم چه خبراست! معلوم شد چندین شتر، بارهای گرانبها را به عنوان هدیه برای آغاز حکومت یزید از یمن به شام میبرند. امام دستور داد مصادره کنید. بعد حضرت به آنها فرمود: هرکس دلش میخواهد با ما بیاید میتواند بیاید و هر کس هم میخواهد برگردد ما کرایهاش را میدهیم. امام کرایهی کسانی را که می خواستند برگردند، داد هر کس هم دوست داشت با امام آمد، تمام اموال را هم مصادره کرد. این کالاها،در غروب عاشورا غارت شدند؟.