صلی الله علیک یا مولای یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک، سلامُ الله ابداً، ما بقیتُ و بقی اللیل و النهار.
ظهر عاشوراست، روز هنرنمایی خون خدا، روز پایکوبی ایمان در سرزمین داغ و عطش زدهی کربلا، روز شکفتن گل تشنگی، روز بینظیر «لا یوم کیومک یا اباعبدالله»، امروز عرفان باید زانو بزند تا در کربلای حسین(ع) عشق بیاموزد، بال تواضع بگشاید که عاشقانهترین لحظههای تاریخ را ادراک کند. امروز آنقدر حادثه دارد که میمانی از کدام حادثه بگویی:
از کوچک بزرگ کربلا، علی اصغر(ع)! از قامت رشید عباس، صبوری حیرت آفرین زینب، سکوت رباب، لبخند اصغر، شور جون، لرزش گوشوارههای کودکان، شعلههای خیمهها، نای تشنهی حسین(ع)، قاه قاه شمر، تل زینبیه و یا، گودال قتلگاه!
امروز (روزعاشورا)، صبح زود صدای دلنشین اذان علی اکبر(ع)، جوان برومند اباعبدالله(ع) در کربلا پیچیده است؛ پیش از این یعنی در ۷ روز گذشته، ابوثمامه، اذان میگفت، اما در این روز نهایی اباعبدالله از جوان خویش، علی اکبر(ع) درخواست کرد که اذان صبح عاشورا را بگوید. اذان گفته شد. صفوف یاران اباعبدالله(ع) که در مجموع ۱۴۵ نفر بودند به نماز ایستادند، پس از نماز صبح امام حسین(ع) خطبهی نسبتاً کوتاهی ایراد فرمود.
برای برخی سؤال است که مگر سپاه امام(ع) فقط شب را امان نگرفته بودند، پس چرا صبح زود نبرد آغاز نشد؟ در پاسخ باید گفت: آرایش سپاه در دو سو و نیز فرصتی که تا ضحی یعنی تابش آفتاب وجود داشت، مجالی برای سخن گفتن امام(ع)، هم با یاران و هم با دشمن بود تا اگر هنوز زمینهی تحول و انقلاب در کسی وجود داشت، بازگردد.
امام در سخنرانی امروز صبح به یاران خود فرمود: «ان الله قد اَذِنَ فی قتلکم فعلیکم بالصَّبر و القتال؛ امروز خداوند به شما اجازه مقاتله و جهاد داده است و من از شما دو ویژگی را انتظار دارم، اول، صبور و شکیبا باشید و دوم ، به خوبی بجنگید.» صبر و قتال و گاهی اوقات هم گفتهاند که، «صبر قتال» داشته باشید («قتل صبر»؛ یعنی، شهادت به صورتی بسیار سخت و وحشتناک.) به این معنا که ممکن است، دست و پای شما را جدا و بدنتان را قطعه قطعه کنند، از این مسائل در کربلا وجود دارد. گاه نیز «صبر بر قتل» بوده است، نمونهی آن حضرت عباس(س) است که سه برادر جوانش را به نوبت به میدان میفرستد و خود در کنار میدان میایستد تا اجر صبر بر شهادت برادران را نیز در کربلا بیابد و مشوق آنها باشد. البته در این مورد مسئلهی بسیار مهم دیگری نیز وجود دارد و آن این که گاه، بعضی دیگران را میفرستادند تا مبادا شهادتشان در ارادهی آنان تزلزلی ایجاد نماید. یکی از یاران بزرگ امیرالمومنین(ع)، «حجربن عدی» چنین وضعیتی دارد؛ زمانی که قصد دارند او و فرزندش را به شهادت برسانند و از وی می پرسند اول فرزندت را به قتل برسانیم و بعد خودت را، یا اول خودت را به قتل برسانیم و بعد فرزندت را؟
او میگوید: فرزندم را پیش تر از من به شهادت برسانید، چرا که بیم آن دارم قتل من در ارادهی فرزندم تزلزل ایجاد کند و سبب شود به محبوبم، علی بن ابیطالب(ع)، سخن ناروایی بگوید. این از لطایف ایمان، ایثار، عشق و پاکبازی است که ما در تمام تاریخ اسلام موارد بسیاری را سراغ داریم. آنان که آشنای آن سوی این خاکاند و از ظاهر جهان چشم برگرفته، روشنا و گسترهی قیامت را نظاره میکنند به چنان معرفت و شهودی میرسند که از مرگ باکی ندارند.
چه خوب است بدانید، هر کس عاشقانه نماز میخواند همیشه مهیای مرگ است؛ چرا که نماز چیزی جز دیدار و ملاقات هر روزه با محبوب نیست، ما هرگاه نماز میخوانیم به دیدار دوست می رویم.
حدیث مرد مؤمن با تو گویم که چون مرگش رسد خندان بمیرد
مؤمن، عاشقانه میمیرد و مرگ را با همهی وجود جرعه جرعه سر میکشد و آن گاه که قرآن میفرماید: «و کل نفس ذائقه الموت» به آن معنا نیست که مرگ ما را میرباید، تهی میکند و مینوشد بلکه به آن معناست که، ما مرگ را مینوشیم و تمام میکنیم. آنان که عاشق حقاند، مرگ را مینوشند، و مرگ تمام میشود و چیزی از آن باقی نمیماند، جز زندگی! «ذائقه الموت»؛ یعنی، جرعه جرعه مرگ را مینوشند و آنچه باقی میماند حیات است. باور ما دربارهی شهدا این است که، همیشه در حیاتاند و مرگ برایشان بیمعنیاست و براساس فرهنگ قرآن، نگویید که مردهاند: «و لا تحسبَّن»؛ یعنی حتی فکر نکنید که آنها مردهاند. معنای شهید، در خود کلمه نهفته است؛ یعنی، شاهد، حاضر و ناظر.
زمانی که نماز اباعبدالله، تمام شد و تعقیبات نیز به پایان رسید خطاب به یاران خویش این گونه سخن گفت: صبراً بَنیِِ الکرام فَمَا المَوتَ اِلّا قَنطَره؛ بزرگواران! شکیبا و صبور باشید.» در جمله ی اول، یاران را به صبر و قتال دعوت میکند و در بخش دوم سخنرانی میفرماید: «صبراً بَنیِ الکرام»، اصولاً کربلا قصهی صبوری است. آنان که ناشکیبند بسیاری از فرصتهای عزیز زندگی را از دست میدهند و تا انسان، همسایهی صبر نباشد، رسیدن به کمال ممکن نیست.
“صبر”؛ یعنی، صبر بر شکست، ناروایی، تهمت، طعنه و تمسخر، که تمام اینها در کربلا وجود دارد. امروز (یعنی روز عاشورا)، هفت روز است که اباعبدالله در کربلاست (امام(ع) روز دوم محرم وارد کربلا شد) هفت روز، تحمل طعنه و تمسخر. شب عاشورا وقتی حضرت(ع) در خیمه، قرآن میخواند، مسخرهاش می کردند. حتی ظهر عاشورا، زمانی که خواندن نماز اعلام میشود، دشمن شروع به تمسخر میکند که حضرت حبیب، در این لحظه، در دفاع از اباعبدالله و برخورد با کسی که به نماز و قصد برپایی آن از سوی اباعبدالله توهین میکند، به شهادت میرسد. این مسائل، بسیار سخت و شکننده است. شما کربلا را ندیدهاید؛ زخمهای جسمی کربلا خیلی نیست؛ این زخمها چیزی نبودند! ۳۶۰ زخمی که بر بدن اباعبدالله مینشیند، یک طرف و زخم زبانهایی که در راه وجود دارد در طرف دیگر. بسیاری از این زخم زبانها، سنگینتر و سختتر از زخم شمشیر و نیزه است. به گمان من «الشام، الشام» گفتنها عمدتاً متوجه این زخم زبانهاست.
سید حیدر حلّی خطاب به امام زمان(عج) میگوید: «آقا بیا که من نمیتوانم تحمل کنم نام زینب(س) عمهی عزیز تو بر زبانها باشد، زینبی که دختر علی(ع) است این قدر آزار میبیند.»
«مرحوم، ابوالحسن شعرانی(ره) و شیخ عباس قمی(ره)» (به ترتیب، مترجم و نویسنده کتاب نفس المهموم)، نمیخواستند مساله را مطرح کنند که چه بیحرمتی و هتک حرمتی آنجا صورت گرفت پس به صورت اشاره بیان میکنند.
حضرت اباعبدالله در راه کربلا چند بار، این مسائل را مطرح نموده است مانند وقتی که به اباهره میرسد و میگوید: «یا اباهره! انَّ بنی امیهَ شَتَموا عِرضی» بنی امیه، آبروی ما را بردند، هر جا رسیدند بر ما تهمت زدند و هر نسبتی که توانستند به ما دادند؛ اموال ما را گرفتند و عرصه را بر ما تنگ کردند اکنون نیز تصمیم گرفتند که خون ما را بریزند.
طرح و یا حتی فکر کردن به این مسائل، بسیار مشکل است.
دختری در کربلا حضور دارد به نام فاطمهی صغری، که دختر حضرت اباعبدالله(ع) است. همان کسی که بعدها با حسن مثنی ازدواج میکند و بعدها شوهرش را به وسیله سم مسموم کرده به شهادت میرسانند.
این دختر، در بقیع، به یاد خیمههای اباعبدالله، بر روی قبر شوهرش خیمه میزند. دست سه فرزندش را می گیرد و در زیر خیمهها میبرد و به بچهها میگوید: بگذارید برایتان بگویم که در کربلا بر ما چه گذشت! فرزندان عزیزم صحنههایی که برایتان می گویم بسیار سخت است: آنها در پی ما میدویدند، لباسهایمان را میکشیدند و کمکم لباسها از تنمان جدا میشد. برای ما مهم نبود که گوشواره از گوش یا خلخال از پایمان جدا کنند؛ اما لباسهایمان را میکشیدند و از تن جدا میکردند؛ من میدویدم و به عمهام زینب پناه بردم، از او سوال میکردم: «یا عمه هل لک ثوب استر بها؛ عمه جان یک تکه پارچه داری تا من خودم را بپوشانم.» عمهام زینب سر بلند میکرد و میگفت: عزیزم، «عمتک مثلک»
پس امام خطاب به یاران خود میفرماید: «صبراً بَنیِ الکرام فَمَا المَوتَ اِلّا قَنطَره، تعبر بکم عن البئوس و الضراء الی الجنان الواسعهِ و النعم الدائمه»
توجه کنید خطابهای حضرت اباعبدالله چه شکوهی دارند، چه هیبتی، چه احترامی! این کلمات احترام آمیز، هیجان انگیز و حماسی از زبان اباعبدالله چه قدر به یاران جان میدهد؟ چه اندازه به آنها شخصیت میدهد؟ خوب است این نکته را از کربلا بیاموزیم که به هم شخصیت بدهیم، شیوهی برخورد درست در خانواده، در محیط زندگی و محیط کار با دوستان را از آنها بیاموزیم؛ میگویند، اباعبدالله بعد از هر حرکتی با دوستانش دست میداد.
– «بزرگواران! شکیبا باشید، مرگ جز پُل، چیز دیگری نیست که شما را از رنجها، سختیها و بدبختیهای دنیا نجات میدهد و به بهشت گسترده و نعمتهای دائمی خدا رهنمون میسازد.»
پلی در مقابل ماست که به زودی از آن خواهیم گذشت، گذرگاهی در پیش روی ماست که ما از آن میگذریم و بعد از آن هم دیدار خداست.
«فایکم یکرهُ ان ینتقل من سجن الی قصر و ما هو لاعدائکم الاّ کمن ینتقل مِنْ قَصرٍ الی سجنٍ و عذاب. اِنَّ ابی حدثنی عن رسول الله: انَّ الدنیا سجن المومن و جنهُ الکافر و الموتُ جسر هولاءِ الی جنانهم و جسر هولاءِ الی جحیم. ما کُذبت و لا کَذِبُ ؛ کدام یک از شما دوست ندارد که از زندان و این تنگنای دنیا، به قصر برود، مرگ برای دشمنان شما جز انتقال از قصر به زندان و عذاب نیست.پدرم از رسول خدا نقل فرمود که: دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر و مرگ پل مؤمنان به سوی بهشتهایشان و پل کافران به سوی دوزخشان است. نه دروغ میگویم نه دروغم گفتهاند.»
اباعبدالله از زبان پیامبر(ص) خطاب به یارانش فرمود که دنیا زندان مومن است؛ یعنی، مومن همیشه احساس تنگی میکند و میفهمد که اینجا جایش نیست.
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
“ما قفس نشینیم و در اندیشهی گسستن این دیوارها برای رسیدن به فراخنای بهشتایم.”
سخنان امام که به پایان رسید، یاران را آماده کرد. سپاه را به بخشهای مختلف تقسیم و مسئولیتها را مشخص نمود. در کربلا هیچکس بیمسئولیت نبود؛ یعنی، تمام عناصر تشکیل دهندهی کربلا نقشی داشتند و معلوم بود که هر کسی باید چه کاری را انجام دهد: زهیر فرماندهی سمت راست سپاه، حبیب بن مظاهر اسدی فرماندهی سمت چپ و علم به برادر رشید امام(ع)، حضرت عباس، سپرده شد، علمی که هیچ کس به زیبایی او آن را حفظ نکرد.
در این باره مطلبی بسیار جالب در کتابی به نام دین وتمدن آمده است، که: پس از کربلا و طی شدن مسائل کوفه و شام وقتی میخواستند کاروان را بازگردانند، یزید دستور داد نمایشگاهی برپا کنند تا آن چه را از کربلا آورده بودند در آن به نمایش بگذارند. وسایل بسیاری در کربلا موجود بود، چرا که خاندان حضرت، سفری کامل را طی کرده بودند. علاوه بر چادر و ابزار و وسایل چادر، وسایل خاصی هم همراه داشتند از جمله: چرخ نخ ریسی حضرت فاطمهی زهرا، همان چرخی که لباس اباعبدالله با آن بافته شده بود، گهوارهی کوچک علی اصغر در کربلا، و ….
هر کس میخواست از کربلا برود نشانهای با خود میبرد که ثابت کند، در کربلا بوده است، مثل این که گوشواره و خلخال دختران را میدزدیدند؛ حتی لباسهای اباعبدالله را بردند؛ هنگامی که امام(ع) به شهادت رسید، یکی لباس او را و دیگری عمامه و… را می دزدیدند. در کربلا هر کس به هر چه میرسید، میدزدید.
تمام این غنیمتها را در گوشهای جمع آوری کردند تا یزید آنها را ببیند، نمایشگاهی از سرقتهای کربلا! یزید چرخی زد تا رسید به علمی که پارچهی آن سوراخ سوراخ بود، نگاهی به دستهی علم کرد دید کاملاً سالم است، حتی یک خش نداشت؛ بسیار تعجب کرد و پرسید: «این علم متعلق به چه کسی است؟» گفتند: «عباس بن علی(ع)» گفت: «در کربلا چه میکرد؟» گفتند: «فرمانده و علمدار سپاه بود.» میگویند یزید با تمام پستی و شقاوتش سه بار در مقابل این علم نشست و برخاست و گفت: «او هر که بوده شایستگی این همه احترام را دارد (که جلوی علمش بنشینم و برخیزم) چهقدر خوب قادر به حفظ این علم بوده است.»
پس حضرت ابوالفضلالعباس(ع) علمدار کربلاست. عباس(ع) دارای خصوصیات فراوانی است که متأسفانه مطرح نمیشوند. ما کمتر به طرح فضایل و عظمتهای این چهرهها پرداختهایم چرا که بیشتر به سمت مصیبتها و سوگ رفتهایم؛ آینههای زیبای کربلا را کمتر در مقابل خود قرار دادهایم تا در آنها حقیقت را ببینیم و درسهای لطیف زندگی را از آنها بیاموزیم. کربلا، یک کلاس کامل است، کلاس زندگی است؛ زیرا همهی طیفها و تیپها را یک جا دارد و هر کسی در هر سن و موقعیتی میتواند درسهای مورد نیاز زندگی خود را در آن بجوید و بیابد.
به هر حال بعد از تقسیمی که اباعبدالله انجام داد و مسئولیتها را مشخص نمود به همه گفت: شما کشته میشوید! البته قبلاً هم فرموده بود: «کلکُم مقتولون»؛ یعنی، استثنایی وجود ندارد، هر کس به میدان میرود کشته میشود پس خودتان را آماده کنید.
یاران امام پیش از غروب روز قبل و صبح روز بعد (روزعاشورا) اندک تمریناتی داشتند، خدا رحمت کند مرحوم عاملی را، نظرشان این بود که بازی با شمشیر جلوهای از نوعی حرکت است که در آن روز داشتهاند؛ یک مانور نظامی میدادند که هم از نظر روانی و هم برای آمادگی جنگ لازم بود.
عمر بن سعد در حدود ساعت ۸ صبح آمد و با حالتی مغرور، مانند کسی که میخواهد آخرین فرجه را بدهد، خطاب به امام حسین(ع) گفت: «بیا و حکومت پسر عمویت یزید را قبول کن!»
امام حسین(ع) در جواب او یکی از آن جملههای شکوهمند خود را ایراد فرمود که:
«لا و الله لا اُعطیکم بیدی اعطاءِ الذلیل و لا افرُ فرار العبید؛ نه به خدا، من ذلیل و پست نیستم که دستهای شما را بفشارم و مانند بردهها صحنهی نبرد را ترک کنم، و یا مثل بردگان ذلیل و زبون نیستم که تا در خطر قرار میگیرند فوراً اقرار (اعتراف) می کنند ،تسلیم میشوند و شرایط را می پذیرند، نه من چنین نیستم.»
سپس اباعبدالله دوباره رو به سپاه خود کرده فرمود: «یا عباد الله انی عُذْتُ بِربّی و رَبِّکم ان ترجمون (فرهنگ جامع ۴۷۲ ، دخان۲۰)؛ بندگان خدا! من پناه میبرم به خدایتان و خدایم [از این که سنگسارم کنید]
اعوذُ بربی و ربکم من کلٌ متکبرٍ لا یومن بیوم الحساب (غافر ۲۷؛ فرهنگ جامع ۴۷۲) از هر متکبری که به روز حساب ایمان ندارد به خدا پناه میبرم. (در حالی که با سپاه خود حرف میزد در حقیقت اشاره میکند به عمر بن سعد که متکبر است و با تکبر حرف میزند.)
«موتٌ فی عزٍّ خیرٌ من حیاهٍ فی ذُلٍّ؛ (فرهنگ جامع۵۶۱) مرگ در عزت بهتر از زندگی در ذلت است.»
(زیستن ذلت بار را پس میزنم و مرگ عزتمند را میپذیرم.)
در این هنگام شمر پیش آمد و عمر بن سعد چند قدمی به عقب رفت. شمر روز نهم آمده است، همهی موضوع و موقعیت روز تاسوعا ناشی از حضور شمر در کربلاست؛ او صدایی دو رگه داشت و رنگ پوستش هم دو رنگ بود. اباعبدالله(ع) در خوابی که چند روز پیش دیده بود خطاب به علی اکبر(ع) میفرماید: «من در خواب دیدم سگی دو رنگ، سیاه و سفید به من حمله میکرد و به گمانم قاتل من پیس باشد.» و شمر همان خصوصیت را داشت.
او فرماندهی چهار هزار نفر را به عهده داشت. به سمت خیمههای اباعبدالله(ع) آمد، امام حسین(ع) خصایل و ویژگیهای شمر را میدانست؛ فوراً دستور داد خندق را آتش بزنند.
در حین آتش زدن خندق، شمر خطاب به امام حسین(ع) گفت: پیش از رسیدن قیامت به آتش دوزخ شتافتی؟! امام از این سخن بسیار ناراحت شد و فرمود: «یابن راعیه المِعزی أنت اولی بها صِلیّا؛ (فرهنگ جامع۴۶۵) ای فرزند بزچران! این تویی که به چشیدن آتش دوزخ سزاواری.»
– شمر آدم کوچکی نبود، یکی از صحابهی امیرالمومنین در جنگ صفین بود که خوب میجنگید و در این جنگ حتی زخمی هم شد. همچنین نقش فرماندهی بخشی از سپاه در عصر امیرالمومنین را به عهده داشت؛ وی ۱۶ بار به سفر حج رفت، چندین بار با پای پیاده! شاید کارهای شمر را امروز ما نتوانیم انجام دهیم، اما بر اثر چند خصلت و خصوصیت تبدیل به شمر شد.
یکی این که عبدالبطن بود. خیلی شکم خود را دوست داشت و برای رسیدن به خواستههای شکمش هر فضا و شرایط را که ممکن بود به وجود میآورد. شمر با حالت حسادت و رقابت به همه نگاه میکرد به همین دلیل به تخریب همه میپرداخت و برای این تخریب، دروغ میساخت فلذا تهمت خود به خود درست میشد، غیبت شروع میشد اینها کمکم او را آماده میکرد که چنین خصوصیاتی در او پا بگیرد و از او شمر به وجود آورد؛ این هم خود نکتهی قابل تأملی است که ما شخصیتهای منفی کربلا را واقعاً بهتر مطالعه کنیم.
خندق اباعبدالله باید نزدیک ساعت ۹ صبح روشن شده باشد، خندق پشت خیمهها بود و خیمهها به صورت نعلی شکل قرار گرفته بود ، ۶۲ خیمه وجود داشت که هر خیمه با فاصلهی دو متر برپا شده بود.