درست همان جا که گمان میبری انتهای وادی مصیبت است، آغاز مصیبت تازهای است؛ سختتر و شکنندهتر.
اکنون بناست جگرت را شرحه شرحه بر خاک گرم نینوا بگسترانی تا اسبها بیمهابا بر آن بتازند جای جای سمّ ستوران بر آن نقش استقامت بیندازند.
بناست بمانی و تمامت عمر را با همین جگر زخم خورده و چاک چاک سر کنی.
ابن سعد داوطلب میطلبد برای اسب تازاندن بر پیکر حسین.
در میان این دهها هزار تن، ده تن از بقیه شقیترند و دامان مادرشان ناپاکتر.
یکی اسحق بن حیوه حضرمی است، یکی اخنس بن مرثد، یکی حکیم بن طفیل، یکی عمر بن صبیح صیداوی، یکی رجاء بن منقذ عبدی، دیگری سلیم بن خیثمه جعفی است. دیگری واحظ بن ناعم و دیگری صالح بن وهب جعفی و دیگری هانی بن ثبیت حضرمی و دهمی اسید بن مالک.
کوه هم اگر باشی با دیدن این منظره ی ویرانگر از هم میپاشی و متلاشی میشوی. اما تو کوه نیستی که شاگرد کودن و مانده و در جازدهی مکتب توست.
پس میایستی، دندانهایت را به هم میفشاری و خودت را به خدا میسپاری و فقط تلاش میکنی که نگاه بچهها را از این واقعه بگردانی تا قالب تهی نکنند و جانشان را بر سر این حادثه نبارند.
سید مهدی شجاعی/ منبع: قصه ی غروب