خانه / قصه ها و داستانها / داستان از آغاز / مکه ـ سال۶۰ هجری ـ هشتم ذی الحجه

مکه ـ سال۶۰ هجری ـ هشتم ذی الحجه

مکه ـ سال۶۰ هجری ـ هشتم ذی الحجه
خبر خروج قافله حسین(ع) از مکه به حاکم شهر رسیده و او شتابان دستور حرکت نیروهای خود را برای تعقیب و بازگرداندن آنها به شهر، اعلام می دارد. گرچه کاروان حسین(ع) قبل از بالا آمدن خورشید، راهی سفر شده وحال، فاصله بسیاری از شهر گرفته است، اما سربازان، خود را به آنها رسانده و به مقابله با نیروهای حسین(ع) می پردازند. با این وجود موفق به بازگرداندن آنها نمی شوند و دست خالی به مکه باز می گردند.
عمروبن سعید که از بازگرداندن حسین(ع) ناامید شده، دست به قلم می برد و خبر خروج ار از شهر، را به یزید می دهد. حال یزید برای یافتن حسین(ع) باید چاره ای دیگر بیاندیشد! چاره ای که باز هم نگاه او را به سوی کوفه و حاکمش سوق می دهد.
به سوی ابن زیاد!
« به من خبر رسیده که حسین عازم کوفه گردیده است. عصر و زمان تو از میان زمان ها و شهر تو در میان شهرها با مسأله حسین آمیخته است و تو از میان کاگزاران، با او رو به روی هم قرار گرفته اید. در این ماجرا یا تن به بندگی خواهی داد و یا آزادگی اختیار خواهی کرد.»
و حال ابن زیاد که از ماجرای مسلم سربلند بیرون آمده، برای اختیار آزادگی، به دنبال راه چاره می گردد!
کاروان به حرکت خود ادامه می دهد ومنازل پیش روی خود را یک به یک پشت سر می گذارد. از ابطح عبور می کند و با یزیدبن شبیط رو به رو می شود.
بعد از آن در التنعیم، با قافله ای که از یمن می آید رو به رو می شود، از آن ها شترانی اجاره میکند، کرایه آنها را می‌پردازد و از همراهی کسانی که قصد پیوستن به آنها را دارند، استقبال می کند.
عده ای به او می پیوندند و عده ای به راه خود ادامه می دهند…
به صفاح می رسند و در آنجا با فرزدق شاعر رو به رو می گردند او که از سوی عراق روانه حجاز است، با دیدن قافله حسین(ع)، امام از او احوال سرزمین عراق را که او پشت سر گذاشته می پرسد و فرذدق پاسخ می دهد: از مرد آگاهی پرسیدی، دل های مردم با شماست ولی شمشیرهاشان با بنی امیه!
قافله به وادی «عقیق» ریسده است. اما این مسافران، حال خود، میزبان دو مسافر دیگرند. عون و محمد، فرزندان عبدالله بن جعفرطیار، برای آن ها پیغامی دارند، از جانب پدرشان که تقاضای بازگشت او به سوی مکه را دارد. امام حسین(ع) در پاسخ نامه آن ها، همان را خواهد نوشت که به محمدبن حنفیه و دیگران گفته بود! و پاسخ نامه را عبدالله بن جعفر به سوی آن ها باز خواهد برد تا فرزندان جعفر طیار، نزد امام باقی بمانند و در آن سفر او را همراهی کنند.
*سال ۶۰ هجری ـ پانزدهم ذی الحجه
کاروان خسته از راه طولانی، در« حاجر بطن الرمه» اتراق کرده است. اینک در این توقف گاه، حسین(ع) دست به قلم برده تا قبل از رسیدن به شهر، اهالی را از آمدن خود باخبر سازد.
« به نام خدا. از حسین بن علی به برادران مؤمن و مسلم.
سلام علیکم. من خدای یکتا را حمد می کنم، اما بعد، نامه ی مسلم بن عقیل به من رسید و او به من خبر داده از حسن رأی و تصمیم اشراف و اهل مشورت شما بر یاری ما و طلب حق ما و من از خدای متعال مسئلت می کنم که در حق ما احسان نموده و شما را اجری بزرگ عطا فرماید. من روز سه شنبه هشتم ذی الحجه از مکه بیرون آمدم. وقتی فرستاده‌ی من نزد شما رسید در کار خود شتاب کنید و هر چه لازمه ی کار است تدارک ببینید که در همین روزها من خواهم رسید. ان شاءالله»
نامه را قیس بن مسهر صیداوی برای اهل کوفه خواهد برد. با شتاب و بی توقف. اهل کوفه باید خبر ورود امام را قبل از رسیدن او دریافت کنند، چرا که این برای آمادگی آن ها در جنگ، ضروری و مهم خواهد بود!
*سال ۶۰ هجری ـ هفدهم ذی الحجه
حال هر لحظه فاصله تا شهر کمتر و کمتر می شود، اما کاروان را زنان و کودکان همراهی می کنند و تاب تحمل حرکت مدام و پیوسته را ندارند.
عبدالله بن مطیع عدوی، در «الاجفر» با قافله حسین(ع) مواجه می شود. از امام دعوت به ماندن می کند و به او می‌گوید: « پدر و مادرم فدای تو باد. چه باعث شد که به این جا آمده ای؟»
حسین(ع) با اشاره به سمت عراق پاسخ می دهد: پس از مرگ معاویه، مردم عراق به من نامه نوشتند و مرا دعوت نمودند.
عبدالله آهی می کشد و با تأسف می گوید: تو را به خدا سوگند ای پسر پیامبر، مگذار تا حرکت اسلام از میان برود. سوگند به خدا که اگر این حکومت را که در دست بنی امیه است، طلب کنی، تو را خواهند کشت و پس از تو، آنان از هیچ کس بیم نخواهند داشت! سوگند به خدا که این حرمت اسلام و عرب است که شکسته می شود. پس چنین مکن و به کوفه مرو و خود را در دسترس بنی امیه مگذار!
حسین(ع) در پاسخ او همان سخنی را خواهد گفت که به محمدبن حنفیه، جعفرطیار و دیگران گفته است!
مردمانی از قبیله «بنی فَزاره» و« بَجیله» از سفر مکه به سوی شهر خود کوفه باز می گردند. حرکت آن ها همزمان با حرکت کاروان امام و خانواده اش است.
زهیربن قین، از اهالی همین کاروان است که می گوید: « ما را ناگوارتر از آن که با او در جایی هم منزل شویم، هیچ چیز نبود. چون حسین(ع) در محلی فرود می آمد ما در جای دیگر فرود می آمدیم! ولی در بعضی منازل، او در محلی فرود آمد که ما هم به ناچار در همان جا فرود آمدیم.» زهیر از هواداران عثمان، خلیفه سوم بود. اما حال هنگام خوردن غذا، فرستاده ی حسین(ع) او را خطاب قرار می دهد. و او بی اشتیاق دست از غذا می کشد و به توصیه « دَلهم» همسرش به سوی حسین(ع) که از او دعوت کرده است، می رود.
دیری نگذشته است که زهیر باز می گردد…
اما با چهره‌ای دگرگون! به سراغ وسایلش می رود. شمشیر، خنجر،…زره… دلهم نگران، از او نتیجه دیدارش با حسین(ع) را می پرسد! زهیر در چشمان او می نگرد و پاسخ می دهد: تو را طلاق می دهم. از این پس آزادی و مرا حقی بر گردن تو نیست. چرا که نمی خواهم تو نیز به سبب من گرفتار شوی. من عزم کرده ام که به حسین(ع) بپیوندم و با دشمنانش نبرد کنم!
آنگاه مهریه دلهم را پرداخت و او را به یکی از عمو زاده هایش سپرد تا به خانواده اش برسانند!
زهیر هنگام رفتن به سوی خیمه حسین(ع) در حالی که شمشیر به کمر بسته و زره بر تن نموده بود، رو به اهالی قبیله‌اش گفت: از شما هر که بخواهد مرا پیروی کند، و اگر نه، این آخرین دیدار ماست. سالها پیش که در بلاد خزر نبرد می کردیم، سلمان فارسی ما را که از کثرت غنائم خشنود دید، گفت: اگر امروز این چنین خشنود شده ای، آن روز که سرور جوانان آل محمد(ص) را درک کنی، و در رکاب او شمشیر زنی، تا کجا خشنود خواهی شد؟ آری، اکنون آن تقدیر محتومی که انتظار می کشیدم، مرا دریافته است… با شما وداع می کنم!»
*قادسیه ـ سال ۶۰هجری
قیس، قاصد حسین(ع) که عازم کوفه بود به قادسیه رسیده است. به جایی که تا شهر فاصله چندانی ندارد. اما…
چه اتفاقی در این سرزمین افتاده، هر که را به آن وارد و یا خارج می شود، تفتیش می کنند. راه را بر او می بندند، از مبداء و مقصد حرکتش سؤال می پرسند! لباس هایش را می گردند و از اثاثیه اش باز جویی می کنند.
و حال، نوبت اوست. مبدأ او کجاست و مقصدش کجا؟! چه چیز با خود حمل می کند و به نزد که می رود؟
قیس دست در گریبان می برد و نامه ی حسین(ع) را قبل از رسیدن بازرسان حکومت، از بین می برد. اما در پاسخ مزدوری که گفته کاغذ پاره ها را در دست او دیده چه باید بگوید! و پس از آن در کاخ ابن زیاد و در حضور او که نام و رسمش را می‌پرسد و علت پاره کردن نامه را!
ـ « مردی از شیعیان امیرالمؤمنین، حسین بن علی(ع)، نامه را پاره کردم تا کسی از مضمون آن آگاه نشود!»
ـ « نامه از حسین به سوی که بود؟ کدام فرد کوفی؟»
ـ « نمی شناسم!»
ابن زیاد از سرسختی قیس به خشم می آید. پس دو راه حل پیش پای او خواهد گذاشت! اینکه از منبر بالا رفته و حسین و پدر و برادرانش را نفی کند و یا از دم تیغ بگذرد!
قیس، راه حل اول را می پذیرد و ابن زیاد دستور جمع شدن مردم را به دور منبری که قیس برای گفتن حمد بنی امیه از آن بالا می رود را می دهد.
سخنان قیس با حمد و ثنای الهی و درود او بر رسول خدا(ص)، رحمت بر علی(ع) و فرزندانش آغاز و به لعن و نفرین عبیدالله و پدرش و سردمداران حکومت از کوچک و بزرگ ختم میشود! و اینکه او فرستاده حسین(ع) است که به سوی آنها آمده و حسین(ع) نیز تا چندی دیگر به شهر آن ها خواهد رسید.
ابن زیاد که تصور چنین جسارتی را نداشته، اینک تنها همان یک راه حل را پیش پای خود می بیند…
باز هم مردی بر فراز قصر دارالاماره، در نظاره مردمی که به او می نگرند و لب از لب نمی گشایند، گردن زده و به زیر افکنده می شود!
عبدالله،پسر سلیمان و منذر، پسر مشمعل، از طایفه بنی اسد، مناسک حج را در مکه به جای آورده اند، و اکنون که خبر راهی شدن حسین(ع) را به سوی کوفه شنیده اند، هیچ هدفی جز ملحق شدن به ااو نخواهند داشت. پس بی تعلل به راه افتاده و با تاخت و تاز شبانه روزی در «زرود» خود را به قافله حسین(ع) رسانده اند.
حال، مردی از سوی کوفه در میان گرد وغبار پدیدار می شود و در برخورد با کاروان حسین(ع) از آن ها کناره می گیرد. مردی با چهره ای تکیده و غمگین که تاب تحمل رویارویی با این قافله را ندارد و راه خود را کج می کند. حسین(ع) برای دیدار با او تعلل می کند، اما مرد رو به سوی دیگری می نهد! پس حسین(ع) به راه خود ادامه می دهد، عبدالله و منذر، به سوی او می روند تا خبر شهر کوفه را از او بگیرند؛ خبر از احوال مردم، فرستادگان حسین(ع)، مسلم و قیس!
اما در جواب می شنوند: « من کوفه را ترک نکردم مگر دیدم کشته های هانی و مسلم را بر زمین می کشند» و
عبدالله و منذر، بهت زده و نگران از شنیدن این خبر، به سوی حسین(ع) می شتابند تا این خبر هولناک را به او بدهند!
« آن سوار را که در محل زرود از شما کناره گرفت به خاطر می آورید؟… او مردی بود از قبیله بنی اسد، راستگو و صادق، که ما را از آنچه در کوفه گذشته است، خبر داد… گفت که هنوز از شهر خارج نشده که دیده است جنازه های مسلم و هانی را بر زمین می کشیده اند!»
« انا لله و انا إلَیهِ راجعون»
و حسین(ع) این جمله را مدام تکرار می کند و چهره غمگین و محنت بارش را به زیر می افکند.
و عبدالله، بار دیگر سخنی را که بارها و بارها از هنگام حرکت از مکه شنیده شده تکرار می کند: « از همین منزل باز گردید. ما در کوفیان نمی بینیم که به یاری شما قیام کنند و چه بسا شمشیرهایشان را به سوی شما بگردانند!»
چشمان نمناک حسین(ع) به سوی پسران مسلم است که از آنها رأی می خواهد در شهادت پدرشان! پسرلنی که در آستانه ملاقات با پدر، اکنون خبر شهادتش را شنیده اند! و حال چگونه باید تصمیم به بازگشت بگیرند. در حالی که خون او را پایمال شده رها کرده اند. آیا پس از او جان را ارزشی هست و زندگی را اهمیتی؟!
« باز نگردیم، مگر انتقام خون را گرفته باشیم یا چون خودش، به شهادت رسیم!»
و آنگاه حسین(ع) است که به عبدالله و منذر می گوید:« بعد از اینان خیری در حیات نیست.»
تا آنان نیز همچون محمدبن حنفیه، جعفر طیار و دیگران، دریابند که حسین(ع) را باز گشتی نخواهد بود!
حال از کوفه نسیمی دیگر می وزد و بوئی که مشام کاروانیان را پر می کند و وجودشان را به آشوب می کشاند. مردی از سوی دیاری که میزبان این قافله خواهد بود، این گونه ناامید و خسته دور شده تا صحنه کشیده شدن مسافران آن شهر را بر زمین شاهد نباشد. اما چگونه است که هم او باید قاصد این خبر به حسین(ع) و یارانش باشد!
به کسانی که امیدوار به یاری کوفیان از شهر و دیار خود عزم سفر کرده اند و اینک در بیابانهای عراق، اینگونه از احوال کوفه خبردار می شوند!
از کدامین سوی این بیابان بی پایان، این نسیم بداختر بر چهره کاروانیان پاشیده می شود؟
چشم ها را باید بست و روی گرداند به کدام سو؟
این نسیم از کدامین جهت می وزد؟
و چگونه است که نسیمی این چنین آهسته، همچون طوفانی، آرام و قرار را از دلهای کاروانیان پر می کند و با خود به دوردست های صحراها می برد؟
کوفه در کدامین سوی این بیابان است که ناگهان به دورترین شهر عالم بدل شده و چرا این قافله هرگز به آن نمی رسد؟
عبدالله و منذر، خبر حادثه کوفه را در مقابل همه اصحاب و یاران حسین(ع) به او می دهند، همانان که حسین(ع) در مقابلشان می گوید:« پرده ای میان من و ایشان نیست، اینان همگی محرم اسرار من هستند و رازی را از ایشان پوشیده ندارم.»
پس حال همه چیز بی پرده هویدا شده و نیازی به بیان آن نیست. این نقطه همان نقطه شروع کار عاشورائیان و نقطه پایانی کار آنانی است که در روزگاران آینده، لحظه ای را بدون حسرت و افسوس نخواهند گذراند!
قافله در دو راهی تردید اتراق کرده است، اما بیابان را جهات بسیار است! هزاران راه که هیچ یک به کوفه ختم نشود! هیچ یک مسدود نباشد و از هیچ یک نسیم نامطبوعی نوزد! اکنون، هنگام جدایی دلهایی است که با حسین(ع) نیست و در جای دیگر جا مانده!
هنگامه آن است که قافله به راه خود ادامه دهد و غیر خودی ها را جاگذارد؛ آنان که وابستگی دارند و دلبستگی نه!
و آنانکه تعلق دارند و آزادگی نه!
و آنانکه در انتظار اشاره ای از سوی حسین(ع) اند، برای آنکه با وجدانی آسوده قافله را ترک کنند. اشاره ای که در آن، حسین(ع) خود به آنها رخصت ترک کاروان را داده باشد! تنها برای اینکه در پاسخ مؤاخذه دیگران مبنی بر ترک امام، پاسخی داشته باشند.
و حال از آن کاروان… تنها، آنانکه از مدینه همراه حسین(ع) به مکه رفته بودند و آنانکه در نیمه راه خود را به او رسانده بودند، باقی مانده اند. در آستانه ی ورود به سرزمینی که حسین(ع) از کرب و بلای آن به خدا پناه می برد!
مگر آنان نمی دانند که روزی مؤاخذه خواهند شد!؟
آیا تنها باید پاسخ دیگران را بدهند؟
آیا پشیمانی و حسرت، نتیجه پژواک ناله های وجدان نیست؟
انتظار آنان به درازا نخواهد کشید. دیری نمی پاید که زین ها بر اسبها نهاده می شوند، خورجین شترها به آب وّ آذوقه پر می گردند و چوب خیمه ها با ضربه ای به زمین افتاده و چادرها روی خاک پهن می شوند و آنگاه گرد و خاکی از پی قافله بر می خیزد که از دل کاروان حسین(ع) بیرون زده و رو به سوی دیگری دارد.
و آنان که پشت به آفتاب کرده اند و به سوی غروب باز می گردند، در هنگامه سفر، طنین صدای حسین(ع) را در گوش دارند که دقایقی قبل، آنان را گرد خود جمع آورده و فرمود:« خبر دهشت انگیزی به ما رسیده و آن، کشته شدن مسلم بن عقیل و هانی بن عروه است. همانا شیعیان ما دست از یاری ما کشیده اند، پس هر که می خواهد باز گردد، باکی بر او نیست.»

مبنع: ویژه‌نامه‌ی نی‌نوا، محرم۱۴۲۹ ، مرکز آموزش سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران

telegram

همچنین ببینید

کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم

کربلا – سال ۶۱ هجری – دوم محرم صدای زنگوله اشتران، تنها صدایی است که ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.