چو گفتم کربلا، جان جهان سوخت
نوشتم تشنـــگی آب روان سوخت
از آن صحرا که شد صحرای محشر
زمین آتش گرفت و آسمان سوخت
ز اصـــحاب فتوت در صف جنگ
سخن از دل چو آمد بر زبان سوخت
قیام نور و ظلمت بود آن روز
که جسم و جان پیدا و نهان سوخت
چه گفت آن نایی آتش دم از نی
که هم نینامه هم نینامه خوان سوخت
من از شام غریبان چون بگویم
که آن شب تا سحر عمر زمان سوخت
چه گویم من از سرهای بریده
که معنی برق خنجر شد بیان سوخت
خزان در فصل گل های بهشتی
هجوم آورد و باغ و باغبان سوخت
که زد آتش به بال خیمهی عشق
چه دستی سرپناه کودکان سوخت
غروب غم رسید و لحظهی کوچ
پرستو پر گشود و آشیان سوخت
تن زیـــن العـــباد از آتش تب
چو مشعل در میان کاروان سوخت
شهاب تیر دشمن از کمان جست
کمان شد پشت چرخ و کهکشان سوخت
✍🏻 #محمدخلیل_مذنب