عون بن علی بن ابیطالب
رزمگاه کربلا داغ و خونرنگ بود. آیههای ارغوانی برخاک نازل شده بودند. شهید در کنار شهید خفته بود. خطر و عطش در دشت میوزید. امام در ساحل موّاج خون یاران را نگریست. جز اندکی نمانده بود. چند تن، نزدیکترین یاران، آخرین اندوختههای حسین بودند. این چند تن برادران امام در غربت عاشورا بودند.
عون پیش آمد. فرزند اسماء بنت عمیس بود. نگاه به عون تداعی خاطرات تلخ و شیرین بود. شب دفن غریبانۀ فاطمه، شب گریههای بلند و مظلومانۀ علی (علیه السّلام)، شب بقیع و…
عون خاطرات اسماء را زنده میکرد. امام صمیمانه دوستش میداشت و حرمت میگذاشت. عون در مقابل برادرش حسین، ایستاد. السّلامُ علیک یا مولای.
سلام سلامِ رخصت بود؛ اجازۀ میدان رفتن و جاننثاری.
امام قامت رشید و چهرۀ آرام عون را مرور کرد. درنگی کرد و ناگهان بلند و بیشکیب گریست.
- برادرم! تسلیم مرگ شدهای؟
عون بغض نهفته در گلو را فرصت شکفتن نداد و گفت:
- چگونه تسلیم مرگ نباشم در حالی که بی یار و یاورت میبینم؟
امام اجازۀ میدان داد. چند گامی بدرقهاش کرد. برادرش عبّاس نیز با وداعی تلخ او را در آغوش فشرد. عون شمشیر کشید و آذرخش فریادش را بر شب سیاه ستمکاران فرو بارید.
تیغ عون خارهای خدعه و خیانت را درو میکرد. علفهای هرز کربلا را نشانه میرفت. ذوالفقار زبانش هراس و مرگ بر قلبها میافشاند.
امام با برادرش عبّاس، میدان را مینگریستند. عون با شمشیری که خون شقاوت از آن میچکید، بازگشت؛ غبارگرفته و عرقریزان و تشنهکام.
امام او را ستود و آفرین گفت و خواست تا دمی بیاساید.
عون گفت: ای برادر، برای آسودن نیامدهام؛ شیفتۀ شهادتم؛ امّا خواستم بار دیگر ببینمت؛ جمال دلارایت را نظاره کنم؛ نگاهم را سیراب جرعهای تماشا کنم و بازگردم.
برادرم حسین! به آرزویم رسیدم. بگذار به میدان روم. تشنهام تشنه؛ امّا میدانم دمی دیگر از دست پدر جام خواهم گرفت. اجازه بده جان خویش را فدایت کنم.
امام اجازه داد و فرمود اسبی تازهنفس به عون ببخشند.
عون پرشورتر قدم به میدان گذاشت. گاه بر یمین و گاه بر یسار میتاخت. مردی از سپاه عمرسعد به نام صالح بن سیّار پیش تاخت. خاطرهای تلخ از عون در ذهن سیاه خویش داشت. او در روزگار امیرمؤمنان شراب نوشیده بود و امام مجازات تازیانهاش را به عون سپرده بود.
صالح تبهکار شعلهور از کینۀ دیروز تازان و دُژم به میدان آمد.
- مرا میشناسی؟ من صالح بن سیّارم. به انتقام آمدهام. دیروز تازیانه خوردم و امروز با شمشیر پاسخت میدهم.
- تو صالح نیستی. تو طالح و شومبخت و سیهروزی.
صالح زبان به درشتی و دشنام گشود و با شمشیر آخته حمله را آغاز کرد.
عون چابک و چالاک چرخید و گلوی صالح بوسهگاه نیزهاش شد. سوار چرخی خورد و از اسب فرو افتاد.
لحظهای بعد بدر بن سیّار، برادر صالح، به خونخواهی قدم در میدان گذاشت. عون امانش نداد و برقآسا با شمشیر بر او تاخت. سپاه حیرتزده دیدند که سر بدر چون گوی در میدان میچرخد.
عون رجز میخواند و میجنگید و مبارز میطلبید.
دشمن وحشتزده مینگریست. بر زبانها زمزمه افتاده بود که چهقدر شبیه پدرش علی، میجنگد.
سیاهروی سیاهدل به نام خالد بن طلحه کمین کرد و نیزه در پهلوی عون نشاند. عون از اسب فرو افتاد. باران نیزه بود و شمشیر، سنگ و چوب. عون در آخرین لحظهها زمزمه میکرد: بسم الله و بالله و علی ملّه رسول الله.
صدای پای اسب ابوالفضل و حسین، روبهکان را تاراند. امام به بالین عون رسید. عون چشم گشود. محبوبش را در کنار خویش دید.
- چه دلپذیر و شیرین است سر بر زانوی تو رفتن.
- سلامم را به جدّم، پدرم، برادرم و مادرم برسان؛ ما نیز در پی تو هستیم.
عون در گرمای آغوش محبوب چشم فرو بسته بود.