بسمه تعالی
وَاللهِ لَقَد تَهَدَّمتْ اَرْکانُ الْهُدی
قَدْ قُتِلَ عَلّی الْمُرتَضی
این صدای محزون و گریهآلود کیست که میان زمین وآسمان پیچیده است؟
این مویه، مویهی کسی است که جان ذرات را میلرزاند. گرد غم بر فرق عالم و آدم میافشاند و موج موج و فوج فوج درد و داغ بر عرش و فرش میریزد!
این کیست که میخواند: پایههای هدایت فرو ریخت. به خدا سوگند فرق قرآن را شکافتند. دریغا دریغ، علی مرتضی را کشتند.
صدا میان زمین و آسمان پیچیده است که علی را کشتند، علی را کشتند. دوست و داماد و برادر رسول را کشتند. ارکان هدایت را فرو شکستند.
این کیست که هفت آسمان سوگمندانه و مرثیهخوان، نام بلند او را در اندوه و درد و گریه فریاد میکشد. این کیست که در غربت او دریا پریشان و طوفانی سر بر ساحل میکوبد. باد، طوفان میشود و هفت پشت آسمان میشکند.
آی خورشید! سر از دریچهی صبح بر نیاور که آفتاب بر شانههای غریبانه و مظلومانهی شب تشییع میشود و در تاریک شهرِ خوابزده، همهی بیداری با اشک تا مزاری ناپیدا بدرقه میشود.
ای نسیم، سراغ گلها را مگیر. ای ماهتاب به نوازش سبزهها و دشتها مرو که بهار خدا را در بهار قرآن کشتند. قرآن گویا را به ضربت شمشیری ورق ورق بر سجدهگاه افکندند و همراه صمیمی پیامبر و همدم عزیز کوثر را به نیرنگ و شمشیر شَرنگْدیده، به خون کشیدند.
این جبرئیل است که میخواند: وَاللهِ لَقَد تَهَدَّمتْ اَرْکانُ الْهُدی. به خدا سوگند ستونهای هدایت را برشکستند آنگاه که علی مرتضی را سرشکستند.
مگر جبرئیل کدام لحظه را به یاد آورده است که ارکان هدایت را منهدم میبیند؟ یاد همنفسیعلی در حرا با پیامبر افتاده است؟ یاد لیله المبیت میکند و خوابیدن علی در بستر خوف و خطر.
یاد نود زخم که بر تن علی در اُحد دهان باز کرده بودند؟ یا یاد دستی که در غدیر با دست پیامبر افراشته شد و مولای همیشهی مردم، مولای همهی هستی شناسانده شد؟
جبرئیل کدام لحظه را مرور میکند که چنین میگوید؟
یاد آنگاه که علی پای بر شانهی پیامبر نهاد و بتهای کعبه را فرو شکست!
یاد لحظههایی که پیامبر سر بر زانوی علی آرامش خواب را شیرین و نرم در کام میچشید؟
یاد چرخش پروانهگون علی در اُحد گرد شمع پیامبر؟
جبرئیل کدام لحظه را مرور میکند؟
لحظهای که برق شمشیر بر فرق علی فرو نشست؟ و علی از فوز و پیروزی سرود؟
از زمزمههای دیشب که علی از پشت ابر خون بر آسمان مینگریست و میگریست و در خون و اشک میسرود: اللهم بارک لی فیالموت: خدایا مرگ را بر من مبارک گردان؟
جبرئیل کدام لحظه را مرور میکند؟ کدام صحنه را؟
آیا تصویر لحظهای را فرایاد میآورد که علی بوسه بر بازوان نوجوان رشیدش عباس میزد و میگفت: سَتَقّر عَینی بِکَ یَوْمَ الْقیامَه یا عَباس! عباس تو آبرو و چشمروشنی منی در روز قیامت؟
نه نه امشب کوفه خاموش است و جبرئیل نیز. نه صدای مناجاتی در نخلستان میپیچد، نه صدای اذانی بر مأذنهی کوفه.
صدا تنها صدای گریه خانوادهای داغدار و یتیم است، یتیمتر از کودکان معصوم و چشم به راه کوفه.
خانهی علی هست و چشمهایگریان حسین، سرِ بر زانو نشستهی زینب. اندوه آهآور عباس، و شانههای لرزان حسن.
امشب کوفه نه، هستی یتیم است و ذرات سر بر شانهی هم میگریند. برگ برگ نخلستان مویه میکند. چاه مرثیه می خواند. محراب ماتم گرفته است. شیون پردهنشینان حرم کبریا همه سو را پر کرده است. همه جا غم، تنها رهگذر کوچهها و دلهاست.
امّا نه، بهشت منتظر است. آن جا لبخندِ فاطمه به استقبال علی میآید. پیامبر آغوش میگشاید و به یُمن آمدن علی حلقهی درِ بهشت یاعلی میگوید و هر چه شهید به پیشواز میآیند.
خوش آمدی علیجان و این دلنشینترین صدا در گوش علی است. صدای آشنای فاطمه.
آیا حسین این صحنه را از پشت پردهی عالم خاک میبیند که آهسته میگوید خوشا به حالت بابا. سلام مرا به مادرم برسان.
امشب، شام غریبان کوفه است و در آمیختن اشک و گریهی حسین و زینب. عباس در اعتکاف اشک و آه نشسته است و آخرین سخن پدر را مرور میکند. سخنی در پردهی خون با لبخندی نرم که عزیزم عباس، من در قیامت به تو افتخار میکنم. روشنای چشم من در آن روز تویی. حسین را هماره همراه باش.
شب شام غریبان کوفه است، کودکان کوفه می خوانند: پدر یتیمان رفت. پناه دردمندان همسایهی خاک شد و در گوش خانهی غمگین علی صدایی آشنا پیچیده است:
خوش آمدی علی، منتظرت بودم. هجران به پایان شد. خوش آمدی علیِ فاطمه. خوش آمدی.
محمدرضا سنگری
موسسه فرهنگی هنری فرهنگ عاشورا