عبدالله بن علی بن ابیطالب
این ابر عطش که بر جانمان خیمه زده است، تاب میرباید. این نیزهها و شمشیرها که در آسمان خیمه زدهاند، سفیران مرگاند. امّا ما را چه باک که از مدینه تا مکّه و از مکّه تا اینجا جان را به جانبازی آوردهایم و سینه را به زیارت تیرها.
پروایمان نیست که سرهایمان بر خاک داغ بغلتد و تنهایمان در سُمکوب دشت صدای شکستن استخوان را در فضا پژواک بخشد. ما فرزندان علی (علیه السّلام) هستیم؛ مردی که در نبرد شمشیرش جز قلب دشمنان نیام نمیشناخت و در رنج و سختی و حادثههای هول کسی پیشتازتر از او نبود.
ما فرزند مردی هستیم که لیلهالمبیت در سنگباران شبانه تا صبح زخم میدید و دم برنمیآورد و در بستری که چهل شمشیر عریان مرگ بر آن میباراندند، آرامترین خواب زندگیاش را گذراند. من فرزند امّالبنینم. از برادرم عبّاس، رسم فتوّت و جوانمردی آموختهام و از مولایم حسین، ذلّتناپذیری و ستمستیزی.
تنها چهار سال در کوفه، در همان شهری که برق شمشیر فرق پدر را شکافت، در کنار پدر بودم. اینک از همان شهر اینهمه سپاه آمدهاند تا فرزندش حسین، را در غربت و مظلومیّت به تیغ بسپارند.
من فرزند امّالبنینم. مادرم کامم را با شجاعت گشوده است. مرگ شهدی است که در کامم میریزند؛ تیغ تحفۀ اوست و زخم مرهم مرحمتی که بر جانم میگذراند.
وقتی با مولایم حسین آمدم، همه چیز را میدانستم. مگر در راه نگفت که در فرجام این راه شیوۀ تشت یحیی را خواهم چشید؟ مگر نگفت هرکس بذلِ مُهجه میکند با من بیاید؟ یعنی هرکس خونجگر خوردن میداند و خون جگر به تیغ بخشیدن، با من همسفر شود.
برادرم عبّاس، میگویی به میدان برو؟ میگویی میخواهم اجر صبر بر شهادتت را بیابم. تو اراده کنی و عبدالله نرود؟ تو نُه سال از من بزرگتر نیستی؛ میان من و تو قرنها فاصله است. تو را فقط مولایم حسین میشناسد. تو اشارتی کن تا عبدالله در آتش فرو رود؛ تا به چالاکی ماهی در شطّ خون شنا کند.
برادرم عبّاس، میروم تا از مولایم حسین، برادرم، جانم، امام و مقتدایم اجازه بگیرم. بیاذن او، بیترنّم لبهای او شمشیر نمیچرخد و خدا درهای آسمان را نمیگشاید.
*****
مولای من، هزار داغ بر دلت نشسته است. دشت همه خون است؛ ارغوانی و گلگون. حبیب و بُریر و مسلم و زهیر رفتند. پیامبر کربلای تو قطعه قطعه شد. ماهتاب چهارده سالهات قاسم، در خون بال و پر زد. اجازه بده میدان بروم. بیش از این تاب دیدار غربت تو را ندارم. تو باش تا من بروم. میخواهم زیر چتر مهربان نگاهت جان ببازم. تو ببینی که عبدالله در خون افتاده است، مرا از هزار تیغ دریغ نیست. تو ببینی و لبخند بزنی، تو ببینی و بنوازی، مرگ چه آسان و شیرین میشود.
****
امام اذن میدان بخشیده است. آفتاب و ماه، حسین و عبّاس، در کنار میدان نظارهگر رزم بیبدیل عبداللهاند. جوان بیستوپنج سالۀ علی تیغ میچرخاند و رجز میخواند:
اَنَا ابنُ ذِی النّجدهِ و الافضال
ذاک علیُّ الخیر ذُوالفعال
سیفُ رسول الله ذوالتِّکال
فی کُلّ قومٍ۱ ظاهِرُ الاحوالِ
من فرزند دلاور و بخشندهام؛ فرزند علی نیکاندیش و نیکرفتار که شمشیر کیفردهندۀ رسول الله بود و چون نام او به دشمن و به هرکس میرسید، ترس و هراس و وحشت قلبش را پر میکرد.
پس از رجز نبرد دلاورانهاش آغاز شد. تا اعماق قلب دشمن پیش تاخت. تنها در رقص شمشیرش بر خاک سماع میکردند و سرها در وزش تیغش در فضا میچرخیدند.
محاصرهاش کردند. عطش و زخم میجوشید. نیزهها، تیرها و تیغها بیامان فرود میآمد. عبدالله در غبار گم شده بود. حسین و عبّاس کنار میدان بیتابانه گوش سپرده بودند تا دیگربار رجزش را بشنوند. شقاوتپیشۀ سپاه عمرسعد، هانی بن ثبیت حضرمی، از پشت بر کمرش نیزه زد. عبدالله بر زمین افتاد. انبوه دشمن عقب نشستند و هانی بر سینۀ عبدالله نشست. لحظهای بعد سر خورشید در چنگ شب در میدان غبارآلود طلوع کرده بود. از زبان سوگوار موعود بشنویم که میگوید:
السّلام علی عبدالله بن امیرالمؤمنین، مُبلی البلاء و المُنادی بالوَلاء فی عرصه کربلاء و المضروبِ مقبلاً و مُدبراً. لعن اللهُ قاتلهُ هانی بن ثبیت الحضرمی.
سلام بر عبدالله پسر امیرمؤمنان که خداوند به بلاها و امتحانهای دشوارش آزمود. او در میدان کربلا منادی ولایت بود و در نبرد سهمگین با دشمن، دشمن از همهسو احاطهاش کرد و از پیش رو و پشت سر مجروح و زخمیاش ساخت. خداوند نفرین و لعنت خویش را بر قاتلش هانی بن ثُبَیت حضرمی، نثار کند.
- یوم.