قصّههای مهربانی؛ مهربان پنجم: امام حسین(ع)
گناهکار
حسن گفت: «اسم من حسن است.»
حسین هم جواب داد: «من هم حسین هستم.»
سپس هر دو خندیدند. مرد گناهکار خوشحال شد. نگاهی به دور و بر خود انداخت و با التماس گفت: «چه خوب شد که شما را دیدم. من خیلی گرفتارم. ای عزیزان پیامبر کمکم کنید.»
حسن و حسین از حرف او تعجب کردند. مرد دوباره به اطراف خود نگاه کرد. کسی در کوچه نبود دوباره با التماس گفت: «من گناه بزرگی کردهام. حالا میخواهم شما ضامن من بشوید تا پدربزرگتان من را ببخشد.»
حسن و حسین با تعجب به او نگاه کردند. او ادامه داد: «اگر پدربزرگتان شما را همراه من ببیند، حتماً من را میبخشد.»
بعد پیش آنها نشست و گفت: «بیاید و روی شانههای من بنشینید.»
آنها نیامدند. او التماس کرد و گفت: «میخواهم شما را پیش پدربزرگ عزیزتان ببرم. کمکم کنید!»
آنها بر شانههای او نشستند. او برخواست و به طرف خانهی محمد(ص) رفت.
حسن و حسین از خوشحالی میخندیدند. مرد گناهکار به خودش میگفت: «خدایا! به پیامبرت بگو به خاطر این دو تا کبوتر معصوم من را ببخشد. گناه من خیلی بزرگ است.»
به در خانهی حضرت رسیدند. آن مرد چند روز به خاطر گناه بزرگش مخفی شدهبود. حالا از دیدن حضرت محمد(ص) خجالت میکشید. با همان حالت پا به خانهی حضرت محمد(ص) گذاشت. بعد با صدای آهسته گفت: «سلام ای پیامبر مهربان!»
حضرت محمد نوههایش را دید به خندهافتاد.
ـای پیامبر! من از کار زشتم پشیمان هستم به خاطر این دو تا گل من را ببخش!
او حسن و حسین را زمین گذاشت. آنها توی بغل پدربزرگ پریدند. حضرت محمد(ص) گفت: «من تو را بخشیدم.» مرد از خوشحالی زیاد نمیدانست چه کند.
نویسنده: مجید ملامحمدی