آه! ای بغض خفته در گلو، چرا رهایم نمیکنی؟
بگذار دریای چشمهایم طوفانی شود
بگذار رود رود بگریم، بگذار چون جویبار جاری شوم.
آه! ای بغض خفته در گلو رهایم کن.
من به دو خورشید محتاجم که باران بزایند.
کجایند چشمهایم تا میزبان سیل اشک شوند؟
من سالهاست آب ننوشیدهام، قرنهاست لبانم از غم ترک برداشته است، به سراب نمیاندیشم، حتی آب نمیخواهم، من قطرات زلالی را میطلبم که گرماند. چون از دو خورشید متولد میشوند. زلالترین آبی که میتوان نوشید.
مرهمی بر تمامی زخمهایم، ترجمانی از خلوص و پاکی درون.
آه ای بغض خفته در گلو رهایم کن.
من هنوز گیجم، هنوز راه را پیدا نکردهام، هنوز اسرار را نمیدانم.
هنوز در اندیشهام تا آن روز سرخ را مرور میکنم.
من به حنجرهای معصوم و نازک میاندیشم که با تیری سیاه از هم پاشید، حنجرهی تشنهای که با تیر سه شعبه سیراب شد.
من به سیمایی نورانی و درخشان میاندیشم که پایمال سم ستوران شد.
به آن ظهر داغ زل زدهام که فریاد تشنگی کودکان، آسمان را شرمنده کرده بود.
به دستانی میاندیشم که حتی پس از قطعشدن جنگیدند. به پیکری که صدها تیر و نیزه و شمشیر بر آن نشست. به جسمی عریان و چاکچاک که با بوریا از زمین برداشته شد.
به نوجوانی میاندیشم که بند کفشهایش را از شدت شوق نبسته بود و به میدان رفت و همه دیدند که شمشیرش به زمین کشیده میشد.
آه ای بغض خفته در گلو، بشکن، بشکن و مرا رها کن. میخواهم بر غریبترین مرد بگریم، میخواهم بر او که حرمت حرمش را شکستند و خاندانش را به اسیری بردند خون بگریم.
سالهاست صدای هل من ناصرش در گوشم تکرار میشود و هر بار که به استقبال او میروم تهیدست و بیپاسخ از اقیانوس پرسشهایم بر میگردم و تشنهتر از پیش!
ولی اکنون میخواهم باز هم این صدا را مرور کنم و دریابم که چرا او در هنگامی که یاوری نداشت و میدانست که کسی به یاریاش نمیشتابد فریاد زد که: آیا کسی هست مرا یاری کند؟!
به راستی آیا چشمان بهراه دوختهی امام عاشورا منتظر ما نبود و نیست؟
آه ای بغض خفته در گلو بشکن و بر غریبترین غریب، اشک بریز، شیون کن، بر سر بزن و فریادش را لبیک گو که لبیک به حسین لبیک به همهی خوبیهاست. لبیک به حسین(ع) لبیک به مهدی(عج) است. لبیک یا حسین(ع)، لبیک یا مهدی(عج).
منبع: کتاب تکرار یک پرسش، عبدالکریم خاضعینیا