معما
علی بن حسین در حیاط بازی می کرد و یاد روز های دور در ذهن شهربانو جان میگرفت…
کاروان اُسرا چند روز در راه بود. خستگی در چهرهی تک تک آنها دیده میشد. به جز جلودار کاروان و چند نفر دیگر، بقیه سوار بر شتر بودند. آنها اگر چه اسیر بودند، اما با آنان بدرفتاری نمی شد، علتش هرچه بود نشان میداد که سربازان آدم های سختگیری نیستند و هرجا که اسیران میخواستند توقف کرده و استراحت می کردند.
از دور سیاهی شهر مدینه پیدا شد. برای «شهربانو» بی آنکه خود بخواهد تمام خاطرات گذشته زنده شد. خاطره که نبود، خواب بود. خواب دیده بود که پیامبر اسلام به همراه جوان عربی به خواستگاری او آمدهاند. ابتدا اعتنایی به آن خواب نکرده بود. فکر میکرد دختران در جوانی بلند پروازند و از این خواب ها زیاد میبینند؛ اما چهرهی نورانی و چشمان درخشان آن جوان را نمیتوانست از ذهنش دور کند. کمکم متوجه شد بی آنکه خود بخواهد محبت آن جوان بردلش نشسته است و شب که میخوابید امیدوار بود که دوباره او را در خواب ببیند. این باعث میشد که بیشتر در فکر فرو رود و بارها و بارها خواب را در ذهن خود مرور کند. آیا این خواب روزی به واقعیت میپیوست؟ آیا او با یکی از فرزندان پیامبر ازدواج میکرد؟ اگر این طور بود علتش چه بود؟ او چه امتیازی داشت که دیگر دختران نداشتند. آیا به خاطر این بود که او دختر پادشاه بود؟ اما مسلمانان که توجهی به تاج و تخت پادشاهی نداشتند، برای آنها همه چیز و همهکس یکسان بودند، خودش شنیده بود که نامه رسان پیامبر اسلام بی توجه به تشریفات دربار پدرش وارد کاخ شد و بیآنکه تعظیمی بکند نزد او رفت و نامه را به دستش داد. این افکار باعث می شد که او به آن خواب شک کند و از خود بپرسد: آیا او روزی در میان مسلمانان زندگی خواهد کرد؟ اصلاً آیا روزی می شود که او در شهرهای حجاز قدم بگذارد؟ و امروز آن روز بود.
کاروان فاصلهای با شهر مدینه نداشت. مدینه شهر زیبایی بود. نخلستانها اطراف شهر را احاطه کرده بودند و سبزی و خرّمی آنها هرمسافر خسته از بیابان را به نشاط می آورد؛ اما این زیبایی چندان برای شهربانو قابل توجه نبود. او در ایران در میان سبزهزارها و باغها زندگی کرده بود. یک لحظه به یاد کشورش، پدرش و جنگی که در گرفته بود افتاد، جنگی که از دختر پادشاه یک اسیر ساخته بود.
کاروان وارد شهر شد و از کوچههای آن که در میان دیوارهای کاهگلی محاصره شده بودند، عبور کرد. صدای جارچی خبر از آمدن کاروان اسیران میداد. مردم تکتک یا دو سه نفری به سوی مسجد حرکت میکردند تا اسیران را ببینند.
وقتی که اسیران از شترها پیاده شده و به داخل مسجد میآمدند، جمعیت زیادی در مسجد منتظر آنها بودن. وارد مسجد شدند. چند نفر که معلوم بود خلیفهی مسلمانان یکی از آنان است در گوشهای نشسته بودند. زنان اسیر را در گوشهای جمع کردند و دختران و زنهای مدینه به تماشای آنان رفتند.
زیبایی بی همتای شهربانو تمام تماشاگران را مبهوت ساخت. زنان و دختران بی اختیار لب به تحسین او گشودند.
مردان از همهمهی زنان کنجکاو شدند. یکی از بزرگان که از موضوع باخبر شده بود، می خواست چهرهی شهربانو را ببیند، اما وقتی مقاومت او را دید سعی کرد با زور وادارش کند که صورت خود را نپوشاند. شهربانو ناراحت شد و در میان آن همه جمعیت خود را تنها دید. چهکار می توانست بکند. او یک اسیر بود با این همه دل به دریا زد و با فریاد گفت: «سیاه باشد روی هرمز که تو دست به فرزند او دراز کنی!»
مرد عرب که زبان او را نمیفهمید، خشمگین شد و گفت: «این کافر مرا دشنام می دهد.» و خواست با شلاق او را بزند.
شخصی درشت اندام با چهرهای گشاده و ریشی انبوه از میان جمعیت برخاست و گفت: «چگونه آنچه را که نفهمیدهای میگویی دشنام است.»
آن مرد برگشت و به مرد خیره شد و وقتی فهمید اشتباه کرده است، گفت: «راست می گویی اما… اما… اینک در میان مردم جار بزنید و او را بفروشید.»
دوباره همان مرد گفت: «او را نمیتوانی بفروشی چون شخص محترمی است هر چند کافر باشد.»
شهربانو از اینکه یک نفر در میان جمع حامی او بود خوشحال شد.
آن مرد ادامه داد: «تنها کاری که می توانی بکنی این است که از او بخواهی از میان مسلمانان یک نفر را به عنوان همسر انتخاب کرده و با او ازدواج کند.»
سکوت بر فضای مسجد حکمفرما شد. هیچ صدایی نمیآمد. همه منتظر بودند که انتخاب شهربانو را ببینند. شهربانو به تمام حاضران نگاه کرد. به تک تک چهرهها خیره شد. دلهرهی زندگی با یک ناشناس جانش را به لرزه انداخته بود. غمگین بود. همیشه خدا خدا میکرد که او را به کنیزی نگیرند و حالا که برای ازدواج، انتخاب را به او واگذار کرده بودند نمیدانست چه کار کند. درمانده شده بود.
ناگهان در میان جمع، چهرهی یک جوان نظرش را جلب کرد. چهرهاش آشنا بود. کمی به ذهنش فشار آورد. آری. این همان جوانی بود که در خواب دیده بود. با آنکه مدتها از آن خواب می گذشت، اما او را شناخت. او بود؛ با همان چهره، با همان چشمها و همان حجب و حیایی که در خواب دیده بود. بیاختیار به او اشاره کرد:
– این جوان را انتخاب کردم!
همهمهی مردم مسجد را پر کرد:
– حسین بن علی را انتخاب کرده است.
آن مرد که از شهربانو حمایت کرده بود، علی (ع) بود؛ پدر آن جوان. شهربانو این را وقتی فهمید که علی (ع) به او احترام زیادی کرد و با خوشرویی نامش را پرسید وآن گاه رو به فرزندش کرد و گفت: «از این دختر مواظبت کن و با او مهربان باش…»
پشتیبانی علی و احترامی که به او کرد دوباره آن معما را در ذهنش زنده کرد. چرا به او احترام میشد. چرا در حالی که حتی مسلمانان عادی نسبت به او بی اعتنا بودند، علی اینقدر به او محبت داشت و سفارش او را به فرزندش می کرد…
اما کلام علی همه چیز را به او فهماند:
– …زیرا او برای تو فرزندی میآورد که بهترین مخلوق روی زمین است، «سجّاد» که جانشینان و فرزندان پاکم از نسل او هستند…
شهربانو همه آنچه را که می بایست بفهمد، فهمید و از آنچه که شنید خوشحال شد و به خود می بالید. چون او مادر یک «امام» بود.
شهربانو، هر بار که علی را در بغل میگرفت، یا بازی های کودکانهاش را تماشا میکرد و یا هروقت دیگر، بی اختیار یاد سالهای دورِ گذشته، در ذهنش نقش می بست. و امروز که دوباره کودکش در حیاط خانه به این سو و آن سو میدوید، او به گذشتهها فکر میکرد.
نویسنده: محسن ربانی جویباری
منبع:
کافی جلد ۱ ص ۴۶۶ – روایت ۱