موسی بن عقیل بن ابیطالب
رزمگاه، خونین و داغ و غبارآلود، لبها عطشزده و چهرهها عرقگرفته و دشمن در اندیشۀ پایان حادثه بود.
کنار میدان آمد. امام بهتازگی بازگشته بود؛ از میدان ارغوانی و از کنار کشتۀ برادرش جعفر بن عقیل.
– آقا و مولای من، اجازۀ میدانم بده. بیتاب شهادت و دیدار رسول خدایم.
لبخند رضایت امام بدرقۀ راهش شد. دمی پیش برادرش جعفر را بدرقه کرده بود و اینک دشمنان را میدید که مغرور و مسرور پس از شهادت برادرش شادی و هلهله میکنند.
اسب را عاشقانه برانگیخت. سپر را استوارتر در دست فشرد و شمشیر آختهاش را که در زیر آفتاب، درخشان و موّاج بود، فرا آورد. پیشتر تاخت. تکبیر گفت و رزم بیامان خویش را آغاز کرد. نخست بر میمنه تاخت و یامحمّدگویان داس خویش را میان علفهای هرز دشمن نهاد. دستهای تجاوز در هوا پرواز میکرد. سرهای سودازدۀ دنیایی میچرخید و چونان گوی بر خاک میغلتید.
قلبهای تاریک و سیاه به ادراک روشن شمشیر میرسید. سینههای سیاه، برق تیغ را حس میکرد و مرگ بارز و صریح در همهسو بال و پر میگسترد.
موسی تجسّم شجاعت و ایثار بود. از همان روز نخستین که همپیمان با برادران و یاران سفر کربلا را برگزید، با خدای خویش عهد و میثاق پاکبازی بسته بود. راه را از مدینه تا مکّه و از مکّه تا کربلا به شوق این لحظهها طی کرده بود.
پس از نبردی سنگین اندکی عقب نشست. نفس تازه کرد. کام خشکیده را به امید نمی با زبان مرور کرد؛ امّا نه، زبان خشکیدهتر از آن بود که به کام طراوتی ببخشد. به سمت میسره تاخت. غبار و شیهه و شیون درهم آمیخته بود. صدای رسای موسی در کربلا پیچید و رجز عارفانه و بشکوهش طنینافکن شد:
یا معشر الکُهولِ و الشُّبّانِ
اضربکم بالسّیف و السّنانِ
احمی عن الفتیه و النّسوانِ
و عن امام الانس ثُمّ الجان
ارضی بذاک خالق الرّحمن
سبحانَهُ ذوالملکَ الدّیّانِ
ای انبوه پیران و جوانان، با شمشیر و سنان مرگبارانتان میکنم و سینهها و سرهایتان را فرو میکوبم. از جوانان و زنان حرم و از امام جنّ و انس پاسداری و نگاهبانی میکنم و با این کار، آفریدگار رحمان و خدای پاک و مقتدر و دادگر و حسابگر را خشنود خواهم کرد.
رجز موسی نشانی از شناساندن خویش و مرور نسب و خاندانش نداشت. او از حسین و آرمانش سخن گفت و از جهت و راه و انگیزۀ پیکارش.
مرگ به روانی آب بر دشمن میبارید و با بارش هر ضربه موسی تشنهتر میشد. از میسره به قلب سپاه تاختن گرفت. اسب او از میان کشتگان بهدشواری میگذشت. سی تن با تیغ او به شعلههای دوزخ سپرده شدند و دهها تن زخمی نالهکنان و زبون از صحنه خود را بیرون کشیدند.
حلقۀ محاصره تنگتر شد. گاه سنگ بود و گاه پرتاب نیزه. زخمها بر تن او دهان گشودند. از میان محاصره گوشهچشمی به حاشیۀ میدان انداخت. امام ایستاده بود و نظارهگر نبردش. توانی تازه یافت. با آخرین رمق و توان شمشیر را چرخاند. مثل گریز روبهکان از روبهروی شیران شرزه، سپاه درهم ریخت. امّا مجال درنگ و نفس تازه کردن نبود. سنگ بود که میآمد. تیر بود که میبارید و نیزه بود که پرتاب میشد. دوباره حلقۀ محاصره تنگتر شد. موسی تکبیرگوی و رجزخوان خود را به میان سپاهیان انداخت. عمرو بن صبیح صیداوی از پشت سر با نیزۀ بلندی که در دست داشت پهلوی او را نشانه گرفت. موسی از اسب به زیر افتاد. اینک تن زخمآگین او آماج نیزهها و تیغها بود.
خشم و خشونت در شمشیرها مینشست و بر سینه و سر و پهلوی موسی فرود میآمد. موسی زمزمه میکرد: السّلام علیک یا رسول الله، السّلام علیک یا امیرالمؤمنین، السّلام علیک یا فاطمه الزّهرا، السّلام علیک یا اباعبدالله.
صدا آرام شده بود. سپاه از هم میگسست. سواران پیکر خونین و قطعه قطعۀ موسی را رها میکردند و فرزند رشید عقیل بر خاک داغ و ارغوانی عاشورا، آیینۀ ایثار و عشقبازی و معرفت شده بود. کُفر زبون جشن پیروزی گرفته بود. ایمان بر خاک میوزید و افلاکیان به شوق زیارت شهیدی دیگر به سمت آسمانیترین نقطۀ خاک بالوپر میگشودند.