بعد امام وارد بحث با فرد دیگری به نام عبدالله بن حوزه میشود، در اینجا نکتهای قابل ذکر است؛ همانطور که خداوند جلال و جمال دارد، اباعبدالله نیز، هم جلال دارد و هم جمال. جلوههای جمال اباعبدالله را فراوان گفتهاند اما از جلوههای جلال کربلا کمتر گفته شده است، [پرداختن به مبحث جلال و جمال به فرصت بیشتری نیاز دارد.] گاهی اوقات اباعبدالله در کربلا خشم میگیرد؛ این نه تنها در اباعبدالله که در یاران هم وجود دارد. حتی جریان ویژهای در آنجا اتفاق میافتد که نوعی مباهله بین بریر و دشمن است؛ (بریر) میگوید: نفرین کنید ببینیم کدام نفرین میگیرد؟ (نظیر مباهله پیامبر با اهل کتاب)
عبداللهبن حوزه، آدم خبیث، پست و فردی اهل تمسخر، دست انداختن، نیش زدن و اذیت کردن است؛ نزدیک آتش میآید و میگوید: خوشحالم حسین، (باز همان جمله ی شبیه شمر را باز میگوید) که پیش از رسیدن به آن آتش (آتش دوزخ) در این آتش خواهی بود و سخن زشت دیگری هم میگوید که به احترام شأن اباعبدالله و مجلس از ذکر آن پرهیز می کنم. اباعبدالله از سخن وی اندوهگین شده و میپرسد: نام این فرد چیست؟
-: عبدالله بن حوزه.
اباعبدالله با استفاده از کلمهی “حوزه” دستش را در پیشگاه الهی بلند کرده و می فرماید: «اللهم حزهُ الی النار» حُز و حوزه به معنای حیازت است؛ یعنی، خدایا! چنانش کن که آتش او را دربرگیرد. ابن حوزه ناراحت از سخن امام به پهلوی اسب میزند و شمشیر را میکشد تا حمله کند که یکباره از اسب سرنگون میشود و پایش در رکاب اسب گیر میکند، اسب می تازد و او را به سمت آتش میکشد. مسلم ابن عوسجه ی اسدی و به اعتقاد برخی بریر، از این موقعیت استفاده کرده و در حالی که روی زمین کشیده می شود با ضربهی محکم شمشیر، دست او را قطع و با یک ضربهی دیگر سبب می شود اسب، او را در آتش خندق بیندازد. ابن حوزه در آتش خندق اباعبدالله میسوزد و نفرین اباعبدالله که یکی از جلوههای جلال حضرت است همان جا نمایان میشود. پس از این حوادث و سخنانی که ذکر شد، ساعت به حدود ۹:۳۰ الی ۱۰ می رسد.
در این زمان امام رو به قبله نموده و دعا میکند، دعایی نسبتاً طولانی و در حضور یاران که بخشی از آن چنین است: «اللهم انت ثقتی فی کل کرب؛ خدایا طرف اعتماد من در تمام رنجها تو هستی.» ثقه ی من و اعتماد من به توست، وقتی تو را دارم چه کم دارم؟! آنان که خدا دارند، چه ندارند، و آنان که خدا ندارند چه دارند؟!
نام احمد نام جمله انبیاست چون که صد آمد نود هم پیش ماست
«اللهم انت ثقتی فی کل کرب و رجایی فی کل شده؛ زمانی که شدت و تنگنا ایجاد میشود امید من به توست.»
وقتی به تنگنا میافتید سعی کنید اول خدا را یاد کنید نه دیگران را. متأسفانه گفتاری در فرهنگ ما وجود دارد که تمامش شرک است و آن اینکه وقتی از کسی کمک میخواهیم، میگوییم: “اول خدا بعد تو!” با این حرف در حقیقت او را در کنار خدا می نشانیم؛ دیگران کیستند که کنار خدا بنشینند؟! باید مانند امیرالمومنین علی(ع) بگوییم: «اول خدا، میانه خدا و بعد از کار هم خدا. خدایا! من به هیچ چیز نگاه نکردم مگر این که پیش از آن تو را دیدم، آنگاه که بودم تو را دیدم و پس از آن هم تنها تو را دیدم.» ثقه، اعتماد و رجاءِ تان باید فقط به خدا باشد نه به هیچ کس دیگر.
میگویند: حضرت موسی(ع) یک بار بیمار شد؛ به کوه طور رفت و گفت: خدایا این بیماری دارد مرا از پا درمیآورد. فرمان رسید که مقداری پایین برو، پای چشمه گیاهی است مثلاً با گلهای زرد رنگ، آنها را بچین و در یک ظرف بگذار و بجوشان و از آن بخور، شفا می یابی. موسی(ع) این گیاه را برداشت و جوشاند و خورد و تا شب خوب شد. اتفاقاً مدتی بعد دوباره این بیماری به سراغش آمد. این بار دیگر به کوه طور نرفت، مستقیم به سراغ آن گیاه رفت و جوشاند و استفاده کرد ولی هیچ تأثیری نداشت. سر بلند کرد و گفت: خدایا، بار قبل فرمودی، شفا یافتم ولی این بار استفاده کردم تأثیر نکرد؛ خداوند فرمود: بار قبل از من خواستی، ولی این بار از خود گیاه خواستی! گیاه بدون من خاصیتی ندارد، هر چه هست از من است.
حضرت اباعبدالله(ع) می فرماید: خدایا در هر امری که برای من پیش بیاید هم ثقه ام (اعتمادم) به توست و هم، عُدهام؛ یعنی امکاناتم را از تو به دست میآورم. «کم من همٍّ یضَعَفُ فیهِ الفؤاد و تقلُّ فیهِ الحیلَهُ و یقبل فیه التسلیم [یخذُلُ فیهِ الصَّدیقُ(فرهنگ جامع۴۶۵)] و یشمَتُ فیهِ العدوُّ» «چه بسا رنجها و مشکلاتی در زندگی وجود دارد که دلها را می گدازاند و قلب را می لرزاند، راه چاره برای انسان بسته می شود و میگوید فکرم فلج شده و دیگر قادر به چاره جویی نیستم (و تقل فیه الحیله) و به موقعیتی میرسد که دشمن مسخرهاش می کند.»
تمام انبیا مورد تمسخر قوم خود قرار گرفتند چنان که خداوند در قرآن می فرماید: «انا کفنیاک المستهزئین؛ ما تو را از استهزاء کنندگان حفظ می کنیم.»
امام(ع) پس از این دعا در مقابل دشمن می ایستد و سخنرانی می نماید. سپس از یاران می خواهد به میدان رفته با دشمن سخن بگویند تا شاید اگر کسی استعدادی دارد و سوسوی ایمانی در وجودش هست، زمینهی انقلاب و تحول در او پیدا شده، بازگردد. اما متأسفانه کسی به این دعوت پاسخ نمیدهد.
در این هنگام صدای شمر بلند میشود که: بس است دیگر، آفتاب داغ است و اسبها بی تاب. [از این سخن شمر پیداست آفتاب مقداری بالا آمده و کم کم داغ شده است و زیر این آفتاب نوعی بی شکیبی و بیحوصلگی هم برای انسانها، هم برای حیوانات به وجود آمده است.]
پس از سخنان اباعبدالله، عمرسعد تیری در کمان گذاشته و به سپاه خود میگوید: شاهد باشید من اولین کسی هستم که به سوی حسین، تیر پرتاب میکنم بعد هم خطاب به یارانش میگوید: «یا خیل الله ارکبی و بالجنه ابشری؛ ای لشکریان خدا! سوار شوید میخواهم همگی شما را به بهشت ببرم.»
عمر سعد به سپاهش وعدهی بهشت میدهد و این نشان از خام کردن فکر سربازان و فریب آنان دارد. ببینید چهقدر عقلها خوابیده است!
سپاه عمر بن سعد از قبل کاملاً آماده و به ۴ قسمت تقسیم شده است: قسمت اول شمشیرزنان، قسمت پشت سر نیزه داران و تیراندازان و پشت سرشان چوب به دستان و سنگ به دستان. ۳۳ هزار نفر با این چینش در مقابل امام قرار دارند.
عمر بن سعد دستور می دهد تیراندازان جلو بیایند؛ ده هزار نفر، کمان به دست، شروع به تیر اندازی میکنند. چوبههای تیر بر خیمه و بدن یاران اباعبدالله می نشیند؛ ۴۵ و یا احتمالاً ۵۴ نفر از یاران اباعبدالله، در این حمله (حملهی نخست) به شهادت میرسند. در حقیقت باید گفت نیمی از صحابهی اباعبدالله، در تیرباران صبح و یا «حمله الاولی» به شهادت میرسند و اجسادشان بر زمین میافتد، اما سرشان جدا نمیشود؛ در روز عاشورا جز سه نفر، سر هیچکس بریده نمیشود و فردای آن روز است که عمر سعد دستور میدهد که جنازهی کشته شدگان سپاهش را جمع کنند و خود او بر آنها نماز میگزارد و سپس فرمان دفن کشته شدگان را می دهد. سرها در همین روز یعنی فردای عاشورا، جدا میشوند.
حمید بن مسلم، گزارشگر سپاه عمر بن سعد در کربلا می گوید: «پس از این تیر باران (حمله الاولی) که بخشی از یاران اباعبدالله شهید شدند، شکاف عجیبی در سپاه امام ایجاد شده و کمی تعداد یاران به شدت محسوس بود.»
پس از این حمله، نبرد تن به تن آغاز میشود؛ یعنی، یاران، یک به یک به میدان آمده، میجنگند و به شهادت می رسند. ظاهراً اولین شهید، «عبدالله بن عمیر کلبی» است که تازه داماد است و پس از او حرّ میرود و بعد نوبت به دیگر یاران میرسد؛ تا ظهر می شود؛ حدود ظهر، براساس سخن ابوثمامه صیداوی، امام، یاران را فرمان به نماز ظهر میدهد.
وی نگاهی به آسمان میکند و خورشید را وسط آسمان میبیند، به نزد اباعبدالله می رود و میگوید: یا اباعبدالله، من دوست دارم پیش از شهادت با شما نماز بخوانم و خورشید به میانهی آسمان آمده است. امام سر بلند کرده و میفرماید: «ذکرت الصلاه، جعلک الله من المصلین الذاکرین؛ نماز را متذکر شدی خداوند تو را جزء نمازگزاران ذاکر قرار دهد.»
توجه کنید، اینها همه قرار است شهید شوند اما اباعبدالله در حق او دعا می کند که جزو مصلین شود، نمازگزاران واقعی، این چه مقامی است که امام برای او با وجود نزدیکی به شهادت از خداوند طلب میکند؟
نماز در کربلا، نماز خوف است. نماز خوف، به صورت شکسته و دو رکعت است و شکل خاصی دارد گروهی می ایستند و دفاع می کنند و گروهی میپیوندند. در رکعت بعد، این گروه، نماز را فرادا و سریع به پایان می رسانند و با مدافعین جا به جا می شوند تا رکعت دوم را با امام بخوانند، امام صبر می کند تا
با او برگزار کنند؛ شیوهی بسیار جالبی است؛ گروهی دارند نماز میخوانند و تنها رکعت اول را با امام هستند همین که رکعت اول تمام می شود از امام جدا می شوند و فرادا رکعت را تمام میکنند سپس به جلو میآیند. دومیها یعنی ردیفی که دارند دفاع میکنند پشت سر امام آمده و به او اقتدا می کنند و رکعت دوم را میخوانند.
از گروهی که به دفاع ایستادند دو نفر بسیار شاخص هستند؛ یکی چهرهای است به نام سعید ابن عبدالله حَنَفی و دیگری عمروبن قرظه انصاری است.
این دو نفر پیشاپیش امام ایستادند و صف بستند تا از امام و نماز امام دفاع کنند. سعید ابن عبدالله، که بسیار عاشق است به گونهای ایستاد که درست جلوی امام قرار میگرفت (عمل او را نمیتوان عاقلانه توجیه کرد و شاید الان بگویید این چه کاری بود که وی انجام داد؟ کار او عاشقانه بود)؛ او دقت میکرد که دشمن کجا را می خواهد هدف قرار دهد مثلاً میدید که قصد دارند، قلب امام را هدف قرار دهند درست میآمد به جایی که این تیر به قلب خودش اصابت کند، چشم امام هدف بود، چشم خود را باز میکرد؛ آنقدر تیر به بدن سعید ابن عبدالله اصابت کرد که وقتی نماز اباعبدالله تمام شد در حالی که سعی میکرد خود را سرپا نگه دارد، جلوی امام افتاد و بدنش با خاک تماس پیدا نکرد، امام بالای سرش آمد، عمرو آن طرفتر با همین وضع شهید شده بود؛ آقا، بالای سر سعید نشست، سرش را روی زانو گذاشت، سعید گفت: « مولای من، سوالی دارم.» اباعبدالله فرمود: «بپرس.» سعید گفت: «اوفیت یابن رسول الله؛ وفا کردم، یار خوبی برای شما بودم؟» امام فرمود: «نعم، انت امامی فی الجنه.» خوش به حالت تو زودتر از من پیامبر را میبینی، تو زودتر از من پدرم را می بینی، خوش به حالت تو زودتر از من مادرم زهرا را زیارت میکنی تو در بهشتی.
لبخندی زد و گفت: من همین را میخواستم و بر زانوی اباعبدالله، چشم بست.
و بعد از این دیگر نوبت به بنی هاشم رسید. علی اکبر، قاسم را در آغوش گرفت، یاران یک به یک همدیگر را در آغوش می فشردند و پس از وداع آمادهی نبرد می شدند، اولین شهید از نسل بنی هاشم حضرت علی اکبر(ع) است. حضرت اباعبدالله بهترین هدیه را اول فرستاد. علی اکبر به میدان رفت و به شهادت رسید و بعد نوبت به بقیه رسید. قاسم بی تابی می کرد، ابوبکربن حسن برادر قاسم بیتابی میکرد، آنها یکی یکی آمدند و آماده شدند که به میدان بروند. امام نیز همهی آنها را تشویق کرد تا این که همه به شهادت رسیدند، دیگر هیچ کس در کربلا نمانده است، امام خود به جنگ می رود، عزیزش در کنار علقمه افتاده و هیچ یاور و پناهی ندارد. به کنار خیمهها میآید؛ میگویند امام وقتی میجنگید هر از چند گاهی از کنار خیمه ها عبور می کرد و تکبیر میگفت؛ یعنی، خیالتان راحت باشد که هنوز من هستم. اما پس از مقداری جنگیدن، نزدیک خیمهها آمد، دیگر هیچ کس نبود، بار دیگر به تمام میدان نگاه کرد: «فنظر یمیناً و شمالاً؛ سپس نگاهی به سمت راست و سپس نگاهی به چپ کرد»، « فلم یری احداً؛ دید هیچ کس در کربلا نیست». اسب را چرخاند و بالای سر علی اکبر آمد و گفت: «علی جان! بلند شو، بابا تنهاست.» اسب را راند تا کنار علقمه و گفت: «برادر جان! بلند نمیشوی تا از حسینات دفاع کنی؟» وقتی از بنیهاشم گذشت آمد سراغ بقیهی یاران و صدا زد: «یا اخوان الصفا»، برادران عزیز و با صفا! بلند شوید از حسین دفاع کنید. «الستم طلقتم النساء لاجلی؟»؛ مگر شما زنهایتان را برای من رها نکردید؟! [وقتی اباعبدالله با یاران خود سخن می گفت، آسمان کربلا می لرزید.] بعد سرش را بلند کرد و گفت: «ما لی لا تجیبوا؟ چرا جوابم نمی دهید؟ «ما لی انادیکم فلا تجیبوا؟ چرا صدایتان می کنم مرا جواب نمی دهید؟!» آخر من هم میخواستم به شهادت برسم، دوست داشتم پیش از شما به شهادت برسم، نگذاشتید.
امام نگاه را به سوی خیمهها برگرداند و دوباره با یاران خویش حرف زد: «قوموا و ادفعوا عن حرم الرسول؛ عزیزانم بلند شوید و از حرم رسول خدا دفاع کنید.» بعد به کنار خیمهها آمد و وداع گفت: صدا زد: «یا رقیه! یا سکینه! یا رباب! یا زینب! علیکن منی السلام» این سلام، سلام وداع بود.
آماده شد تا به میدان برود، نمی دانم کدام مصیبت را بگویم،تمامش مصیبت است. هنوز چند گامی از خیمهها فاصله نگرفته بود که ناگاه اسبش از حرکت ایستاد؛ سر را برگرداند، دید دردانهاش، سکینه، اسب
را گرفته است و می گوید: «یا اَبَه استسلمت للموت، بابا جان! خودت را برای مرگ آماده کردهای؟» «رُدَنا الی حرم جدنا؛ پس اگر میشود ما را به حرم جدمان برگردان.» امام فرمود: «هیهات، لو تُرِکَ القطا لنام، اگرپرنده [مرغ قطا] را بگذارند در آشیان خویش میخوابد.» یعنی؛ عزیزم، دیگر خیلی دیر شده است. گفت: بابا! حالا که داری می روی، بیا و دستی بر سر من بکش، به یاد دارم وقتی مسلم شهید شد و
خبرش را آوردند تو دخترش را بر زانو نشاندی. آقا گفت: «باشد.» گفت: «از اسب پیاده شو.» آقا پیاده شد؛ گفت: نه، بنشین. نشست؛ گفت: مرا بگذار روی زانویت. نشاند؛ گفت: حالا دست یتیمی بر سرم بکش.
صلی الله علیک یا مولا یا اباعبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک وسیعلموا الذین ظلموا ای منقلب ینقلبون…
ویرایش دکتر محمد رضا سنگری
مرکز پژوهش و نشر فرهنگ عاشورا- واحد پژوهش
–
استهزاء خیلی سنگین و شکننده است؛ من خیلی متاسفم که بعضی چیزها را بیان کنم ما ملتی هستیم که در مسخره کردن قهرمانیم. جیب های همه ی ما از طعنه و خنده پر است و اگر به جان کسی افتادیم همه با هم حمله می کنیم و شخصیتش را از بین می بریم. دو تا نقص و دو تا عیب پیدا می کنیم و طرف مقابل را دست می اندازیم و هیچ حواسمان نیست که ما شخصیت خویش را از بین می بریم چون پیش از تخطئه کردن دیگران، خود را تخطئه میکنیم.
زمانی نزدیک به ۲۰۰ سال پیش نماز جمعه ی دزفول در کنار پل قدیم شهر برگزار می شد آن زمان مهاجرت به دزفول خیلی زیاد بود. یک روز امام جمعه خطاب به مردم می گوید: مردم مراقب باشید آنهایی که می آیند کلاه بر سر شما نگذارند. یکی از حاضرین می گوید: آقا چه کلاهی که من ۱ کیلو را به جای ۵ کیلو می گذارم نمی فهمند، اصلاً گیج هستند، از پشت کوه آمده اند. ایشان می فرمایند: اتفاقاً او بر سر تو کلاه می گذارد چون آن ۱ کیلو را که ۵ کیلو می دهید ۴ کیلو باید پس بدهید و تحویل بگیرند و جایی از تو می گیرند که تو چیزی نداری، آنجا باید اعمالت را بدهی و مصرف کنی و دست تو خالی می ماند؛ پس او دارد سر تو کلاه می گذارد و فکر می کنی که داری زرنگی می کنی.
پدر عمر بن سعد؛ یعنی سعد بن وقاص در جنگ های اسلام اولین کسی بود که تیر به سوی سپاه دشمن پرتاب کرد) و حالا پسرش در کربلا اولین کسی است که به سپاه اسلام تیر پرتاب می کند
سر یکی از کسانی که قصد جدا کردن آن را دارند، حسن مثنی است که بعدها، همسر فاطمه دختر اباعبدالله شد.فاطمه خیلی زیبا بود .حضرت اباعبدالله به او می گفت: به مادرم حضرت فاطمه(س) شبیه هستی. این خانم بعدها با حسن مثنی ازدواج کرد.
حسن مثنی زخمی شده و دستش هم قطع شده بود، همین که آمدند تا سرش را قطع کنند می بینند که نفس دارد در این حین، شخصی که نسبتی با خانوادهی امام حسن مجتبی(ع) دارد میگوید: او را به من ببخشید. او را به کوفه می برم یا امیر وی را به من می بخشد و یا دستور قتل او را می دهد؛ اگر دستور قتل داد که هیچ، اگر نداد که به من بخشیده است؛» آن شخص حسن را به کوفه میبرد و عبیدالله از کشتن او صرف نظر میکند وی ،حسن را مداوا میکند. بعدها با فاطمهی صغری، ازدواج می کند. البته از قبل معلوم است که آن دو برای هم هستند؛ امام حسین(ع) عقد شان را در راه خوانده است. حسن مثنی تا ۳۳ سالگی زنده است اما بعد به وسیلهی سم به شهادت میرسد و او را در بقیع دفن میکنند. همان طور که گفته شد، فاطمه بر خاک او خیمهای برپا مینماید و ماجراهای کربلا را تعریف میکند، جریانهایی شگفت، که جا دارد در یک مجلس بنشینیم و فقط گزارش هایی را که این بانو از کربلا می دهد بیان کنیم.