هر گاه نام عباس بهمیان میآید، همهچیز به ازدحام میآیند.
اشکها ازدحام میکنند که دریا شوند؛ دریاها ازدحام میکنند که اشک شوند؛ اشکها و دریاها ازدحام میکنند که توفان شوند و توفانها دست به دست هم میدهند تا علم عباس را بر پا نگه دارند.
علم عباس، هنوز برپاست. دست عباس هنوز قلم نشدهاست. دست عباس، همین دستههای عاشوراست که هر سال از هر کوی و برزن، مانند رود خروشان جاری میشوند و کشور به کشور، شهر به شهر، مسجد و حرم به حرم، بیرق خونین عاشورا را برپا نگه میدارند.
بیرق خونین عاشورا را برپا نگه میدارند تا رسم مردانگی از جهان برنیفتد.
بیرق خونین عاشورا را برپا نگه میدارند تا رسم وفا در جهان زنده بماند.
بیرق عاشورا را برپا نگه میدارند تا آیین عاشقی فراموش نشود.
عباس چقدر عاشق است و عروس شهادت چقدر به خود میبالد که حجلهدار عباس است!
حکایت عباس، حکایت آب است؛ حکایت آب، حکایت زندگی است و حکایت زندگی، حکایت زندگی، حکایت مرگ نیست.
حکایت عباس، حکایت عشق است؛ حکایت وفاست، حکایت دلدادگی است.
مشک عباس، پر از آب نبود؛ پر از آبرو بود. چه غافلند آنان که مشک عباس را تیرباران کردند!
آبرو با تیر بر زمین نمیریزد؛ آبرو با شمشیر بر زمین نمیریزد؛ آبرو با شمشیر تازهتر میشود.
آبرو با تیر زندهتر میشود. آبرو با خون درخشانتر میشود.
عباس، با مشک، آب نیاورده است؛ آبرو آورده است. با مشک آبرو آوردن، کار هر کس نیست.
با مشک آب آوردن کار هر کسی است. عباس، کسی است که مثل هیچکس نیست.
قنبرعلی تابش/ منبع: اشارات