قمر بنیهاشم به رود فرات که میزد، آب، در پوست خود نمیگنجید!
در خیال خود، گمان میبرد که از دستهای تشنهی عباس، لبریز خواهد شد اما وقتی که آب را، تشنه رها ساخت در همه پیچ و تاب خیال فرات، تنها یک سؤال بود که موج میزد:« آخر، چرا؟!»
عقل « اهل حساب است، آب میخواهد، خواب میخواهد، خوراک میخواهد»
اما، عشق حساب را خودخواهی میپندارد، خود را نمیبیند، او را میخواهد، او را مینگرد و کارش، « خاطرخواهی» است نه حساب و کتاب»، «الهی، ان اخذتنی بجرمی، اخذتک بعفوک؛ و ان اخذتنی بالذنوبی، اخذتک بمغفرتک؛ و ان ادخلتنی النار، اعلمت اهلها، انی احبک!…»
« خدایا، اگر جرم و گناهان مرا، در میان آوری، من نیز عفو و بخشش تو را بهمیان میکشم؛ و اگر مرا در آتش اندازی، در برابر همهی اهل آتش اعلام خواهم کرد که دوستت دارم!…»
عشق توسعهی عقل است با کمی عشق، تکلیف عقل را هم میشود روشن کرد. درست است که در پای درس عشق، عقل گاهی هم چرت میزند.
اما جای ناامیدی نیست، چشم او را هم کم کم میشود بازکرد.
در همهمهی غیرت و درد مگر میشود کار دیگری هم کرد؟!
دلشورهی درد، خواب را پس میزند و غیرت عشق، آب را.
همه چیز از آب حیات دارد و آب، از آبرو.
آبروی آب از نگاه مردانهی ملکوتی عباس موج برمیدارد و دستهای تشنهی خاک، به تماشای چشمان ماه بنی هاشم بلند میشود. آبروی آب، از اوست؛ هر آب، که در مشک او نیست، آب نیست؛ آبرویی است فروهشته!
ذهن علیل ابلیس، آدم را تنها خاک میبیند. مکاشفهی عطش و جانبازی، در باور آب و آتش نمیگنجد.
اما ابوالفضل، کار خود را میکند، ماندن کار او نیست. دست از «آب» میشوید و از جان خویش نیز!…
ابوالقاسم حسینجانی/ منبع: دانشنامهی شعر عاشورایی