دشت میبلعید کمکم پیکر خورشید را برفراز نیزه میدیدم سر خورشید را
آسمان گو تا بشوید با گلاب اشکها گیسوان خفته در خاکستر خورشید را
بوریایی نیست در این دشت تا پنهان کند پیکر از بوریا عریانتر خورشید را
چشمهای خفته در خون شفق را وا کنید تا ببیند کهکشان پرپر خورشید را
نیمی از خورشید در سیلاب خون افتاده بود کاروان میبرد نیم دیگر خورشید را
کاروان بود و گلوی زخمی زنگولهها ساربان دزدیده بود انگشتر خورشید را
آه اشترها چه غمگین و پریشان میروید بر فراز نیزه میبینم سر خورشید را
امشب شب عاشورا است؛ آرامش پیش از طوفان فردا است. و چگونه امشب گریه نکنیم، که امام سجاد(ع) میفرماید: وقتی حسینم به میدان میرفت، «لیت امی لم تلدنی»؛ ای کاش مادرم مرا نزاده بود تا من آن لحظه را نمیدیدم. که فردا سکینه(س) میگوید: «یا ابه استسلمت للموت»؛ پدر خودت را برای مرگ آماده کردهای؟ و فردا زینب(س) وقتی پیکر در خون خفته برادر را میبیند رو به سپاه دشمن میگوید: « اما فیکم مسلم » یک مسلمان اینجا نیست؟ چگونه امشب گریه نکنیم که فردا وقتی حسین(ع) بالای سر اکبر میرسد، لبهایش را باز میکند، دندانهای اکبر را میبوسد و میفرماید: «محترقاً علیک قلبی» اکبر، قلبم سوخته است. چگونه امشب گریه نکنیم که فردا وقتی حسین به میدان میرود و دختر نازنینش پای اسب او را گرفته است، امام میفرماید: «لا تحرقی بدمعک حسرهً ؛ دخترم دگر دل بابا را آتش مزن.» چگونه گریه نکنیم که فردا وقتی حسین(ع) کنار اکبرش مینشیند میفرماید: «یا بنی فقد استرحت من هم الدنیا و غمّها؛ دیگر تو راحت شدی از همه غمها «و ما اسرع الحق بک» چقدر طول میکشد تا من به تو بپیوندم.»
شب عاشورا است. امشب آنگونه که ما در روایت شنیدهایم:« لهم دوی کدوی النحل؛ زمزمهها مانند زمزمه کندوی عسل در کربلا پیچیده است.» اگر آنجا بودید، میدیدید یکی سجده میرود، یکی در حال رکوع است،یکی ایستاده است و دیگری ذکر میگوید، این فضای کربلا است. طنابهای خیمهها به هم گره خورده تا در میان آنها فاصلهای نباشد. امام(ع) به همه خیمهها سر میزند و زنان را برای حادثه بزرگ فردا آماده میکند. امشب این رسالت در میان اباالفضلالعباس(ع)، علی اکبر(ع) و اباعبدالله(ع) تقسیم شده است. باید با کودکان هم سخن بگویند و آنها را برای فردا آماده کنند. عبداللهبنالحسن! فردا روز بزرگی است. قاسم! فردا مهم است. سکینه! صبوری باید کرد. نمیدانیم امشب چه شب عظیمی است (و ما ادراک ما لیله القدر) شب قدر تاریخ اسلام، عظیم ترین شب تاریخ ما، امشب است.
شناخت چهرهها در کربلا
بحث ما شناخت صحابه حضرت اباعبدالله است؛ شاید بخشی از بحث اندکی خشک به نظر برسد زیرا یک مقدار جنبه تحقیقی و تطبیقی دارد، اما تلاش من این است که با عبور از این بخش از بحث بتوانیم با چهرههای کربلا بیشتر آشنا شویم و آنها را بهتر بشناسیم. برای شناخت بهتر، ناگزیر از شناخت آن سوی میدان – نیروهای دشمن – هم هستیم. یعنی باید بدانیم به همان نسبت که اصحاب امام، بزرگ هستند دشمنشان نیز بزرگ است، بزرگ نه به معنای عظمت روحی بلکه به دلیل آن خباثت، پستی، عداوت و شقاوتی که در وجودشان دیده میشود.
اما در باب این که تعداد صحابه اباعبدالله در کربلا قطعاً چند نفر بودند، در تاریخ دچار مشکل هستیم. منابع موجود جواب قطعی و روشنی به ما نمیدهد. با استفاده از مجموعهی منابعی که در اختیار داریم میشود اینگونه استنباط کرد که مجموعه صحابه حضرت اباعبدالله(ع)؛ یعنی، آن جمعی که با آن حضرت هستند دائم در نوسان است، بسته به حوادث و ماجراهای میان راه، کسانی جدا میشوند و گروهی میپیوندند. مثلاً از لحظهی خروج از مدینه، بنیهاشم با او هستند و دیگر از او جدا نمیشوند. در مجموعه کربلا به جز شخص امام(ع) هفده نفر از بنیهاشم حضور دارند و به شهادت میرسند اما جز آنها از بنی هاشم کسانی هستند که در کربلا حضور دارند ولی به شهادت نمیرسند. روشنترین و بارزترین چهره آنها امام سجاد(ع) است، که به دلیل اقتضای زمان و حقیقتی که بعداً مشخص شد، تب بر او عارض گشت و این وجود مقدس و نازنین ماند تا هم گزارشگر کربلا باشد و هم به اتمام و اکمال کربلا بپردازد.
حسنبنحسن(حسن مثنی) را داریم که در کربلا زخمی میشود؛ پس از کربلا او را زنده از صحنه جدال بیرون میکشند و پس از فعل و انفعالی سیاسی در کوفه رها میشود و بعداً با بخشی از ماجراهای تاریخی ما پیوند مییابد.این شخصیت، بعدها در بخشی از جریانهای تاریخی مثل شهدای فخ، و قیام زید، وارد میشود. زید با این مجموعه (مجموعهی کربلا) اتصال تاریخی دارد.
کربلا اینگونه نیست که ما تصور کنیم، همهی صحابه بلافاصله شهید میشوند و یا وقتی زخم برمیدارند شهید میشوند. بعضی از آنها وسط میدان بیهوش میافتند و ممکن است، احیاناً ساعتها بعد به هوش آمده باشند.
آخرین شهید کربلا از صحابه اباعبدالله(ع) شخصی است به نام «سویدبنعمروبنابیالمطاع»، او زخمی شده و بیهوش بر زمین افتاده بود و زمانی به هوش آمد که شنید میگویند حسین(ع) کشته شد. با مختصر رمقی که داشت بلند شد، دنبال ابزار میگشت که بتواند مجدداً بجنگند؛ یادش آمد که در چکمه خود خنجری دارد، خنجر را بیرون کشید، جنگید و به شهادت رسید.
سه برادر داریم که یکی از آنها،«ابوالحتوف» بسیار شاخص است. این سه برادر در آخرین لحظهای که حضرت اباعبدالله(ع) در گودال قتلگاه فریاد کشید: «اما من مغیث یغیثنا لوجه الله، اما مِنْ ذابٍّ یذبُّ عن حرم رسول الله؛آیا کسی هست که فریادرسی کند؟ آیا کسی هست از حرم پیغمبر دفاع کند.» زمانی که دشمن به سمت خیمهها میآمد به رگ غیرتشان برخورد و همانجا جنگیدند و به شهادت رسیدند؛ یعنی، در کربلا شهدای لحظهای هم داریم. در یک لحظه، یک انفعال، انقلاب، دگرگونی، پیوستن و به شهادت رسیدن.
کل جریان کربلا ۱۷۵ روز به طول انجامید. در حقیقت از ۲۷ رجب شروع شد. ۱۵ رجب خبر دادند معاویه از دنیا رفته است. خبر چند روز بعد به مدینه رسید، جلسهای به مدیریت مروان در دارالاماره تشکیل دادند که چه کار کنند و با این چند نفری که عناصر مزاحم هستند چگونه موضوع را مطرح کنند؟
حضرت اباعبدالله(ع) و عبداللهزبیر در مسجد بودند، هر دو را به دارالاماره دعوت کردند. امام بلافاصله متوجه شد و فرمود: « معلوم می شود شقی فاسقِ پست؛ یعنی، معاویه از دنیا رفته است و ما را برای بیعت طلب کردهاند.»
اما اصل ماجرا از حدود ۲۷ رجب است، شبانگاه بیست و هفت رجب حضرت با جمعی از بنیهاشم حرکت میکند و ۵ یا ۶ روز بعد یعنی روز سوم شعبان، روز ولادتش، در مکه است و هشتم ذیالحجهالحرام از مکه خارج میشود و روز دوم محرم وارد کربلا میشود و فردا هم که عاشوراست به ظاهر همه چیز تمام میشود. در این ۱۷۵روز تحول بسیار زیادی در تعداد نیروها یا کمیت کربلا به وجود میآید. وقتی ما میگوییم کربلا در حقیقت کل این زمان را در نظر داریم. ۲۵ منزل را امام طی میکند تا به کربلا میرسد. بعضی از این منازل خیلی مهم است در آنجا حادثههای بزرگ اتفاق میافتد. بعضیها هم در حد یک توقف است، مثل زباله که یکی از منازل بسیار مهم جریان کربلا ست؛ « ریزشهای کربلایی » این تعبیر بسیار دقیق و ظریفی است که مقام معظم رهبری(مدظلهالعالی)مطرح فرمودند، در کربلا ریزشها و رویشهایی اتفاق میافتد. ریزشها در این منطقه(زباله) رخ میدهد، چهقدر اسمش با حوادثی که اتفاق میافتد همخوانی دارد، زبالهها میروند، بسیاری تکیده میشوند و نمیتوانند تحمل کنند و علت هم این است که بعضی از مسائل کوفه مانند خبر شهادت عبداللهبنیقطر یا بقطر، برادر رضاعی حضرت اباعبدالله(ع) (که مختلف هم ضبط شده)، قیس بن مسهرصیداوی، مسلمبنعقیل و هانیبنعروه در اینجا مطرح میشود. البته گزارشها دائم میرسید یکی از مسائلی که جای بررسی در جریان کربلا دارد خبر رسانی و خبرگیری است. اینگونه نیست که تصور کنید وقتی حضرت اباعبدالله(ع) از مکه خارج می شود دیگر ارتباطی با آنجا نداشته باشد، دائم از مکه خبر میگیرد، عیون(چشمها) دارد. بعضی بر این اعتقاد هستند که ماندن محمدحنفیه در آنجا برای نوعی خبررسانی است اینها عیون امام(ع) بودند. مثلا «عبداللهبنجعفر»، همسر حضرت زینب(س) و بعضی دیگر از چهرهها مثل «عبداللهمطیع» نوعی شبکه هستند برای اطلاع رسانی. امام هم دائم خبر میگیرد؛ یعنی، به هر کس در راه برخورد میکند از او سؤال میکند از کوفه چه خبر و هر خبری را میگیرد میفرماید من چیزی را از صحابهام پنهان نمیکنم، آشکارا بگویید. بعضی وقتها کسی میآمد سؤال میکرد که این کاروان از کیست؟ معرفی میکردند که از حضرت اباعبدالله است، به طرف خیمه اباعبدالله میآمد و میخواست خبر را در گوش او مطرح کند، امام میفرمود: «من چیزی را از یاران پنهان نمیکنم.» امام(ع) با این کار قصد پالایش داشت. در تمام راه اتفاق میافتد که کسانی از راه میرسیدند و خبر میدادند، امام میفرمود:« بر بالای ارتفاع بایست و بلند بگو.» زمانی که یک نفر خبر شهادت حضرت مسلم را میدهد، امام میفرماید:«جزئیات آن را هم بگو»، ریز ماجرا را میگوید:«من دیدم سر را از بالای دارالاماره پایین انداختند و جسم را در بازار کفاشان بر زمین میکشیدند.» امام(ع) اولین کسانی را که مورد خطاب قرار میدهد فرزندان مسلم و برادرانش هستند به خانواده عقیل؛ میفرماید:حال که سرنوشت مسلم را شنیدید آزادید که بروید. کل ماجرا اینگونه است، در جای جای مسیر حضرت اباعبدالله(ع)، به کسانی که به پیروزی امام و رسیدن به مقام و ثروت امیدوار بودند و با تصورها و باورهای دیگری خودشان را به کربلا رسانده بودند، فرمود: «سرنوشت من مثل یحیی است دل خوش نکنید که ما برای رسیدن به قدرت و حکومت بجنگیم، شما هم به نان و نوایی برسید؛ من مثل یحیی هستم؛یعنی، سر مرا در تشت خواهند گذاشت. *
به قول شاعر:« رفتند آن همه نامردمانی
که سنگ دین زده بر سینه هاشان، سالیان سال
و ۷۲ تن دُردی کشان باده وحدت بهجا ماندند
که تا با خون خود گلزار آیین محمد(ص) را صفای دیگری بخشند.»
این ریزشها در منازل مختلف اتفاق میافتد. اما به نظر میرسد که در این لحظهها (شب عاشورا به بعد) دیگر کسی از کربلا بیرون نرفته است، شرایط هم برای رفتن آماده نیست؛ نوعی حلقه محاصره اطراف خیمه ها قرار گرفته است. از قول «نافع بن هلال» آمده که فقط یک نقطهی کور در میدان وجود داشت که امام(ع) آن را برای من ترسیم کرد، به تعبیر امروز کروکی آن را کشید و فرمود: «اینجا را میبینی، در این فاصله یک نقطه کور است که میتوانی بروی، بیا و از شب استفاده کن و برو، هیچ کس هم نمیتواند به تو دست یابد، از آن طرف هم میتوانی به بصره بروی.» اما نه او و نه هیچ کس دیگر دراین موقعیت، نرفت.
تعدادصحابهی امام درکربلا
پس در باب تعداد صحابه حضرت اباعبدالله به دلیل تحولاتی که رخ داده است، نمیتوانیم آمار قطعی و دقیق ارائه دهیم؛ اما چهار روایت در این زمینه وجود دارد که از کتب مختلف، معتبر و مقاتلی که در اختیار ماست، قابل دریافت می باشد. یک روایت، روایت ابومخنف است و طبری هم همین روایت را آورده است. ایشان گزارش میدهد ۳۲ نفر سوار و حدود ۴۰ نفر پیاده، که با آمار رسمی اعلام شده شهدای کربلا همخوان است اما با مجموعه صحابه همخوان نیست؛ زیرا همانطور که گفته شد بعضی از آنها زنده ماندند، حتی شهیدی داریم که یک سال بعد از کربلا به شهادت رسید؛ زخمی بود و یک سال بعد به شهادت رسید. به نظر می رسد عدد ۷۲ تعداد یاران اصلی امام هنگام حرکت از مدینه تا کربلا باشد که از امام جدا نشدند.
در صحابه اباعبدالله(ع) سه چهره وجود دارد که از کربلا بیرون رفتند، (البته نقل قولها مختلف است) یکی از آنها «عقبه بن سَمعان»، نامه دار و نگه دارندهی بایگانی اباعبدالله(ع) بود؛ عقبهبن سمعان حامل و نویسنده نامههایی بود که برای امام فرستاده شد، وقتی در حدود منزل شراف، به حر رسیدند و او در پاسخ به امام گفت که من از این نامهها بیخبرم، امام به عقبهبن سمعان فرمود:«نامهها را به او نشان بده.» عقبه، خورجین را جلو او خالی کرد و او وقتی این نامهها را دید گفت من نمیدانستم که اینگونه است و موضع او سست شد و از آن حالت تندی که داشت، اندکی متعادلتر شد. حتی بعضیها شک کردهاند که آیا میشود، حر در کوفه باشد و از این همه نامه بیخبر باشد. به نظر میرسد که این شک قدری هم جای تأمل دارد اما چون این نامهها را پنهان میفرستادند این مسئله توجیه پذیر است.
کوفیان این نامه ها را به صورت جمعی امضا میکردند و پای بسیاری از آنها امضای خون بود. جالب است بدانید بسیاری از چهرههای بزرگ بودند که امضاء کردند، اما متأسفانه چون منافع دنیاییشان به خطر افتاد عقب نشستند.عقبه بن سمعان به دستور اباعبدالله حدود ظهر عاشورا از کربلا بیرون رفت تا گزارش کربلا را به آینده برساند.
خوب است در این جا به روش عبیدالله در ادارهی شهر کوفه اشارهای داشته باشیم. عبیداللهبنزیاد برای به دست گرفتن نبض شهر کوفه از دو روش استفاده کرد: روش اول این بود که تکتک بزرگان و رؤسای اقوام و قبائل مختلف را میآورد { میگویند که عبیدالله(لعنهالله علیه) این مسائل را بعداً برای یزید (لعنهالله علیه)،تعریف کرد و خودش و یزید به شدت میخندیدند.} و میگفت شما برای من خیلی مهم و عزیز هستید، خلیفه در مورد شما به من توصیه کرده و یک هدیه ناقابل هم به من داده است تا به شما تقدیم کنم، (عبیداللهبن زیاد وقتی به سمت کوفه آمده بود با خودش پانصد دینار بیشتر نداشت، ببینید با یک کیسه پانصد دیناری چهکار کرد)سپس می گفت: البته به من خبر رسیده که چندین کاروان از شام با هزار هزار دینار در راه هست، قرار بوده این پول خدمت شما تقدیم شود اما الان یک مقدار دست من تنگ است، اگر امکان داشته باشد اجازه دهید این پول فعلاً در اختیار من باشد، اگر برای شما مقدور است مقداری هم شما به من کمک کنید، بعد که این کاروان از راه رسید جبران خواهیم کرد و چند برابر آن را خدمت شما عرضه خواهیم کرد؛ اما انتظار من این است که شما قبیله را یک مقدار آرام کنید، نگذارید کسی شلوغ کند و امنیت را بر هم بزند. این فرد(امام)آمده است و میخواهد آرامش و امنیت جامعه را بر هم بزند شما کوشش کنید تا این اتفاق نیفتد. با تمام سران قبایل چنین کاری کرد یعنی کیسه را جلو آنها میگرفت و بعد کیسه را عقب میکشید و یک کیسه هم از آنها میگرفت!
روش دوم: ابن زیاد به مسجد رفت و مردم را هم جمع کرد، دستور داد کسی را که از رفتن به جنگ امتناع کرده بود آورده خواباندند و از وسط نصف کردند، یک نصف را به یک درخت و نصف دیگر را به درخت دیگر آویزان کردند، سپس گفت: «حالا هر کس نمی خواهد به کربلا نرود، نرود.» همینجا بود که همه بهسرعت به طرف کربلا آمدند، بعضی از آنها حتی سلاح هم برنداشتند، سر راهشان به درختی که میرسیدند تکه چوبی را جدا میکردند یا اگر چیزی گیرشان نمیآمد سنگ برمیداشتند. گودال قتلگاه لبریز از سنگ بود که نیروهای انتهایی سپاه عمرسعد (یعنی اینهایی که بعدها آمده بودند) خودشان را به گودال قتلگاه میرساندند و سنگ میانداختند. روش دیگر او این بود که کسانی را فرستاد تا به زنها بگویند حقوق بیتالمال شوهرتان را قطع میکنیم. میگویند که این زنها بچههایشان را جلوی شوهرشان گرفته و به گریه میانداختند و عواطف مردها را اینگونه تحریک میکردند که اگر حقوق بیتالمال قطع شود، فرزندان خود را چگونه تأمین کنیم؟ همه شنیدهاید که در قیام حضرت مسلم در کوفه، کار به آنجا رسید که حضرت مسلم تنها شد و جزسایهاش کسی با او نماند.
اما چهرهی دیگری که از کربلا بیرون میرود، کسی است به نام « ضحاک بن عبدالله مِشرَقی». در مورد این فرد نکتهی جالبی آمده است؛ میگویند خدمت اباعبدالله آمد و گفت: آقا، من اسبی بسیار تیز رو دارم که اگر بجنگم و حرکت کنم و در حالت گریز باشم هیچ کس به گرد این اسب نخواهد رسید، من در ابتدا به شما عرض کردم که تا پای جان در خدمتتان هستم؛ هم اکنون دیگر ماندن تأثیری ندارد. حال اجازه هست که من بجنگم و اگر توانستم راهی باز کنم و بروم؟» حضرت فرمود:«بفرمایید، ما قبلاً بیعت را برداشتهایم.» این فرد به میدان آمده، جنگید و شکافی در جمعیت به وجود آورد، مقداری او را تعقیب کردند اما به او نرسیدند و رهایش کردند؛ بعدها به سمت بصره حرکت کرد.
دلیل طرح این مسائل این قضیه بود که آمار ۳۲ نفر سوار و۴۰ نفر پیاده با مجموع صحابهای که ما میشناسیم همخوان نیست. -انشاءالله- اگر مشرف شوید کربلا در ضلع راست حرم، تمام این شهدا را در یک قسمت قرار دادهاند. آماری که آن بالا میخوانید و نامهایی که وجود دارد حدود۱۲۰نفر است.
روایت دیگری وجود دارد از شخصی به نام «حَصین یا حُصینابن عبدالرحمن». ایشان هم گزارشی از کربلا دارد و میگوید: من شمردهام صد نفر پیاده بود و ۵ مرد از خانواده علیابنابیطالب (در باب آمار خانواده علیبنابیطالب هم جای تردید وجود دارد. بعضی میگویند عمراطرف را در کربلا میبینند و بعضیها میگویند عمراطرف در کربلا نبود؛ اما اگر قرار باشد ما فرزندان علی ابنابیطالب را در کربلا بشماریم این افراد خواهند بود: حضرت اباعبدالله(ع)، حضرت اباالفضل العباس(ع)، عبدالله، جعفر، و عثمان، این پنج نفرهستند. ایشان میگوید که۱۶نفر از بنی هاشم در کربلا حضور داشتهاند.
یک روایت دیگر، روایت مسعودی، تاریخ نویس معروف است. ایشان میگوید وقتی که حضرت اباعبدالله به قادسیه رسید(یعنی هنوزبه کربلانرسیده) و با حربن یزید روبرو شد. زهیر* به اباعبدالله(ع) پیشنهاد داد که تا تعداد دشمن زیاد نیست، برای ما بهترین فرصت است که بجنگیم و آنها را شکست دهیم؛ امام فرمود: « ما هرگز آغازگر جنگ نخواهیم بود.» نکته ای که ما در فرهنگ دفاع مقدس به آن تاسی کرده، میگفتیم ما آغازگر جنگ نخواهیم بود.
از این سخن زهیر برمیآید تعدادی که آنجا بودند باید با سپاه حر قابل قیاس باشد، حر با هزار نفر سپاه آمده بود اینطرف هم حدود ششصد نفر در آن زمان حضور داشتند.
روایت دیگر، روایت ابن طاووس است که بسیار ارزشمند و معتبر است و منصوب به امام محمدباقر(ع) میباشد ایشان میفرماید: «یک مقدار مانده به قادسیه و آغاز ملاقات با حر، چهل نفر سوار بودند و صد نفر پیاده.» با یک اختلاف گاهی وقتها ۴۵ نفر گفته شده؛ یعنی، حدود صدوچهل نفریاصدوچهل وپنج نفر.
روایت دیگری هم داریم که در آن آمده، اسلام را هزار نفر حفظ کرده و میکند: سیصدوسیزده نفر اصحاب طالوت، سیصدوسیزده نفر صحابه بدر و سیصدوسیزده نفر یاران امام زمان(عج)، که اگر جمع کنیم، نهصدوسیونه نفر میشود و شصت و یک نفر باقی میماند که گفته شده، صحابه امام حسین(ع) به غیر از بنیهاشم، میباشند. اگر قرار باشد ۱۸ نفر بنیهاشم، با ۶۱ نفر جمع شود، از ۷۲ نفر افزونتر خواهد شد.
در آمار دیگری که در مورد کربلا گفته شده است، مرحوم علامه مجلسی (رحمه الله علیه)از «امالی» نقل میکند که امام با ۲۱ تن از اصحاب و خانواده خود از مکه حرکت کرد؛ یعنی، در آغاز حرکت صحابه حضرت اباعبدالله حدود ۲۱ نفر بودهاند.
غلامان حاضردرسپاه امام حسین(ع)
از مجموعهی صحابه تعدادی هم غلام هستند تحت عنوان موالی یا مولا. مولا یکی از واژگانی است که معنای دوگانه و کاملاً متضاد دارد، هم به معنای آقاست و هم با معنای غلام به کار میرود؛ مثلاً میگویند جَون مولای ابوذر، به معنی غلام ابوذر.
یکی از این غلامها «اسلم» یا «سلیمان» یا «سُلَیمترکی» است. این فرد ترک زبان و آذری بود. گفته شده که در کربلا رجزش را ترکی خواند. ادیب، شاعر، نویسنده و نقاد بود؛ بسیار خوب مینوشت و خیلی هم گشاده زبان و فصیح بود. او یکی از کسانی است که چندین بار در کربلا با سپاه دشمن سخن می گوید. اسلم، حسابدار اباعبدالله(ع) بود.
در اینجا طرح یک نکته ضرورت دارد و آن این که در کربلا، از تمام مشاغل میتوان افرادی را یافت مثل عقبهبنسمعان، که بایگانی کربلا را بر عهده داشت و اسلم، که حسابدار اباعبدالله بود.
غلام دیگری داریم به نام«زاهر»؛ او غلام عمروبن حمق، یکی از چهرههای عجیب تاریخ اسلام است که شهادتش مانند شهادت میثم تمار و رشید هجری دردوران حاکمیت معاویه است.*
زاهر در آخرین لحظهها در کنار عمروبنالحمق حضور دارد. عمرو به او میگوید: تو میروی و در آینده باید حسین را در کربلا یاری کنی. این غلام(زاهر) در کربلا، خدمت حضرت اباعبدالله(ع) است و در آنجا به شهادت میرسد.
یکی دیگر از این غلامان همان «جَون» است، غلام سیاه ابوذر، یار و صحابی بزرگ رسول خدا(ص)،جون به کربلا میآید در رکاب حضرت اباعبدالله(ع) قرار می گیرد و به شهادت می رسد.
غلام دیگری هم در کربلا حضور دارد به نام «سالِم» که غلام «عامربنمسلمعبدی» است؛ او اهل بصره بود و از بصره آمده بود و به سپاه اباعبدالله(ع) پیوست.
در اینجا بد نیست نکتهای گفته شود: شکل پیوستن صحابه حضرت اباعبدالله بسیار جالب است. بعضی از آنها شب میآمدند و میپیوستند مثلحضرت حبیب و مسلمبنعوسجهاسدی که شب خودشان را به سپاه امام رساندند. ماجرا ازاین قرار بود که مسلمبنعوسجه اسدی برای خرید میرفت، در راه حبیب را دید. به او گفت: شنیدهای که امام حسین(ع) آمده است؟ نمیخواهی با هم برویم؟ همانجا او را(مسلمبنعوسجه) را از خرید منصرف کرد. حبیب گفت: «بگذار به خانه بروم و خداحافظی کنم.» یک بچه داشت که برایش بسیار عزیز بود، حضرت حبیب در سن پیری صاحب فرزند شده بود؛ اسم فرزندش، قاسم بود. آمد قاسمش را در آغوش گرفت و از او خداحافظی کرد و با مسلم به کربلا آمد. سینه خیز خودش را رسانده بود زیرا به دلیل انبوه سپاه از بعضی قسمتها نمی شد گذشت. میگویند حضرت اباعبدالله تمام پرچمها را آماده کرده بود جز یک پرچم که گفت: «منتظر کسی هستم که این پرچم را به او بدهم.» دیدند کسی نیامد، امام فرمود: «میآید .»؛ یعنی، کسی که باید بیاید میآید و حبیب، شب خودش را به حضرت اباعبدالله رساند. در میان صحابهی اباعبدالله بعد از بنی هاشم، قطعاً حبیب، بزرگترین فرد است. جالب است این را بدانید که اگر-انشاءالله- به کربلا مشرف شدید، اولین کسی که در هنگام ورود به حرم زیارت میشود، حضرت حبیب است؛ زمانی هم که میخواهید از حرم بیرون بیائید آخرین کسی را که زیارت میکنید باز هم حبیب است. در میان صحابه حضرت اباعبدالله، فقط ۲ نفر هستند که قبرشان جدا ست؛ یکی حضرت حرّ است که میگویند بعد از واقعهی کربلا افراد قبیلهاش آمدند و بدن او را بردند و در جایی دیگر دفن کردند، یکی هم حضرت حبیب است، البته از بنیهاشم هم مزار حضرت اباالفضلالعباس جداست که آن هم دلیل دارد. اباعبدالله میتوانست حضرت اباالفضل(ع) را از کنار علقمه بردارد و بیاورد مثل بقیه شهدا در یک جا قرار دهد اما نیاورد ، حتی امام سجاد(ع) هم میتوانست وقتی که آمده بود برای دفن او را نیز در جمع شهدا قرار دهد اما این کار را نکرد. این مسئله نشان میدهد که حضرت عباس(ع) «تالی تلو» معصوم است. امروز هم مورد عشق و علاقه و توجه بسیار زیاد مردم است، ما وقتی نزدیک میشویم میگوییم «یا کاشفالکربعنوجهالحسین(ع)؛ ای کسی که اندوه را از چهره حسین(ع) میزدودی.» حسین(ع) وقتی تو را میدید شاداب میشد آرامش می یافت.
اما باز گردیم به معرفی غلامان حاضر در کربلا: یکی دیگر از غلامانی که در کربلا حاضر بود، «سعدبنعبدالله» است، مولای کسی به نام «عمروبنخالد» گاهی وقتها با «سعیدبنعبدالله» اشتباه گرفته میشود. **
یکی دیگر از غلامان کربلا «شوذب» است. او هم از آن چهرههای بزرگ کربلاست که مولای «شاکربنعبدالله» بود. پیر و سالخورده و از نظر معدل سنی بعد از حبیب و عابس و در ردیف جون قرار میگیرد؛ یعنی، به نظر میرسد نزدیک به ۶۰یا ۶۵ تا ۷۰ فاصله سنی این صحابه باشد.
غلام دیگر «منجح»است که مولای امام حسین(ع) بود؛ یعنی، همان غلام حضرت اباعبدالله که مادرش جاریه امام حسین(ع) بود. بعدها به ازدواج کسی درآمده و او نیز در کربلا شرکت کرد و به شهادت رسید.
ابالفضل العباس(ع)،بزرگترین چهره درصحابه
بزرگترین چهره در کربلا از مجموعه صحابه بی شک اباالفضلالعباس(ع) است. اباالفضلالعباس(ع) در کربلا تقریباً۳۴ ساله و برادر بزرگ بود. چهار برادر بودند؛ دیگر برادران عبدالله، جعفر، و عثمان بودند. بزرگترین آنها حضرت عباس(ع) بود. حضرت عباس(ع) در کربلا همیشه یک قدم عقبتر از حضرت حسین(ع) بود جز در صحنه نبردکه همیشه جلو میرفت و جان خود را سپرجان برادر قرار میداد. قامتی رشید و بلند داشت و مادرش در وصف او میگوید که وقتی فرزندم سوار بر اسب میشد پای او بر زمین خط میانداخت. وقتی که شمر به کربلا آمد خواست تجربه عبیدالله بن عباس در عصر امام مجتبی را تکرار کند؛ یعنی، فرماندهان را بخرد. پس آنجا آمد و گفت من اماننامه آوردهام “پسر خواهرم” این نسبت زیاد هم دور نبود، شمر و مادر حضرت عباس از یک قبیلهاند؛ صدا زد که بیایید،تا شما را از کربلا و خطر بیرون بکشم. وقتی شمر شروع به دعوت کرد زهیر کمربند اباالفضلالعباس(ع) را گرفت و محکم جلو کشید،گفت: چه میگویی؟ گفت: میخواهم یک قصه برایت بگویم، من میدانم جریان ازدواج مادرت با امیرالمؤمنین(ع) چیست. روزی امیرالمؤمنین(ع) به عقیل گفت تو علم انساب میدانی و اعراب وقبایل آنها را میشناسی، به من همسری معرفی کن که از نظر استخوانبندی قوی باشد میخواهم از او فرزندی داشته باشم که در لحظههای خطیر و خطر حسینم را یاری دهد. او با مادرت امالبنین ازدواج کرد تا تو را برای امروز بیاورد. نکند حسین را اینجا رها کنی! میگویند حضرت اباالفضل با آن شکوهی که داشت کمر خود را رها کرد و گفت تو میخواهی به من درس شجاعت بدهی؟(اتشجعنی؟) من جانم را برای حسینم هدیه می کنم و دریغا که مرگ یک بار بیشتر نیست تا تقدیم حسین شود، ای کاش هزار بار میمُردم، ای کاش هزار بار به پای حسینم جان میدادم.» گفتهاند تنها کسی که در کربلا نگفت، آب میخواهد و از همه هم تشنهتر بود حضرت اباالفضل العباس بود. آقای امامی کاشانی میگفت: اسب حضرت اباالفضلالعباس آمبولانس کربلا بود. هر کاری داشتند باید او انجام میداد. شهدا را اباالفضل می آورد، پیام برای مذاکره را او می برد، مثل امشب(شب عاشورا) مذاکره با سپاه دشمن برای این که دشمن شب را امان بدهد و جنگ اتفاق نیفتد توسط حضرت اباالفضلالعباس(ع) بوده است.
«عبدالرزاقمقرم» در «العباس» میگوید که حضرت عباس(ع) حتی در تولدش یک قدم عقبتر از امام است، ولادت حضرت عباس(ع)، چهارم شعبان میباشد. حضرت عباس(ع) ویژگیهایی داشت که به او میگویند اباالفضل، فضل نه به معنای این که تنها پسری به نام فضل داشته است. امام صادق(ع) میفرماید:«عموی ما عباس پدر همه فضیلتها بود؛ کان عَمُنَّاالعباس ابوالفضائل» هر چه خوبی بود در حضرت عباس(ع)خلاصه شده بود. مرحوم عبدالرزاقمقرم در کتابش ذکر میکند و میگوید: یک روز در حرم حضرت عباس(ع) یکی از علما آمده بود و سخنرانی میکرد فقیه بود و صاحب رساله و مقام و موقعیتی داشت اما مقداری دچار عجب و غرور بود. سخنرانی کرد و گفت البته حضرت عباس(ع) شخصیت بسیار بزرگی بود و مقام والایی داشت، بسیار شجاع بود، اما معلوم نیست از نظر فقهی و ورود به مسائل علمی، شأن، مقام و منزلت خیلی بالایی داشته باشد! اباالفضل(ع) را اینگونه می گفت که خودش را بالا بکشد. فردا شب وقتی جمعیت وارد حرم شدند دیدند که او آمده و گردن خود را به حرم بسته و عذرخواهی میکند و سر به حرم میزند. گفتند:چه شده است؟ گفت: «دیشب اباالفضلالعباس(ع) را در عالم رؤیا دیدم و گفت تو مرا نمیشناسی، علی(ع) مرا بر زانوی خود مینشاند و مانند پرندهای که غذا در کام جوجههایش میگذارد علم در کامم میریخت؛ من از علم علی(ع)سرشار هستم، تو مرا نمیفهمی.» نقل است که میگویند وقتی سر شهدا را بر نیزه کرده و به کوفه آورده بودند میان تمام شهدا، شاخصترین سر، سر حضرت عباس(ع) بود. «بین عینیه من اثر السّجود؛ جای سجده برپیشانی عباس کاملاًمشخص بود»، از دور میدررخشید. فوقالعاده زیبا بود.
حضرت عباس(ع) بود و عبادتهای طولانی، حضرت عباس بود و سجدهها، این اباالفضلالعباس(ع) بود. حضرت اباعبدالله حضرت عباس را برای لحظاتی حفظ میکند، هرگاه که میخواهد برود به گونهای مانع میشود. همه به میدان میروند، البته، بعد از ایشان هم عبداللهبنالحسن(ع) است که روی سینه حضرت اباعبدالله به شهادت میرسد.
بعد از اباالفضل(ع) هم در کربلا شهید داریم؛ اما حضرت عباس خیلی مسئله است. امروز فکر میکردم که حضرت اباعبدالله دست به کمر میگذارد ؛ یعنی، دیگر همه چیز تمام شد! مگر همهی کربلا در حسین(ع) خلاصه نمیشود و حسین میگوید: کمرم شکست، «وقلت حیلتی». هیچ راه دیگری برایم نمانده است چه منزلت و مقامی است که همه شهدا به آن غبطه می خورند.
“خدری” یکی ازشاعران اهل بیت، در حال سرودن شعری برای حضرت عباس(ع) است: همینطور که پیش می رود، به آنجا می رسد که تو آنقدر بزرگ بودی که در روز عاشورا ملجأ معصوم شدی؛ یعنی، اباعبدالله(ع) کنار تو میایستاد و آرام میشد، همهی بچهها کنار تو میآمدند و به تو پناه میبردند. تا این شعر را گفت آن را خط زد، گفت درست نیست، نمیشود، معصوم بیاید و به غیرمعصوم پناه ببرد. دوباره آن را نوشت، دوباره خط زد، آنقدر این کار را تکرار کرد تا به خواب رفت. درعالم رویا اباعبدالله را دید؛ آقا فرمود:« جانم به فدای برادرم عباس، در آن روز همه به او پناه آوردند. درست نوشتی، شعرت را بنویس.»
ماه بنی هاشم است هر کس او را میبیند دلش روشن می شود، آرام می گیرد. لحظهی رفتن حضرت عباس به میدان کربلا هم خاص است. اباعبدالله(ع) اصلاً نفرمود برو و آب بیاور بلکه با لحنی غیر مستقیم رساند که آب بیاور بچه ها تشنه هستند، صدای گریه سکینه بلند است. حضرت مشک را بر دوش انداخت حرکت کرد، تمام بچهها بیرون آمدند، اصلاً کسی فکر نمی کرد که ابالفضل(ع) کشته شود. میگفتند، کسی را یارای مقابله با او نیست.
حرکت کرد و به سمت میدان آمد، از راه نخلستان خود را به فرات رساند، وارد آب شد. ادب را نگاه کن، عظمت روح را نگاه کن، آمده است، مشک را پر از آب می کند، خنکای آب پای او را می نوازد. آب، بوسه می زند به پای عباس. افتخار فرات این است. فرات؛ یعنی، شیرینی. شیرینی فرات به این است که بوسه به پای عباس زده است. حضرت اباالفضل العباس مشک را پر از آب کرد: دست را بر آب زد؛ درست است، حضرت اباالفضل خود را در آب ندید، حسین را دید و این است که گفت:
یا نفس من بعد الحسین هونی و بعده لاکنت ان تکونی
هذاحسینٌ شاربُ المنونِ وتشربین بارد المعینٍ
آب را آورد به فضای دهان رساند. نگاهی کرد، لبها خشک. اباالفضل العباس این همه میرفت و می آمد، باید از همه تشنهتر می بود، از همه هم بیشتر حق داشت آب بنوشد. شاید اگر ما آنجا بودیم در آن لحظه دهها دلیل داشتیم که آب را بنوشیم. مثلاً می گفتیم الان که داری آب را به خیمه می بری لابد بعد از این که همه نوشیدند، مقداری هم خودت میخواهی بخوری، خوب از همین جا بخور که آب مصرف نشود و به همه برسد. الان میخواهی به میدان بروی و بجنگی چون دشمن همین کناره کمین کرده است، بخور تا بتوانی بجنگی. نه! «فذکر عطش الحسین»، یادش آمد که حسینش تشنه است؛ اینجا بود که «فرمی الماء»، آب را پرتاب کرد. من به این جمله خیلی فکر کردهام، کسی چیزی را دوست داشته باشد و نخواهد استفاده کند آرام رهایش میکند. آرام میریزد؛ اما حضرت اباالفضل العباس تا عطش امام و بچهها را به یادآورد، « فرمی الماء» آب را پرتاب کرد.
ازخود گذشتن و از خواستهها گذشتن رسم ابوالفضلی است. دیگران را دیدن و خود را خط زدن هنر و مرام عباس حسین است و همین است که فتوت و جوانمردی، پاکی و پاکبازی، نام و یاد ابوالفضل را تداعی میکند.
خداوند جان و زندگی و رفتار ما را به فضایل ابوالفضایل آراسته گرداند.
ویرایش دکتر محمدرضا سنگری۸/۱۰/۸۶
…………………
* پاورقی:حضرت یحیی درعصر هیرودیس زندگی می کرد.هیرودیس با عشوهگریها و بازیهایی که سالومه، دختر برادرش، درآورد، خواست با او ازدواج کند. حضرت یحیی مخالف این ازدواج بود؛ گفت این ازدواج حرام است و نباید اتفاق بیفتد. به تحریک مادر سالومه، سالومه از هیرودیس خواست این مزاحم (حضرت یحیی) را از سر راه بردارد. شرط ازدواج این بود که تشتی که سریحیی درون آن باشد در میانه مجلس قرار گیرد و سالومه دور آن برقصد و پس از رقص، ازدواج اتفاق بیفتد. حضرت یحیی را آوردند، سر از بدنش جدا کردند و در تشت گذاشتند. اتفاقات بعد بسیار خواندنی است اما همان قدر بدانید که سالومه فرصت رقص پیدا نکرد همین که آمد رقص خود را شروع کند خون جوشید و از تشت بالا زد. مجبور شدند تشت را از مجلس بیرون ببرند. حضرت اباعبدالله فرمود من هم چنین خواهم شد، سرم در تشت قرار خواهد گرفت.
*پاورقی: این زهیربن القین میگفت که من بر دین عثمان هستم و برای من منفورترین مسئله همراهی با حسین یا جنگ با اوست. من او را همراهی نخواهم کرد.اما، امام با صحنه و لطیفهی شگفتی که درآنجا ایجاد کرد او را جذب کرد به این طریق که کسی را به خیمه اش فرستاد تا او را دعوت کند و خودش هم با هیجان به سراغش آمد به طوری که میگفتند وقتی امام راه میرفت، عبایش روی زمین کشیده میشد و خاک برمیانگیخت؛ یعنی که من مشتاق هستم شما را ببینم.
در دعوت زهیر، امام از احساسات همسرش استفاده کرد زیراهمسر زهیر نیز با او بود. زهیر آمده بود اما نمیخواست با امام همراه باشد، هر جا امام اتراق میکرد و چادر برپا میکرد او هم در گوشهای خیمه اش را برپا میکرد، خیمه بسیار مجللی هم داشت. امام از احساسات این زن استفاده کرد و سفیر امام گفت:ای زهیر فرزند فاطمه تو را می طلبد ونام فاطمه، دلهم همسر اورا برانگیخت که شوهرش را به یاری امام بفرستد. این زن؛یعنی، دُلهُم بنت عمرو سبب جذب همسرش شد.}
*پاورقی: روایتی از پیامبر در بارهی این فرد وجود دارد: یک بار پیامبر باجمعی از یاران در بیابان سفر میکند، میفرمایند خدا کند کسی پیدا شود که به ما آب برساند. در این هنگام، عمروبن حمق می رسد و به پیامبر آب میدهد و پیامبر در حق او دعا میکندکه: «خدایا از جوانیش برخوردار کن.» گفتهاند زمانی که در ۸۰ سالگی به شهادت رسید یک موی سفید در محاسنش نبود. او در جریان جنگهای امیرالمؤمنین(ع) با او بود. یک روز وقتی به حضرت علی(ع) رسید اینگونه گفت: یا علی(ع) تو به من بگو چه کنم! اگر به من بگویی آب دریاها را بکشم میکشم، اگر بگویی کوهها را بشکاف میشکافم، به من بگویی بمیر، میمیرم. عمروبنحمق این گونه فردی بود.
غلام او زاهر در لحظات شهادت با اوست. اولین سری که در اسلام بر نیزه کردند سر عمروبنحمقخزاعی است. همسر بسیار شجاعی هم داشت که بعداز شهادت عمرو نزد معاویه رفت، با او برخورد کرد و جمله معروفی هم دارد که به او گفت: معاویه غوک در دهان تو کاشتهاند، صدایت مانند قورباغه است، من تا انتقام همسرم را نگیرم از تو دست برنمیدارم.}
** پاورقی: سعیدبنعبدالله چهرهای است که در نماز ظهر عاشورا ، خود را مقابل اباعبدالله(ع) قرار میدهد. دو چهره عاشق هستند، «عمروبنقرظهانصاری» و «سعیدبن عبدالله» که وقتی امام به نماز میایستد جلوی امام میایستند، و از او محافظت می کنند و در این راه جان می بازند.