انس بن حارث کاهلی
مثل آفتاب در مشرق کربلا میتابید با ستارهای بر پیشانی که نشان تهجّد شبانهاش بود.
زیر ابروان بلند و سپید او دو خورشید از جنس بصیرت میدرخشیدند. هرچند سپیدمو و پیر و سالخورده بود، جوان، رشید، چالاک و چابک بهنظر میرسید.
گذشتههای تابناک او و پدرش، دانش فراوان و ردّپاهای روشن که در حافظهی پیران و جوانان داشت، او را محبوب و مشهور ساخته بود.
روزگار کودکی را کنار پدری گذرانده بود که هیبت مردانه، روشنضمیری، شجاعت و سخاوت و مردمداریاش شهره و زبانزد همگان بود.
در روزگار فقر و فاقهی صحابهی پیامبر همنشین و همدم اصحاب صفّه بود. پای سخن پیامبر نشسته و جانش از عشق و معرفت رسول خدا لبریز بود. چه بسیار که با دیدن او روایت طلب میکردند و او با فصاحت و بلاغت و استواری از پیامبر میگفت و دلها و جانها را مهمان روشنی و بصیرت میکرد.
از بدر و حنین خاطرهها داشت. او نبرد قهرمانانهی امیرمؤمنان و حمزه سیّدالشّهدا را از نزدیک دیده بود و اینک با کولهباری از خاطرات بزرگ و عزیز همسفر و همراه روشنای چشم پیامبر، حسین بن علی(علیه السلام)، شده بود.
هرگاه به حسین(علیه السلام) مینگریست، اشک پشت پلکهایش بیقرار میشد. اندوهی غریب در تار و پودش میدوید و بغضی سنگین گلویش را میفشرد. از پیامبر شنیده بود که فرزندم حسین در سرزمین عراق میجنگد و به شهادت میرسد؛ پس هرکه او را درک کند، یاریاش کند.
انس کودکی حسین را در مدینه دیده بود. پیامبر بر زانویش مینشاند، میبوسید و گاه به تماشای بازی کودکانهاش مینشست و هر بار حضور اندوهی در چهره و اشکی در دیدگان پیامبر را احساس میکرد.
یک بار حسین میدوید و پیامبر و علی به دنبالش. حسین به نفس نفس افتاده بود. پیامبر به اشارتی علی را واداشت که حسین را بخواباند و پیامبر به بوسیدن فرزند دخترش مشغول شد. از پیشانی آغاز کرد. لبهایش را بوسید. حنجره و سینه بوسهگاه بعدی پیامبر شد و آنگاه که پدر کنجکاوانه پرسید: چرا چنین؟ پیامبر، گریان پاسخ داد: جای تیرها و شمشیرها و ضربههای کربلا را میبوسم.
پیر پرهیزگار و عارفِ عاشورا به شوق یاری حسین از کوفه شبانگاه به کربلا آمد. امام پس از سالها دوری، انس بن حارث را میدید. انس نیز امام خویش را مییافت و در آیینهی سیمای حسین نیمقرن تاریخ گذشته را مرور میکرد.
شب عاشورا خیمهی انس در همسایگی پیر پرشور کربلا، حبیب بن مظاهر، بود. هر دو پیامبر را دریافته بودند. نیمههای شب به دیدار حبیب آمد. حبیب نماز را به پایان برده بود. قرآن میخواند و انس، یار دیرینه و همدل، با وی همصدا شد:
فمنهم مَن قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدّلوا تبدیلاً.
یاد یاران شهید جنگهای بدر و احُد و حنین در ذهنش جوشید. با حبیب همپیمان شد که فردا از حریم حسینی دفاع کنند و از جان دریغ نورزند.
روز عاشورا، روز جشن جانهای ملتهب، روز دستافشانی روحهای عاشق، فرا رسید. جوانان عاشورا همرزمان مصمّم پیر را میدیدند و خون غیرت در رگهایشان میجوشید. پیران جوانان را برمیانگیختند تا مردانهتر بجنگند.
صفها آراسته شد. پرچم در دست سردار بیبدیل کربلا، عبّاس، به اهتزاز درآمد. در یمین لشکر زهیر ایستاد و در یسار حبیب؛ چهل مجاهد عاشق اسبان جهاد زین کرده بودند. یاران با کلاهخود و زره و شمشیر مهابت و شکوهی دیگر یافته بودند.
چهرهی پیران جوانتر شده بود. امام در شب عاشورا گفته بود خضاب ببندید. بدنها معطّر، چهرهها مطمئن و آرام و قلبها لبریز عشق و یقینی بود که از عبادت و تهجّد شبانگاه یافته بودند.
انس بن حارث عمامه از سر برداشته بود و با آن کمر خویش را بسته بود تا اندک خمیدگی پیرانه را پنهان کند. دستمالی نیز بر پیشانی بست تا ابروان سپید بلندش را زیر آن پنهان کند. امام لحظهای این منظره را نگریست. اشک در چشمانش جوشید. یارن همگی گریستند. امّا اشک خود را پنهان کردند تا انس را دلشکسته و آزرده نبینند.
امام به انس نزدیک شد. دستانش را فشرد و فرمود: شکر الله سعیک یا شیخ؛ خدا را سپاس که یارانی فداکار چون شما دارم.
انس در چشمان مقتدا و مولایش نگریست و به رسم یاران که اذن میدان میطلبیدند، گفت: السّلام علیک یابن رسول الله. امام بیهیچ درنگ پاسخ داد: علیکم السّلام و نحنُ خلفُک. ما نیز در پی تو خواهیم آمد.
امام چند گامی بدرقهاش کرد و به نرمی زمزمه کرد: فمنهم مَن قضی نحبه و منهم من ینتظر.
چند قطره اشک، آبی بود که در بدرقهی پیر کربلا بر خاک چکید.
پیشانیبند سرخرنگ انس همهی چشمها را به سمت او چرخاند. انس را کوفیان، خوب میشناختند. هیچکس باورش نمیشد که پیر کوفه اینچنین کارزار را به درخشش تیغ خویش گرمی بخشد.
پیر پروایش نبود. سبکتازتر از جوانان شمشیر میزد. هجده تن تباه از دم تیغ او گذشتند. یاران مرحبا میگفتند و دشمنان در رعب و هراس و حیرت حرکات شگفت انس را چشم میچرخاندند.
انس رجز میخواند:
قد علمت مالکها والدّودان والخندفیّون و قیس عیلان
باَنّ قومی آفه الاقران لدی الوغی و سادهُ الفرسان
فباشروا الموت بطعن الان لسنا نری العجز عن الطّعان
آل علی شیعه الرّحمن ال زیاد شیعه الشیطان
قبیلههای کاهل و دودان و خندف و قیس عیلان میدانند که تیره و مردان تبار من، جانشکار دشمنان و سرور سوارکاران و نبردپیشگاناند. ما چالاک و بیامان نیزههای مرگ میبارانیم و بینشان از ناتوانی، دشمنان را از مرگ کامیاب میکنیم.
آل علی شیعیان رحمانند و آل زیاد پیروان شیطان.
رجز انس تبیین مرزهاست؛ تفسیر رویارویی دو شیعه، دو جریان و دو فرهنگ.
انس مرز روشنی و تاریکی، حقیقت و دروغ و ایمان و عصیان را شناساند.
پیر عاشورا لحظاتی بعد زخمی و ارغوانی در هودجی از خون از خاک به افلاک سفر میکرد. از زیر پیشانیبند خون میتراوید. محاسن سپید و گیسوانش از خون طراوت یافته بودند. شکوه شهادت انس، شهید پیش از نماز عاشورا، حتّی در دل دشمن حیرت و وحشت آفرید.
امام خون از چشمان روشن انس گرفت. انس به آخرین نفسها رسیده بود. با صدایی که در آن طنین شوق و شادی میلرزید، با خود گفت: انس چه کامروایی که سر بر زانوانی داری که بر زانوان پیامبر آرام میگرفتند.
صحابی پیامبر(صلّی الله علیه و آله) و علی و حسین(علیهما السّلام) به تبسّمی چشم فرو بست.