قُرّه بن ابی قُره غفّاری (عثمان بن فَروه) یا عثمان بن عروه
رزمگاه، بازار عاشقان است تا کالای جان به جانان بفروشند و جاودانگی بهشت و همنشینی با دوستان و صالحان را خریداری کنند.
قرّه در خویش زمزمه کرد: این فرصت بیبازگشت را دریاب. فرصت بودن با حسین، شمشیر زدن در رکاب سیّد جوانان بهشت.
قرآن را آهسته و آرام بست. در گوشهای گذاشت. شمشیرش را که یادگار سالها نبرد بیپروا در میدانهای خونین بود، از دیوار جدا کرد. برقی در چشمهایش درخشید. احساسی داغ به شتاب از رگهایش گذشت و گردبادی مهیب گسترهی جانش را درنوردید.
از اتاق کوچک گلین بیرون زد. خورشید، فروتن و کمفروغ در آستانهی غروب بود. همسرش دریافت که قرّه در آستانهی تصمیم و عزمی بزرگ است. کنارش آمد. به نرمی در چشمهایش نگریست. برق اشکی آسمان نگاهش را پوشاند.
-همسر عزیزم چیزی پیش آمده؟
قرّه برگشت. در ارتعاش صدا و قطرهی اشکی که به سمت گونهها راه میگشود، نگرانی زن را خواند.
-خوب میدانم صبوری تو را. خوب میدانم که ماندن در کوفه قطرهقطره ذوب شدن است یا افتادن در دام جاسوسان عبیدالله. سر آن دارم که بروم. مولایم حسین در راه است. میروم تا جان خویش را به رکاب آفتابیاش برسانم.
بیست و هشتم ذیالحجّه بود. بیست روز از شهادت غریبانهی مسلم و در خون کشیدن مظلومانهی پیر کوفه، هانی، گذشته بود. قرّه از نهانگاه به منزل بازگشته بود. میدانست رفتن دشوار است و گذشتن از کمینگاه سپاهیان و گشتیهای عمرو بن حجّاج دشوارتر. خوب میدانست که ماندن در خانه نیز خود را ساده در دام افکندن است.
شب پرده و پوشش مناسبی است. شب به نیمه رسیده بود و مسافر مصمّم کوفه از کوچههای تلخ غدر و فریب و خطر میگذشت. آخرین کوچه را پشت سر گذاشت. بیابان آغوش گشوده بود. اسب را هی زد. شتاب گرفت. چند شبح از دور در روشنای مهتاب پیدا شدند. آرام پشت تلّی خزید که سیاه و صبور زیر مهتاب خفته بود. آهسته زیر گوش اسب زمزمه کرد: مباد شیهه بزنی نسر! خطر نزدیک است. خاموش باش و آرام تا به محبوبم برسانی.
سایهها دور شدند و به شب پیوستند. قرّه حرکت آغاز کرد. کمکم شب در آستانهی پایان بود. در حاشیهی درّهای ایستاد. آبی نوشید. وضو تازه کرد و به نماز ایستاد. هر چه ستاره محو ستارههایی شدند که بر آسمان سیمای خورشیدیاش طلوع میکردند.
مسافر عاشق به مشک نگریست. آب به نیمه رسیده بود و چشمهی خورشید از افق سر جوشیدن داشت. دیگربار خنکای آب را به چهره بخشید. بر اسب سوار شد و به راه ادامه داد.
در آخرین روز ذیالحجّه یا نخستین روز محرّم به قافلهی مولا و محبوبش رسید. قرّه بود و وصل. عشق بود و اشک و روز بعد کربلا و رسیدن به ارض موعود.
بارها گشوده شد. عهدها بسته شد؛ خیمهها افراشته و حلقهی عاشقان شیدا رکوع و سجده آغاز کرد. شبها خیمههای شوق و شور و شیدایی بود. قرآن بر جانها می وزید و دعا دلهای عاشق را به اجابت مکاشفه و شهود میبرد. یقین بود و رضا و هر روز دشمن انبوهتر و یاران اندکتر میشدند. شب دهم رسید. امام آخرین گفتوگوها را با یاران به پایان رساند. از دشت ارغوانی فردا گفت و از سرخرویانی که به دیدار محبوب میرفتند و بهشتی که زیارت پاکان پاکباز را انتظار میکشید.
میانهی شب زهیر به دیدن قرّه آمد. در خیمه نشسته بود؛ چهره شسته از باران اشک و آسمان نگاهش مطلع آفتاب یقین و شوق و رضا. دست گرم و مردانهی زهیر شانهی قُرّه را نواخت و به لبخندی ژرف گفت: فاستبشروا ببیعکم الّذی بایعتُم. (توبه/۱۱۱)
قرّه به لبخندی پاسخ گفت: اِنّ وعد الله حقٌّ. (روم/۶۰)
شب عاشورا و سیر آسمانی یاران گذشت و صبح عاشقان بیدل پاکباخته آغاز شد. آخرین رکعتان عشق با اذان اکبر و به امامت امام پایان یافت.
عمر سعد پیش از طلوع آفتاب صفآرایی کرد. فرمانده نگونبخت سپاه، همراه پسرش در قلب سپاه قرار گرفت. عمرو بن حجّاج در میمنه، شمر بن ذیالجوشن در میسره، محمّد بن اشعث، فرمانده سپاه تیراندازان و نیزهاندازان و سنگاندازان، در عقب.
معلوم بود فرزند قهرمان قادسیه! اندیشهی تیرباران دارد. امّا مردان تهجّد و قرآن، سالکان پارسایی و ایمان را از مرگ چه هراس؟
تیر میبارید و مردان کارزار و استغفار، شیران صفشکن و دشمنشکار میجنگیدند و خاک را به ارغوان خون پاک خویش میسپردند. غبار فرونشست و پنجاه تن از خاکدان ظلمت به روشنای افلاک پیوستند. نوبت نبرد تن به تن بود. یک یک یاران با حماسهای که میساختند، جاودانه میشدند و سر بر زانوی حسین تا بهشت وصل محبوب بال و پر میگشودند.
نوبت به قُرّه رسیده بود. پیش از او مقابل نگاهش یحیی بن سلیم مازنی در رزمی شکوهمند و شجاعتی بیبدیل جنگید و پارهپارهتن بر خاک داغ کربلا افتاد.
قرّه کنار میدان ایستاد. نفسی تازه کرد. هُرم آفتاب و عطش سایه بر سیمای زیبای گندمگونش انداخته بود. مرد با آرامش محاسن نیمهخاکستری خویش را در دست گرفت. رو به آسمان کرد و به نجوایی نرم گفت: خدایا گامهایم را در نبرد ثابت بدار و مرا با پیامبر و خانوادهاش محشور گردان.
تیغ آبدار در کف قرّه چرخش گرفت. به میدان تاخت. غبار برخاست. سوار بیباکانه پیش روی سپاه دشمن مکثی کرد و گرم و دلاورانه خواند:
قبیلهی غفار و خندف و نزار خوب میدانند که من شیر کارزارهای هول و نبردهای دشوارم که تبهکاران سیاهدل و نابکار را در کارزار گردن میزنم. در کف من شمشیری پولادین و برّان است که به شیوهی آذرخش در غبار میدرخشد و تاریکیها را میشکافد. من شیر شمشیرزن صحنههای غبارآلودم.
از خاندان و خویشاوندان احمد مختار و پیامبر بزرگواران نیکوکار دفاع میکنم. من جان به پیشگاه فرزند پیامبر، حسین(علیه السلام)، نثار میکنم.۱
قُرّه رجزخوان و شمشیرزنان در خیل روبهکان گریزپا افتاده بود. داس مرگ قُرّه گیاهان هرز را درو کرد. ده تن، سی تن، پنجاه تن و سرانجام شصت و هشت تن بر خاک افتادند.۲
زخم بر زخم مینشست و دلاور شوریدهی شیرینکار از انبوه کشتگان میگذشت و همچنان تیغ میچرخاند. حلقهی محاصره تنگتر شد. عطش و زخم کمکم کارگر میافتاد. پیش چشم قُرّه تار شد. از اسب فرو افتاد و دهها شمشیر و نیزه بدن زخمخوردهاش را نشانه گرفت. لحظهای بعد امام کنارش رسید. رمقی باقی بود؛ همهی توان را در هیئت لبخندی به چهرهی امام بخشید و امام با بوسهای بر پیشانی تا خلوت قدس محبوب بدرقهاش کرد.۳
پی نوشت:
- رجز قرُّه بن ابی قُره غفاری را چنین نوشتهاند.:
قَد عَلِمَت حقّاً بنو غفّارِ و خِندفُ بَعدَ بنی نِزار
بِأنّنی اللّیثُ الهزبر الضّاری لاضَربَنَّ مَعشَر الفُجّارِ
بِجدِّ عَضبٍ ذَکَرٍ بتّارِ یَشَع لی فی ظُلمهِ الغُبارِ
دونَ الهُداهِ السّادهِ الابرار رَهطِ النّبی احمد المختار
مقتل خوارزمی، ج۲، ص۲۲، ابصارالعین، ص۱۷۶، ناسخ التواریخ، ج۲، ص۳۱۲٫
- تعداد کشته شدگان به دست قُرّه را ۶۸ تن نوشتهاند. مناقب، ج۴، ص۱۱۱٫
- به دلیل شباهتهای اسمی، نوعی آشفتگی و درهم آمیختگی میان رجزها دیده میشود. برخی قرّه را همان معلّی بن حنظله غفاری دانستهاند. رجز قُرّه را با اندکی تفاوت به جابر بن عروه انصاری، عبدالرّحمن بن عروه انصاری و عبدالله بن عروه انصاری نیز نسبت دادهاند.