خانه / آيينه داران آفتاب / حباب بن عامر

حباب بن عامر

در جست‌و‌جوی محبوب
چه تزویرها و دنیاپرستی‌ها دیده بود و چه نارواها که به برق دیناری یا وعده نامی و نانی روا داشته بودند. انگار همین دیروز بود که فریب عمرو عاص سطحی‌نگران سست‌ایمان را به قرآن فریفت و فرزند نامشروع مارقین را به نهروان بخشید.
دردناک‌تر از همه کوفه بود و سخنان شریح قاضی بر بام دارالاماره که شورشیان قبیله‌ی هانی را از هم گسست و انقلاب مسلم را با سری که از فراز دارالاماره به کوچه پرتاب شد، پایان بخشید.
او از خفقان کوفه گریخته بود و تنها و اشک‌ریز و بیابان‌نورد فضا را می‌بویید تا بوی پیراهن محبوب بشنود و کاروان حسین را همراه و همسفر باشد.
آه که چه غدّاری ای دنیا؛ نیرنگ می‌ورزی و عاشقانت را ناکام و تباه رها می‌کنی. چه خوب گفت مولایم که به استخوان پوسیده و متعفّن مرداری در دست مردی جذامی شبیه‌تری و از آب بینی بُزی بی‌ارج‌تر؛ که تنها ابلهانت می‌طلبند و به تو دل می‌بندند. بریده باد زبان شریح که فتوای او، به فریب چند سکّه، پیر زاهد شهر، هانی را به تیغ کشاند و حلقوم سفیر و پیشاهنگ حسین را به شمشیر قساوت نشاند.
مرد می‌گریست و می‌خواند و هر از چندگاه افق را می‌نگریست که شاید شبحی، نشان کاروانی، شیهه‌ی اسبی و غبار برانگیخته‌ای بیابد. شب وقتی همسرش را وداع گفت، تلاطم اشک او در پرتو شعله‌ی لرزان فانوس، قلبش را لرزاند؛ امّا چه زود بر خود نهیب زد که حَباب! مبادا ایمانت به سستی حباب به رنگی و رقص و چرخشی، مرگ را تسلیم شود. التماس را به ملایمت و نرمش و مهربانی پاسخ گفت. از حسین و آرمانش و از پلشتی و زشتی یزید سخن گفت و زن در برزخ عقل و احساس، در کشمکش جان و جسم رها شد. سه فرزندش را آهسته بوسید. خیره در پرتو شمع چهره‌ی معصومشان را مرور کرد و ناگهان در چشم بر هم نهادنی، رسته و رها و آزاد از خانه بیرون زد.
چه سبک‌روح و یله آمده بود.جز اندک توشه‌ای و سپر و شمشیر و زره چیزی بر اسب نیست. پس از شهادتِ هانی بیست و دو روز مخفیانه زیسته بود؛ گاه در کوه، گاه در خانه‌ی دوستان و خویشاوندان، و گاه دور از چشم مأموران و جاسوسان عبیدالله سری به همسر و فرزند زده بود و اینک در نیمه‌شب آخرین روز ماه ذی‌الحجّه از کوفه‌ی ننگ و نیرنگ بیرون آمده بود تا قافله‌ی حسین را که به سمت کوفه می‌آمد همراه و یاور باشد.
تمام شب را به‌شتاب رانده بود و اکنون در صبح نخستین روز محرّم دور از کوفه از حاشیه‌ی قطقطانیه می‌گذشت. بیداری شبانه، خستگی جست‌وجو آرام‌آرام به سراغ چشم‌هایش می‌آمد؛ امّا حبّاب استوارتر و عاشق‌تر از آن بود که با این بادهای ناساز بشکند. بی‌هراس از نگاه حرامیان می‌راند. شب فرا رسید و به کنار نخلستان شُراف رسید. به‌دقّت به زمین نگریست. جای پای اسبان پیدا بود. انبوه ردّپاها گواه عبور کاروانی بزرگ بود. ردّ کاروان را گرفت و ساعتی بعد که شب بر همه‌سو سایه گسترده بود، درنگ کرد. آسمان بود و ستاره‌ها. ماه نبود و حبّاب با هزاران آفتاب در جان، به بیتوته در همسایگی نخلی کوتاه ناگزیر شد. فضا را بویید. بوی یوسف او در فضا پیچیده بود. کسی در جانش می‌گفت تا رسیدن فاصله‌ای نیست. اشک مثل ستاره‌های شب بر گونه‌های حبّاب می‌چکید. در خاموشی بیابان، آرام‌آرام جان ملتهب حبّاب آرام شده شوق صبح و رسیدن، بر قلبش چنگ می‌زد. با اندک آبِ همراه وضو ساخت. به نماز ایستاد. مناجات نرم او در خلوت و خاموشی دشت، پژواکی لطیف داشت. لقمه‌ای گلوی او را نواخت و جرعه‌ای آب کام خشکیده‌اش را طراوت بخشید. ساعتی بعد خواب، مهمان صمیمی پلک‌های مسافر شد تا صبح‌گاه شاداب‌تر و شکفته‌تر به جست‌وجوی دوست برخیزد.
دوم محرّم بود. حباب تا عصر رانده بود و اینک تا کربلا راهی نمانده بود. غروب بود که آفتابِ گم‌شده‌ی حبّاب از مشرق صحرا تابید. به حسین رسید؛ به یوسف غریب خویش، به محبوبی که در کوفه همه‌ی روزها را به شوق آمدنش با مسلم گذرانده بود.
دیدار عاشق و معشوق تماشایی است. حبّاب بن عامر، عاشق پاکباز و بی‌پروا، به معشوق رسیده بود.
– جان چیست که نثار قدم‌هایش کنم. خون چیست که رگ‌رگ وجود را در قدم‌هایش فوّاره کنم.
خود را به کاروان امام رساند.
– مولایم حسین کجاست؟
قلب تا گلوگاهش بالا می‌پرید. نزدیک‌تر شد. یاران به امام اشارت کردند.
– السّلام علیک یا بن رسول الله.
– السّلام علیک و رحمه الله. کیستی؟ به اندرون آی.
– جان و هستی‌ام فدایت، حبّاب بن عامرم که به یاری آمده‌ام.
– خداوند جزای خیر و پاداش نیکو عنایت فرماید.
فرزند عامر با روحی سبز، جانی دامن دامن شکوفه و قلبی چشمه چشمه روشنی به امام پیوست.
حُرّ همپای کاروان می‌آمد. به کربلا نزدیک‌تر شدند و حبّاب که حُرّ را می‌شناخت یک باره خود را به او نزدیک کرد و گفت: مبادا به روی فرزند پیامبر شمشیر بکشی. سیاه‌بخت و تاریک‌دل‌اند آنان که بهشت بفروشند و شعله‌ی خشم خدا را به بهای متاع اندک و ناپایدار دنیا خریدار شوند. حُرّ سکوت کرد و بی‌هیچ پاسخی حبّاب را رها کرد.
به کربلا رسیدند. زمین خشک و دشت بی‌پناهگاه و جز بوته‌های خار و گودال‌هایی کوچک، چیزی نبود. امام نام زمین را پرسید و همین که به نام کربلا رسید گریست و فرمان درنگ داد.
سواران پیاده شدند. امام فرمود: جدّم به این زمین وعده‌ام فرمود؛ قتلگاه ما همین‌جاست.
حبّاب بن عامر در خیمه‌های عشق و معرفت و خلوص، همدم و همنفس آشنایان دیرین قبیله‌اش، مسعود بن حجّاج، پسرش عبدالرّحمن و جوین بن مالک تیمی و عمرو بن ضبیعه شد. در کربلا هیچ روزی چون روز پیشین نبود. هر روز نردبانی به آسمان، دری به باغ بینش و روشنی و بال پروازی در افق‌های اثیری وصل بود.
روزها به شب عاشورا رسید و شب عاشورا نجوا و نماز به صبح عاشورای سربازی و سرفرازی. حبّاب آماده و آراسته، رزم را کمر بسته بود. در چهره‌اش صلابت کوه بود و نرمی نسیم، آمیزه‌ی خشم و رحمت، و قدم‌هایش به استواری نخل‌های شراف.
رزم آغاز شد. از همه‌سو تیر می‌آمد و تیرها سفیرکشان، سفیر شقاوت دشمن بودند و گواه نبردی خونین.
حبّاب به اشارت امام همراه یاران، بی‌پروا و نستوه پیش تاخت. اسب‌ها پی می‌شد. بدن‌ها از ناوک تیرها و فروخلیدن پیکان‌ها چون خارپشت شده بود. گل‌های باغ کربلا یک‌یک پرپر می‌شدند. خزان دامن می‌گسترد و خاک، بوسه‌گاه آسمانیان می‌شد.
حبّاب زخمی و خونین‌تن شمشیر می‌زد. بازوان ستبرش را چندین چوبه‌ی تیر زخمی کرده بود. تیری بر قلبش نشست. دنیا پیش نگاهش رنگ باخت. تیره شد به همان تیرگی که از لحظه‌ی پیوستن به کربلا، در تماشای درون خویش به دنیا احساس می‌کرد. زانوانش خم شد و غمگنانه و معصوم بر خاک افتاد.
حبّاب دریا شده بود. قطره‌ای بود که به دریا پیوسته بود. آخرین دم وقتی امام کنارش رسید، واپسین رمق را به دست‌هایش بخشید. تکیه کرد و نیم‌خیز شد. به امام، به محبوب و معشوق، سلام داد. جواب شنید و به تبسّمی سر بر خاک داغ نهاد و چشم به ملکوت هستی گشود.
امام سر به آسمان برداشت. قطره اشکی در چشم‌هایش درخشید. آرام زمزمه کرد: خدایا بهشت را بر او مبارک گردان.
تا غروب، حبّاب در آستانه‌ی بهشت ایستاده بود منتظر، تا با محبوب به بهشت قدم بگذارد.
منبع: آینه‌داران آفتاب، دکتر محمدرضا سنگری

telegram

همچنین ببینید

قلّه‌نشین عظمت و افتخار

عثمان بن علیّ‌بن ابی‌طالب پدر به یاد صحابی بزرگ پیامبر، عثمان بن مظعون، او را ...

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.