شب همه ستاره است و دو ستاره که در خیمه گوش سپرده اند گفت و گوی تو را.
-عزیزانم محمد و عون، دیدید سست عهدان پیمان گسل را که تاریکتر از شب، به ظلمت خویش پیوستند و از قافله ی حسین من گسستند؟ پروایمان نیست که تنهایی حق را پیش از این دیده بودیم، تنهایی مادرم زهرا، پدرم علی، برادرم حسن.
نور چشمانم، این راه روشن به خون میپیوندد، به میدان آتش و ارغوان، نیزه و سنان. در آن آزمونگاه شما چه خواهید کرد؟
میپرسید از کجا می گویم فرجام این قافله شهادت است؟ ساعتی پیش در کنار خیمه قدم میزدم، منتظر لحظههای نماز بودم، ناگاه میان آسمان و زمین صدایی پیچید. پژواکی غریب تارهای هوا را لرزاند. گوش میسپردم. هاتفی گفت: این قافله را مرگ آغوش گشوده است. اشک میطلبد و چشمهایی که بر شهیدان گریه کنند. گریان و شتابان به خیمهی برادر شتافتم. باز گفتم. به صبوریم خواند و گفت: رنجهای بزرگ در پیش است.
ستارههای شب زینب! از آفتاب دفاع کنید؛ هیچ چیز جز همین، روح و دل زینب را شادمان نمیکند. بهشت من، در پرپر شدن شما میشکفد.
دکتر محمدرضا سنگری/ منبع: سهم زینب