گیسوان بلند سپید و سیمای روشن و پیرانه و دلربا با چشمانی نافذ و درخشان در سایهبان ابروان سپید او را از همه ممتاز میکرد.
دیر رهسپار کربلا شده است. امّا تکیهگاه مطمئن و لنگرگاه آن خاک طوفانزده و تبدار خواهد بود. هر که به او میرسد، در اقیانوس آرام نگاهش غصّههای کوچک خویش را گم میکند. تبّسم همیشهی لبهای مترنمش دلگشا و اندوهزداست.
هنوز از آن روز که سه یار عزیز و صمیمی علی(علیه السلام) در میدان کوفه به هم رسیدند چندان نمیگذرد؛ او بود و میثم. به میثم گفت: آن دورها که مینگرم، مردی را میبینم که در دارالزّراق خربزه میفروشد. در راه محبّت اهلبیت به دارش میآویزند و فراز دار بیرحمانه و شقاوتمندانه سینهاش را میدرند و میثم نیز پیشگویی کرده بود که مردی سرخروی و بلندگیسو را میبینم که در کربلا در راه فرزند پیامبر گلگون و خندان بر خاک میافتد، سر از بدنش جدا میکنند و در کوچههای کوفه میگردانند. ناگهان رشید هجری میرسد و تا گفتوگو را میشنود، میگوید: خدا رحمت کند میثم را که فراموش کرد بگوید صلهی آوردندهی سر حبیب را صد درهم تعیین میکنند.
مگر چند سال از آن روزگار گذشته است؟ هنوز فراموش نکرده است که بر در خانهی عمرو بن حریث میثم را به دار آویختند، بر دهانش لگام زدند و سینهی شعلهور از عشق علی را دریدند تا وحشت و هراس همسایهی قلب و نگاه شیعه باشد.
اینک نوبت حبیب است که پیشگویی میثم را دریابد. اسب میتازد و از سنگلاخ و ماسهزاران و بیابان هراسخیز میگذرد تا خود را به کربلا برساند.
میایستد. عرق بر پیشانیاش میدود. مسلم بن عوسجه با اوست. شبانگاه از کوفه بیرون زدهاند تا چشم نامحرمان به دارالامارهی کوفهشان نکشاند و فرجام مسلم و هانی نیابند.
غبار و گردباد به آسمان قامت کشیده است. مسلم برمیگردد و با چشمهایی که سرخ و سرشار از شنهای لجوج صحراست، میگوید: برادر حبیب! جز سیاهی شهر سیاه کوفه چیزی در دوردست نمیبینم؛ شهر خیانت و پیمانشکنی، شهر نامردمی و نیزنگ و فریب؛ و حبیب دست را سایهبان چشمها میسازد و نگاه میکند و اشک غبار را از گونهها میشوید و به سپیدای محاسن بلند میبخشد.
به یاد میآورد روزهایی را که در همین زمین مرد و زن به پیشواز آمده بودند. جانها بود که تقدیم میشد، سرها بود که پیشکش قدوم مسلم میشد و چه اشکها و شوقها که قدم قدم بر خاک میریخت؛ امّا به اندک تهدید و تطمیع و تزویر، دوستان دیروز همدستان دشمن شدند و غریب کوفه همسایهی سایهاش در خلوت کوچهها میگشت و از آن همه مرد، تنها یک زن پناهگاه و امانگاهش شد.
اسب را هی زد. همپای او مسلم بن عوسجه نیز تاختن گرفت. دو یار که دیروز در بازار با هم پیمان رفتن بسته بودند، در خلوت خاموش بیابان که تنها باد مسافر آن بود، به سمت کربلا راه سپردند. هر از گاه برمیگشتند. نفس تازه میکردند و کرانههای دشت را میپاییدند تا سواران عبیدالله در تعقیبشان نباشند. کمکم غروب میشد. حبیب به یاد آورد غروب روز گذشته را که با همسر و فرزندش قاسم، سفر و هجرت خویش را به پنهان بازمیگفت. هر دو میگریستند و قاسم، تنها میوهی باغ حبیب که در زمستان زندگی بر شاخسار زندگیاش روییده بود، دمی پدر را رها نمیکرد.
جز وداع چاره نبود. قاسم اسماعیل حبیب بود و اینک اسماعیل میدید که ابراهیم به قربانگاه میرود و روح کوچک او را در اندوه و یتیمی و تنهایی رها میکند. فرزند را بوسید و بویید؛ آن قدر به بازی و خنده کشاند تا اشک را به تبسّم نشاند. هنوز صبح ندمیده بود که حبیب با بوسهای بر پیشانی فرزند در بدرقهی اشک بیصدا و گریهی پنهان هستی سوز همسر، کوفه را رها کرد و به دیار حبیب سفر کرد.
شب با همسفر خویش در بیابان همدم زوزهی گرگان بود و صدای مهیب باد که در خارزارها میپیچید. گاهگاه نیز صدای سوارانی میآمد که از آن حوالی به تعقیب گریختگان از کوفه یا مهاجران به سمت کربلا آمده بودند.
دیگر روز غروب به کربلا رسید. آنهنگام که غبار برخاست، امام آخرین پرچمی را که در تقسیم پرچمها در کف داشت، به شوق برافراشت و در باد یله کرد و گفت: آنکه باید این پرچم را در کف بفشرد، میرسد. سردار پیر از گرد راه رسید تا در فردای عاشورا راست و استوار پرچم را در سمت چپ سپاه برفرازد و فرمانده میمنهی سپاه حسین باشد.
حبیب با محرمترین و صمیمیترین دوست به کربلا رسید. حبیب به محبوب رسیده بود. پیر پارسا با سیمای ارغوانی و شکفته در باغ نگاه حسین قامت افراشت. امام آغوش گشود. عطر محبوب در هفت بند جان حبیب دوید. پیرانهسر جوانی آغاز کرد. اشکریز و عرقریز پیشانی درخشان و فراخش را به شکرانهی حضور در کربلا و همنفسی با حسین بر خاک دشت به سجده گذاشت.
دشت لبریز سوار و شیهه و شمشیر بود. دقیقتر نگریست. پیمانبستگان دیروز و عهدشکستگان امروز را میدید؛ همانها که در محفل سلیمان بن صُرد گرد میآمدند، آتشین سخن میگفتند و امروز آتشافروزان نبرد با کسی بودند که دیروز بیتاب و پرالتهاب او را آغوش گشوده بودند.
تیزتر نگریست. شمرد و شمرد. هزار تن نامهنگارانی بودند که بهار کوفه را فرصت آمدن حسین نوشته بودند و دعوتش کرده بودند که بیا، بی تو به جمعه و جماعت نمیرویم. بی تو رمهی بیچوپان را مانیم و گلهای بیباغبان را.
درد در آوندهایش دوید. بغض و نفرت قلبش را فشرد و اندوه قطرهقطره اشک را بر گونههایش پرپر کرد.
اکنون کربلا بود و حبیب، پیرترین صحابی حسین بود؛ امّا با نشاطی جوان شور و گرمی و ایمان به قلبها میبخشید. حبیب، درخشانترین ستارهی منظومهی کربلا، در مجموع یاران جز بنیهاشم بود؛ یارانی پاکباز و عاشق که به اشارت مژگان و حرکت پلک امام چشم دوخته بودند؛ عارف و شیفته و عاشق و مخلص.
روزها میگذشت. سپاه دشمن انبوهتر میشد. حبیب سپاه اندک امام را میدید و افزایش بیامان سپاه کوفه را که هر لحظه بیپرواتر و گستاختر به خیمهها نزدیک میشدند.
حادثه نزدیکتر میشد. شب هشتم محرّم کنار خیمهی امام به اذن ایستاد.
– مولا و آقای ما، اجازه میدهی به دیدار قبیلهی بنیاسد بشتابم و به یاری دعوتشان کنم.
– خدایت پاداش خیر دهد. اگر میتوانی، برو.
حبیب شبانگاه به سمت قبیله شتافت. مردان و زنان به استقبالش آمدند.
در تاریکروشن شبانگاه پیر بنیاسد بر صخرهای ایستاد و سخن آغاز کرد:
«مردم، من از کربلا آمدهام. برای شما بهترین و برترین ارمغان را آوردهام. فرزند پیامبر، حجّت بیتردید خدا در زمین، به کربلا آمده است. مردانی گرد او حلقه زدهاند که همچون کوهساران صبور و سرافراز، و چون آهن نفوذناپذیر و استوارند. سر به فرمان او دارند و جان و خون بیدریغ به میدان آوردهاند تا به او آسیب و آفتی نرسد. هماکنون فرزند سعد، او و یارانش را با بیست هزار سوار و شمشیرزن و نیزهانداز محاصره کرده است. شما خویشاوندان و آشنایان منید. مرا میشناسید. جز به راستی سخن نمیگویم. هرکس موعظهام را بشنود و حسین را یاری کند، خداوند شرافت دنیا و آخرت ارزانیاش خواهد کرد. هر کس در راه فرزند پیامبر، عاشقانه و آگاهانه شهید شود، در اعلیعلیّین همدم پیامبر خواهد شد.»
خون غیرت در رگها دوید. زنان مردان را برانگیختند. شمشیرهای خفته در نیام، عریان و چالاک در فضا میچرخید. شور و وجدی در قبیلهی بنیاسد افتاد. عبدالله بن بشر نخستین لبّیکگوی حبیب شد. پس از او دیگر مردان قبیله برخاستند. مردان، رجزخوان و چرخان رزم را آماده شدند. نود نفر رزمنده بر اسب نشستند. خبر به فرزند سعد رسید. ازرق بن حرب صیداوی را با چهار هزار سوار به سرکوب فرستاد. در نبردی کوتاه مردان قبیلهی بنیاسد عقب نشستند و کرانههای کربلا از بنیاسد تهی شد. حبیب دردمندانه و اندوهناک بازگشت و ماجرا با امام بازگفت و امام به اندوه گفت: لاحول و لاقوّه الا بالله.
شبانگاهان زمزمههای دلنشین حبیب بود و کربلا؛ دلاویز و محزون میخواند. دلها را میربود و گوشها را در ناگزیری صدای خویش از عشق و روشنی لبریز میکرد. در کوفه به سیّدالقرّاء شهرت داشت. هر سه روز یک بار ختم قرآن میکرد. تأنّی و درنگ در قرآن، فهم و درک ژرف آیات، تفسیر جذّاب و دقیق، او را «فقیه امّت پیامبر» لقب داده بود.
غروب تاسوعا فرا رسید. شمر با چهار هزار همراه از کوفه رسید تا فرجام تلخ عاشورا را رقم زند. اماننامه آورده بود و سردار رشید و غیور کربلا با سه برادرش، جعفر و عبدالله و عثمان، آنچنان کوبنده و شکننده گستاخی شمر را فرو کوبیدند که جز خواری و شرمساری دستاوردی دیگر برای او نماند. اندکی بعد ناگهان هیاهو در کربلا برخاست. غبار بود و شیهه و درخشش شمشیر و آخرین شعلههای خورشید که نیزهها و تیغها را مهیبتر میکرد.
شمر اندیشهی حمله به خیام امام داشت. امام برادرش عبّاس را به گفتوگو با سپاه دشمن فرستاد. حبیب و بُریر و مسلم بن عوسجه نیز او را همراه شدند.
عبّاس با صلابت و قاطعیّت پرسید: اندیشهتان چیست؟ از هجوم و نزدیک شدن به حرم اباعبدالله چه میجویید؟ گفتند: یا تسلیم یا شمشیر. عبّاس بازگشت تا پیام دشمن در میان گذارد.
حبیب فرصت را مغتنم شمرد تا با دشمن گفتوگو کند؛ شاید هنوز در قلبی سوسوی ایمانی باشد و امید بازگشتی.
– ای قوم، بد مردمی هستید که دیروز نامه نگاشتید، سپس پیمان شکستید و حرمت نگاه نداشتید و اینک شمشیر کشیده، اندیشهی نبرد با فرزند پیامبر دارید. فردای قیامتتان چه پاسخی خواهد بود که فرزند رسول خدا را خویشاوندان و یاران سحرخیز و زمزمهگر و عابد کشته باشید؟
هیچ پاسخی نبود. سنگوارهها در بُهت و ولوله ایستاده بودند. اندکی بعد باران تمسخر بود و هلهله و شماتت و حبیب که همراه یاران بازمیگشت و میخواند: اِستَحوَذ علیهم الشّیطانُ فانسیهم ذکر الله اولئک حزبُ الشَّیطان اَلا اِنَّ حزبَ الشَّیطانِ هُمُ الخاسرون. (مجادله/۱۹)
شیطان بر دلهایشان چیره شده است. یاد خدا را فراموش کردهاند. اینان حزب شیطانند و حزب شیطان، بازنده و تبهکارند.
حبیب و یاران بازمیگردند تا شکوه شبی عاشقانه، عاشقانهترین شب تاریخ، را رقم زنند. مرگ بر همهی گسترهی میدان بال و پر گشوده و زندگی، سبک و صمیمی و زلال در جان آفتابی یاران جریان دارد.
هیچ لبی نیست که متبرّک به لبخند و ذکر نباشد. هیچ دلی نیست که وزشگاه یاد دوست نباشد و هیچ چشمی نیست که در افق وصل سلوک نکند.
حبیب به خیمه رسیده است. زمزمهی شیرین قرآن او وجد و شور در جانها میریزد. خیمهها زمزمهخیز است به همان آرامی همهمهی زنبوران در پرواز؛ به همان لطافت کندوها؛ همه شهدآفرین و شیریندهن و کامروا. مگر نه امان امام برای نماز و نیاز و عبادت و قرائت بود؟ اینک صوت دلگشای قرآن است و سجود و رکوع و قیام و اشک و شانههای لرزان. حبیب میخواند. یاران دم میگیرند؛ آسمان نیز. پیر بیدار کربلا تا صبحگاه میخواند؛ گاه به نماز میایستد و گاه به یاران سر میزند تا برای فردای فداکاری و جاننثاری آمادهترشان کند.
شب هنوز به میانه نرسیده است که فرمان امام میرسد: خود را برای فردای شهادت، پاکیزه و معطّر کنید. خیمهها آماده است تا یاران زیباتر و آراستهتر حجلهگاه فردا را زینت و زیبایی و دلاویزی بخشند. صف عاشقان بیدل بسته میشود. فرصت عزیزی است که حبیب یاران را لطافت روح ببخشد؛ در پاکیزگی تنها، در لطافت و طراوت بیرون، باید درون را نیز لطافت و طراوت بخشید. پیر پارسای کربلا به مزاح و لطیفه لب میگشاید، میخندد و میخنداند. فضای نیمهساکت شبانه را قهقهی عاشقانهی صحابه پر میکند.
یکی میپرسد: حبیب، چه شده است؟ هیچگاه چنین شوریده و شادابت نیافتهام و پاسخ مییابد که مگر نمیبینی شب میان ما و دوست فاصله است و شب وصال را جز مطایبه و لطیفه نباید.
حبیب بود و شوق و شکفتگی؛ حبیب و سیمای سپید و گیسوان یله و دستهای مهربانی که شانهها را مینواخت و به شکیب و شور و شهادت فرا میخواند.
هنوز بوی خوش در فضا طنین داشت که امام یاران را فرا خواند که بروید در خیمهها و امشب را به قرآن و نماز و اشک و استغاثه بگذرانید.
دوباره حبیب بود و خیمهی مناجات و سجده و اشک. مسلم بن عوسجه در همسایگی حبیب بود. یاران را آهسته میخواند تا پشت خیمه گوش به قرآن حبیب بسپارند.
شب از نیمه میگذشت که صدایی همه هیجان و نگرانی در خیمهی حبیب ریخت.
– السّلام علیک یا اباالقاسم!
– سلامٌ علیکم و رحمه الله.
نافع بود که هراسان و پریشان خود را به حبیب رسانده بود. نفس نفس میزد و در نگاهش نگرانی و آشفتگی تموّج داشت.
– چه شده است نافع؟
– در کنار خیمهها قدم میزدم. ناگهان شبحی را در تارکروشن مهتاب دیدم. نزدیک شدم. انگاشتم که بیگانه است. امّا زود دریافتم مولایمان حسین است. پرسیدم: مولا و سرور من در این شب، نزدیک به دشمن چه میکنی؟ میترسم آسیبی به وجود نازنینت برسانند.
فرمود: آمدهام تا راههای نفوذ دشمن را بشناسم. تا بدانم فردا از کدام سو حمله خواهند کرد. آنگاه سخنی گفت که هستیام را سوخت و جانم را شعله زد. با سرانگشت کوهها را در سایهروشن شب نشان داد و گفت: راه فرار همینجاست. آنجا نقطهی کور میدان است. ای نافع، بیا و تاریکی را چتر امان خویش در باران بیامان مرگ فردا ساز. فردا در این دشت تنها مرگ میجوشد. تیغ میبارد. شمشیر حکم میراند و نیزه سخن میگوید. بیا و این فرصت رفتن را غنیمت بشمار.
میگفت و میگریستم. میگفت و در خود میشکستم. به زندگیام میخواند و من در هر نفس مرگ را مرور میکردم.
گفتم: مرگم باد اگر بروم. من این شمشیر به هزار درهم و این اسب نیز به هزار درهم خریدهام تا جانم را در روز حادثه به پای تو بریزند. رسم عاشقنوازی نیست که از میدان عشق طردم کنید. گریستم و گریستم و به پای عشق افتادم و دست مهربان او مرا از خاک به عزّتی آسمانی رساند. پذیرفت که در جمع یارانش باشم.
او خار میچید و من همراهیاش کردم. میگفت خار برمیچینم تا فردا در غارت خیمهها و سوختن حرم و فرار کودکان، پای نازکشان را نیازارند. گاه از چشمم اشک میچکید و گاه از دستم خون. لحظهای بعد به سمت خیمه برگشت. کنجکاوانه او را بدرقه کردم. به خیمهی خواهرش زینب رفت. ناگهان شنیدم که دختر علی میگوید: برادرم، یاران را آزمودهای که فردا در هنگامهی نیزه و خون و تیغ رهایت نکنند؟ آیا صبوریشان را آزمودهای؟
ای حبیب، دختر پیامبر نگران فرداست. گویی دختر پیامبر به ما اعتماد ندارد. بیا برویم و وفاداری و جاننثاری خود را بازگوییم. بیایید برویم و تسلّای خاطر او باشیم.
حبیب بود و همهی یاران که شمشیرآخته و پرشور پشت خیمهی زینب گرد آمده بودند. حبیب عاشقانه و پرشور سخن میگفت:
– ای دختر گرامی پیامبر! ای نور چشم علی(علیه السلام)، اگر هماکنون مولایمان فرمان دهد شمشیر در تن دشمن غلاف خواهیم کرد. ما دریغمان صبوری تا فرداست. جان چیست که فدای راه حسین کنیم؟ اشارت مولایمان کافی است تا جان بر زره بپوشیم و به میدان آوریم.
حبیب میگفت و میگریست. صدای زینب بود که به سپاس و ستایش به گوش میرسید.
– مرحبا بر شما یاران. از حرم دختران پیامبر دفاع کنید. آفرین ای پاکبازان پاکنهاد! پاسدار خیمهها باشید.
دمی بعد صدای گرم حسین گوش یاران را مینواخت که خطاب به خواهر میگفت: خواهرم، آنها را آزمودهام و به خدا سوگند، جز صخرههای ستبر کوهسارانشان نیافتهام. آنان آنچنان شیفتهی مرگند که کودک دلبستهی سینهی مادر.
دمی بعد دست مهربان امام بود و شانهی ستبر و استوار حبیب. یاران زبان رسای خویش حبیب را در آغوش فشردند و حبیب در بدرقهی نگاه محبوبش حسین و همرزمان پاکبازش به خیمه بازگشت. باز زمزمه بود و نماز و شبی که در تلاوت روشن آیات به روشنای صبح میپیوست.
در شبانگاه عاشورا حبیب به یاران گفته بود فردا ما باید نخستین شهیدان میدان باشیم. تا ما هستیم نباید بگذاریم بنیهاشم به میدان بروند. مگر ما از زن و زندگی برای پاسداری حریم حسینی نگذشتهایم؟
صبحگاه حماسه و حمیّت و سپیدهدم شرف و عشق دمید. مستانِ مست، از سلوک و قهقهه و زمزمه بازمیگشتند؛ شادابتر از سپیده، شکفتهتر از فجر و بلندطالعتر از خورشید.
حبیب پس از اذان شورانگیز علیاکبر و نماز پرشکوه امام به فرمان مولایش در جناح چپ سپاه ایستاد تا فرمانده میسرهی لشکر حسینی باشد. زهیر در میمنه و عبّاس ماهتابِ قلب لشکر شد.
حبیب شادابتر و چالاکتر از جوانان چرخ میزد. پیرترین یار حسین (علیه السلام) در هیئت جوانان صفوف را برای نبرد سامان میداد. ناگهان به شیوهی پروانگان عاشق خود را به شمع وجود محبوب رساند. پرسشی شگفت در ذهنش جوشیده بود؛ پرسشی که ترجمان پیوند عارفانه و عاشقانهاش با امام بود.
– یا اباعبدالله شما پیش از آفرینش آدم چه بودید؟
هرکس حسین و حبیب را نمیشناخت، ژرفا و عظمت این پرسش را نمیفهمید.
امام لبخندی زد و مهربانانه پاسخ داد: ما آشنایان محبوب، در هیئت نوری ناب گرد عرش میچرخیدیم و فرشتگان را تسبیح و تحمید و تهلیل میآموختیم.
حبیب نزدیک شد. نور را در آغوش فشرد. معلّم فرشتگان آسمان را پیش از خلقت آسمان و زمین، بوسید و بویید و جان او آکنده و لبریز از نور برای نورافشانی در آفاق همهی فرداها آمادهتر شد.
دمی بعد تهلیلآموز فرشتگان، معلّم تسبیح و تحمید، صفوف یاران را آماده کرد به صبوری و شکیباییشان خواند و مرگ را پلی برای پیوستن به بهشت و رهایی از زندان دنیا معرّفی کرد.
*****
حبیب در جناح چپ سپاه ایستاده بود. از نگاهش شوق و شعف و شور میجوشید. لبان مترنّم او دمی از قرآن فاصله نداشت. میخواند و در جان یاران ایمان و اطمینان میافشاند. مردان مرد، نستوه و بیداردل و بیتاب لحظههای حماسه و شهادت چشم بر لبان امام داشتند.
امام اسب پیش تاخت و با دشمن به سخن ایستاد تا اگر امید رستگاری در جانی و سوسوی بازگشت در اندیشهای باشد، آخرین حجّتها تمام شده باشد.
دردا و دریغا که شعلهی خطبهی گرم حسین در هیچ جانی نگرفت و زمهریز هیچ قلبی در باران مذاب سخن اباعبدالله نشکست.
تیرباران بیامان سپاه عمرسعد آغاز شد. تیرها را امام سفیر دشمن نامید و یاران را به پایداری و صبوری خواند. ابری سیاه بر فراز میدان دامن گسترد و ده هزار تیر به سمت روشنایی نشانه رفت. هیچ کس از زخم تیرها مصون نماند. بر تن یاران جویباران کوچک خون جاری بود. نیمی از یاران نیز گلگونعذار و زخمآگین از خاک تا خدا بال و پر گشودند.
یاران اندک شده بودند. نوبت عاشقی بود و هنگامهی سربازی و سرفرازی. صحابهی بیپروای عاشق به دریای تیغ و نیزه و هلهله و تمسخر میزدند و پس از نبردی سُرخ در نهایت عطش جان میباختند.
نوبت صمیمیترین و آشناترین یار حبیب، مسلم بن عوسجه، رسید. پیر شجاع، شیر شرزهی نبردهای جمل و صفّین و نهروان، به میدان رفت. روزگاری حبیب همراه او در رکاب امیرمؤمنان شمشیر زده بود. مسلم بن عوسجه میجنگید و حبیب در کنار میدان در کنار مولایش حسین، نظارهگر نبرد شورآفرین او بود. وقتی گرد و غبار فرو نشست، مسلم بر خاک افتاده بود. حسین و حبیب خود را کنار او رساندند. امام سرش را در آغوش گرفته بود و حبیب با اشک چهرهی خونآلودش را میشست و میگفت: چه سخت است بر من تماشای این لحظه، بشارت باد تو را به بهشت؛ به دیدار محبوب و مطلوبت پیامبر(صلّی الله علیه و آله) و علی(علیه السلام).
مسلم به نرمی و دشواری پلکها را گشود و گفت: خداوند پاداش نیکویت عنایت کند و به خوشفرجامی بشارتت دهد.
حبیب آرام و گریان گفت: ای مسلم، تو برادر و همدل و خویشاوند دینی من هستی. دوست داشتم وصیّتهای تو را بشنوم و به شایستگی انجام دهم؛ امّا من نیز بهزودی به تو خواهم پیوست و با شهادت همآغوش خواهم شد.
مسلم دیگربار همهی توان را به پلکها بخشید و با سرانگشت به امام اشاره کرد و مقطّع و نرم آخرین سرود عاشقانه را خواند: ای حبیب، تنها وصیّتم این است که در راه این مرد عاشقانه جان دهی.
– به پروردگار کعبه، چنین خواهم کرد.
مسلم چشم بسته بود و حبیب در هق هق گریه تکرار کرد: به خدا، جانفشانی خواهم کرد. به پروردگار کعبه، جان قربان حسین خواهم کرد.
حبیب از کنار مسلم برخاست. هنوز گرمای اشک و بوسهی حبیب بر پیشانی مسلم بود که به میدان شتافت. لشکر مبهوت و حیرتزده حبیب را دید؛ مردی که پیشنهادهای سنگین و وعدههای فرزند سعد را به بازی گرفته بود؛ مردی که همگان میشناختندش؛ مردی که حتّی معاویه گستاخی قتل او را به دلیل نفوذ و شهرت و اعتبارش در کوفه نداشت.
چهرهی حبیب روشنتر از آفتاب در آسمان نیمروز عاشورا طالع شد. در کنار میدان ایستاد. زهیر بن قین در کنارش ایستاده بود. با صدایی که خشم و نفرت و اندوه در آن تموّج داشت، گفت: به خدا سوگند، در فردای رستاخیز بدترین قوم در پیشگاه پروردگارتان خواهید بود. شما نامردمانه و ناجوانمردانه فرزندان پیامبر خویش و خویشان و اهلبیت او و مردان خداجوی حقیقتگو را که سحرگاهان به عبادت برمیخیزند و لبانشان به زمزمه و ذکر مشغول است، به شهادت میرسانید.۱
عروه بن قیس، از نامهنگاران پیمانشکن سپاه عمر سعد، فریاد برآورد: ای حبیب، تو اگر میتوانی خود را پاک کن! زهیر قاطع و کوبنده گفت: تو ناپاک را در همهی دریاهای عالم پاک نمیتوانند کرد.
شمر که ساعتی پیش در زیر طوفان کلام حبیب شکسته بود، قهقهه زد تا حبیب مجال سخن نیابد و همراهان را به تمسخر و هیاهو و هلهله خواند تا سخنان حبیب به هیچ گوشی نرسد.
در خطبهی صبحگاه امام شمر با لحنی تمسخرآمیز گفته بود که من خدا را بر هفتاد حرف بپرستم، اگر بدانم چه میگویی. و حبیب فریاد شمر را در گلو خشکانده بود که: گواهی میدهم تو مشرکی و خدا را نه بر یک حرف بلکه بر هفتاد حرف میپرستی.
حبیب اسب برانگیخت تا گرد رزمگاه را به آسمان برساند که ناگاه چشم بر آسمان دوخت. خورشید به میانهی آسمان رسیده بود و اندکی بعد صدای امام بود که حبیب را میخواند. حبیب لگام اسب را برگرداند. ابوثمامهی صائدی در کنار امام ایستاده بود. آمده بود و از امام خواسته بود تا اجازه دهد آخرین نماز را به امامت او در عطشناکی دشت مرگریز برپا کند.
امام دست بر شانهی ابوثمامه نهاده بود و میگفت: نماز را یادآور شدی، خداوند تو را از نمازگزاران ذاکر قرار دهد.
– ای حبیب، برو و از دشمن بخواه اندکی جنگ را رها کنند تا نماز بگزاریم.
حبیب به شتاب بازگشت. وجدی غریب در رگهایش میدوید. امام او را سفیر خود ساخته بود. ایستاد و فریاد زد:
– ای قوم، دمی درنگ کنید تا با فرزند پیامبر نماز بگزاریم.
صدای شوم حصین بن تمیم، فرمانده بخشی از سپاه عمرسعد، برخاست که نماز شما پذیرفته نیست. حبیب خشمگین و برافروخته از این گستاخی و بیشرمی فریاد زد: ای درازگوش ابله، نماز از آل رسول قبول نیست و از شما پذیرفته است؟
حصین تیغ کشید و اسب را هی زد. حبیب چالاک وبیباک آماده شد. از امام رخصت میدان گرفت و به اشارت او به میدان تاخت. خون غیرت در رگانش میدوید. بیشرمی حصین را پاسخی میجُست. چونان آذرخش که بر درختی خشکیده فرود آید، شمشیر حبیب به حصین رسید. با چشمی مرگزده واپس نشست. شمشیر حبیب گردن اسب را نواخت و او با اسب؛ واژگون بر خاک افتاد.
سپاه دشمن محو سرعت حبیب و چرخش شمشیرش، عقب نشستند. سماع پیر عاشق، فقیه عاشورا، یار غیرتمند حسین و میسرهگردان لشکر حسینی، همراه با رجز شکوهمندش غبار برمیانگیخت و دلهره در جانها میریخت.
اقسِمُ لو کُنّا لَکُم اعداداً اَو شَطرَکُم ولّیتُم الاکتادا
یا شَرِّ قومٍ حَسَباً و آدا وَ شَرَّهُم قَد عُلِموا اندادا
و یا اَشَدَّ معشرٍ عنادا
اگر به شمارهی شما یا نیمی از شما بودیم، ای فرومایگان و شوربختان، بیشک به صحنهی نبرد پشت میکردید. آری شما بیارادگانی هستید که به بازیچهتان گرفتهاند و نردبانی شدهاید که ستمپیشگان بر پایههای لرزان آن سرِ کامیابی فردا دارند.
شما در نسب و ریشه و پستی و دنائت، همانند هم و در عناد و دشمنی و لجاج بینظیرید.
حبیب در میدان میچرخید و میدان در مدار سرهای پوک و ناپاک. شصت و دو سر لگدکوب سم اسبها و بوسهگاه شمشیر حبیب شد. صدای پیر عاشورا جوان و گرم میپیچید:
اَنا حبیبٌ و ابی مُظَهَر فارسُ هیجاءٍ و لیثُ قَسوَر
و فی یمینی صارمٌ مُذکَّرَ و فیکُم نارُ الجحیم تُسعَر
اَنتُم اَعَدُّ عُدّهً و اکثر و نحنُ فی کُلّ الامورِ اَجدَر
و انتم عند الوفاءِ اَغدَر الموتَ عندی عَسَلً و سَکَّر
مِنَ البقاءِ بینکُم یا خسّر اَضرِبکُم و لا اخافُ المَحذَر
عَنِ الحُسینِ ذی الفخار الاَطهر اَنصُرُ خیرَ النّاسِ حینَ یُذکَر
من حبیبم و پدرم مظّهر، یکهتاز آوردگاه و رزمگاه شعلهور و فروزانم.
در دستم شمشیری برّان است که در میان آتش شعلهور میسازد. شما انبوه فراوان و مجهّزید، ولی ما سزاوار و شایستهایم. ما از شما پاکتر و پاکنهادتریم و شما پیمانشکن و عهدنشناس و نیزنگباز.
ما بر حقّیم و در پیشگاه خدا معذور. مرگ در کام ما همچون شهد و شکر است (و در کام شما چونان شرنگ، تلخ و ناگوار).
ای تبهکاران، به جای ماندن و درنگ در میان شما، شمشیر میزنم و باک و هراسم نیست. من یاریگر حسینم که پاک و سرافراز و ستوده است و بهترین و برترین کسی که میتوان یاد کرد.
حبیب در انتهای رجز تکبیر گفت. صفوف دشمن موج برداشته بود. سنگ و تیر و نیزه میبارید. ناگهان مردی از بنیتمیم به او نزدیک شد؛ امّا مجال ضربهای نیافت که شمشیر حبیب به دو نیمش کرد. برق نیزهای در پهلوی حبیب نشست و آذرخش شمشیری بر سر. بر زمین افتاد و پیش از برخاستن حصین، که نیمهجانی یافته بود، نزدیک شد و بر پیشانیاش که نقش سجدههای شبانگاه همچون خورشید بر امواج دریا دیده میشد، ضربه زد. حلقهی دشمن تنگتر شد. قهرمان نبردهای صفّین و جمل و نهروان، یار رشید پیامبر، برترین صحابی حسین، زیر بارانی از سنگ و نیزه و خنجر افتاده بود.
جویبار خون بر موی سپید حبیب میدوید. بدیل بن صریم آخرین ضربه را نواخت و حصین از اسب پیاده شد و لحظهای بعد سر سردار عاشورا در گیرودار دستهایی بود که چنگ بر موی سپیدش میانداختند و هر یک مدعی قتل او بودند. نزاع آغاز شد. بدیل در رؤیای صله میگفت من کشتم و حصین عربده میکشید که من.
پسر شومبخت سعد به میانجیگری ایستاد و سرانجام هر یک سر حبیب را بر گردن اسب آویختند و در میدان چرخیدند تا همگان را گواه گیرند که ما کار حبیب را تمام کردیم.
*****
بعدها تنها یادگار حبیب، قاسم در کوفه سر پدر را آویخته بر ترک اسب بدیل یافت. گریان و دوان اسبش را پی گرفت. بدیل پرسید: این همه در پی من میآیی، چه میخواهی: گفت: این سر پدر من است؛ بگذار اندوه دلم را با دفنش فرو نشانم. بدیل به خنده و تمسخر گفت: من این همه راه را به شوق صله سر بر ترک اسب بستهام. باید از ابن زیاد جایزه بگیرم. قاسم رهایش کرد و گفت: خداوند بدترین پاداشت دهد که بهترین انسان را کشتی.
قاسم همچون سایه پس از آن بدیل را پی گرفت تا سه سال بعد در لشکر مصعب بن زبیر در جُمیرا در خواب نیمروز به خیمهاش رفت و از خوابگاه تا جهنّم بدرقهاش کرد.
وقتی سر حبیب در میدان عاشورا چرخید، اشک در چشمان حسین میچرخید. امام عاشورا شکسته و اندوهزده زمزمه کرد: انّا لله و انّا الیه راجعون. عندالله احتسبُ نفسی و حُماهُ اصحابی. و پاداش جانسپاری و پاکبازی یاران و پاسداریشان از حریم خویش را به خدا وا میگذارم. آنگاه آهی کشید و با تن افتاده در میدان حبیب سخن گفت: لله درّک یا حبیب لقد کُنتَ فاضلاً تختم القرآن فی لیلهٍ واحده؛ ای حبیب، خدا برکتت داد! چه گزیدهمردی بودی. هر شب را به سپیده میرساندی و آغاز قرآن را پایان.
امام میگریست و نگاهش میان تن برخاک افتادهی حبیب و سر بسته بر گردن اسب طواف میکرد. هفت بار سر حبیب طواف میدان کرد و هر بار تنها با نگاه مولایش حسین میچرخید. تلاقی دو چشم چشم زمین و آسمان را به اشک مینشاند.
فقیه کربلا به دوست پیوسته بود. سلامش باد که امام موعود سلامش میگوید و میستاید:
السّلامُ علی حبیب بن مظاهر الاسدی.
پی نوشت:
اما والله لبئس عند الله غداً قوم یقدمون علیه قد قتلوا ذُرّیّه نبیّه علیه السّلام و عترته و اهلبیته صلّی الله علیه و آله و سلّم و عبادُ اهل هذا المصر المُجتهدین بالاسحار و الذّاکرین الله کثیراً.
