بوی غریب حضور، مژگانت را از هم باز میکند. چشم میگشایی. پدر بالای سر تو ایستاده. عطر دل انگیز امام تو را جان تازه میبخشد.کمی جابه جا میشوی تا بنشینی.امام زودتر از تو پیش رویت مینشیند.آرام و مهربان میفرماید:«علی جان!حالت چطور است؟».به زحمت، لب میگشایی:«پدر!تب سختی دارم! بدنم درد دارد!…
دستهای لرزان و خستهات میان دستان استوار امام قرار میگیرد. چنان تو را درآغوش میکشد، که کوه خورشید را. آخرین بازماندهی دل امام! اباعبدالله آنگونه تو را به سینه میفشارد که گویی مصائب تمام شهدا در او حلول کرده است.احساس میکنی میان سینه امام، همهی اسرار آفرینش به تو منتقل میشود. وقتی امام تو را به حال خود رها میکند و بر میخیزد، حس میکنی دیگر علی چند لحظه پیش نیستی. خود را مرور میکنی. نه! تو دیگر سجاد چند دقیقه پیش نیستی. خودت را از یاد میبری. به چشمهای بالغ امام خیره میشوی. نمیتوانی چیزی بگویی، حرفی بزنی، حتی نمیتوانی خداحافظی پدر را جواب گویی. امام از خیمه بیرون میرود. در دلت فریاد میزنی:«پدر!برگرد!چیزی را فراموش کردهای؟!».امّا نمیتوانی چیزی را. سکوت میکنی.لحظاتی میگذرد.تنهای تنها میان خیمهای کوچک.شیهۀ ذوالجناح،آهنگ قلبت را به هم میریزد.چه اتفاقی افتاده است؟این را خنجر شمر میداند….آرام باش! امامت تو آغاز شده است.
محبوبه زارع